واقعا هم ما جزء صابرین بودیم. آخه همه گردانها و واحدهای لشگر توی دوکوهه و اطراف سد دز مستقر بودند و فقط ما توی بیابون بی آب و علف و پر از مار و عقرب و رطیل توی اون گرمای 50 درجه بعد از پل کرخه جا و مکان داشتیم. ماه رمضون سال 64 آخرین ماه رمضونی بود که شهید نوریان بین ما بود.
ایشون خیلی تاکید داشت که بچهها شبهای قدر رو درک کنند. با تلاش شهید حاج قاسم اصغری و بقیه بچهها حسینیه مقر هم سر پا شد. چند روز به شبهای قدر مونده بود که حاج عبدالله برنامه آموزش بچهها رو قطع کرد. او میخواست بچههای تخریب با فراغت بیشتری به عبادتشون برسند. فکر کنم توی گردان فقط رانندهها روزه میگرفتند. گرمای خرداد ماه جنوب و روزهای بلند واقعا آزار دهنده بود.
شب نوزدهم قرار شد برای احیاء بریم دزفول. شهید نوریان علاقه خاصی به مردم دزفول داشت و این تیکه کلامش بود که صفای دل مردم دزفول…. اون شب بعد از نماز مغرب و عشا زود شام خوردیم و با چند تا وانتی که داشتیم همه رفتیم دزفول. گفتیم یکی از مسجد های قدیمی که چند تا پله هم میخورد و شبستان مسجد توی گودی قرار داشت. اونجا مراسم احیا و به سر گرفتن قران با حال خوبی برگزار شد. ساعت 12 شب بود که مراسم تموم شد و ما به مقرمون برگشتیم. به مقر که اومدیم ساعت 1 نیمه شب بود و تا اذان صبح 4 ساعتی وقت بود. شهید نوریان اصرار داشت بچهها تا سحر بیدار باشند تا شب قدر رو درک کنند.
پیشنهاد داد که جوش کبیر بخونیم. به من نگاه کرد و گفت: مرشد؛ حالش رو داری…
من هم قدری مکث کردم و گفتم برادر عبدالله یه کاریش میکنیم. با بلندگوی تبلیغات اعلام شد که برادرها برای مراسم به حسینیه بیایید. اون مقطع گردان تخریب لشگرسیدالشهداء(ع) حدود صد تایی نیرو بیشتر نداشت.
عمده بچهها اومدند و برادر عبدالله خودش رحل و مفاتیح رو جلوی من گذاشت و گفت بسم الله و خودش هم پشت سر من نشست. من هم شروع کردم.
سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یارب….اللهم انی اسئلک بسمک یا الله یا رحمان و یا رحیم….
بچهها با گریه و اشک ؛ فقرات دعا رو با من همراهی میکردند. شهید نوریان هم با گویش مخصوص خودش ذکر سبحانک یا لا اله الا انت رو میگفت.
هر چی در دعا جلوتر میرفتیم احساس میکردم تعداد همراهان دعا داره کمتر میشه. از سی امین فراز دعا که گذشتیم کمتر از ده نفر با من سبحانک یا لا اله الا انت میگفتند. اما برادر عبدااله هنوز سفت و سخت جواب میداد. دعای جوشن کبیر رو ادامه دادم. فکر میکنم دعا هنوز به نیمه نرسیده بود که دیدم در جواب دادن ذکر دعا انگار صدای شهید نوریان هم نمیاد.
آب دهنم رو قورت دادم تا یک لحظه استراحتی به حنجره خسته داده باشم که شنیدم صدای خور خور میاد اما روم نمیشد برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم.
بازم دعا رو ادامه دادم و در موقع جواب دادن ذکر دعای جوشن برایم یقین شد که هیچکس غیر خودم بیدار نیست و همه خوابند. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم اکثر بچه ها دراز به دراز توی حسینیه خوابیدهاند و بعضیها هم توی سجده صدای خورخورشون میاد.
شهید نوریان هم توی سجده بود. با خودم گفتم حتما برادر عبدالله توی حال رفته و داره در سجده با خدا مناجات میکنه. اما صورتم رو که نزدیکش بردم دیدم نه؛ ایشون اصلا مثل اینکه توی این دنیا نیست. من هم مفاتیح رو بستم و کنار بچه ها خوابیدم. اون شب یکی از شبهایی بود که خواب به من خیلی مزه کرد. وقتی از خواب بیدار شدم که شهید نوریان داشت در گوشم میگفت برادر: الصلاه...الصلاه…
چشمام رو که باز کردم. شهید نوریان گفت: مرشد دعا رو تا کجاش خوندی، من وسطش خوابم برد.
من هم به خنده گفتم برادر عبدالله خواب بودیم و مقدراتمون رو نوشتند. خدا بدادمون برسه…
ایشون خیلی تاکید داشت که بچهها شبهای قدر رو درک کنند. با تلاش شهید حاج قاسم اصغری و بقیه بچهها حسینیه مقر هم سر پا شد. چند روز به شبهای قدر مونده بود که حاج عبدالله برنامه آموزش بچهها رو قطع کرد. او میخواست بچههای تخریب با فراغت بیشتری به عبادتشون برسند. فکر کنم توی گردان فقط رانندهها روزه میگرفتند. گرمای خرداد ماه جنوب و روزهای بلند واقعا آزار دهنده بود.
شب نوزدهم قرار شد برای احیاء بریم دزفول. شهید نوریان علاقه خاصی به مردم دزفول داشت و این تیکه کلامش بود که صفای دل مردم دزفول…. اون شب بعد از نماز مغرب و عشا زود شام خوردیم و با چند تا وانتی که داشتیم همه رفتیم دزفول. گفتیم یکی از مسجد های قدیمی که چند تا پله هم میخورد و شبستان مسجد توی گودی قرار داشت. اونجا مراسم احیا و به سر گرفتن قران با حال خوبی برگزار شد. ساعت 12 شب بود که مراسم تموم شد و ما به مقرمون برگشتیم. به مقر که اومدیم ساعت 1 نیمه شب بود و تا اذان صبح 4 ساعتی وقت بود. شهید نوریان اصرار داشت بچهها تا سحر بیدار باشند تا شب قدر رو درک کنند.
پیشنهاد داد که جوش کبیر بخونیم. به من نگاه کرد و گفت: مرشد؛ حالش رو داری…
من هم قدری مکث کردم و گفتم برادر عبدالله یه کاریش میکنیم. با بلندگوی تبلیغات اعلام شد که برادرها برای مراسم به حسینیه بیایید. اون مقطع گردان تخریب لشگرسیدالشهداء(ع) حدود صد تایی نیرو بیشتر نداشت.
عمده بچهها اومدند و برادر عبدالله خودش رحل و مفاتیح رو جلوی من گذاشت و گفت بسم الله و خودش هم پشت سر من نشست. من هم شروع کردم.
سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یارب….اللهم انی اسئلک بسمک یا الله یا رحمان و یا رحیم….
بچهها با گریه و اشک ؛ فقرات دعا رو با من همراهی میکردند. شهید نوریان هم با گویش مخصوص خودش ذکر سبحانک یا لا اله الا انت رو میگفت.
هر چی در دعا جلوتر میرفتیم احساس میکردم تعداد همراهان دعا داره کمتر میشه. از سی امین فراز دعا که گذشتیم کمتر از ده نفر با من سبحانک یا لا اله الا انت میگفتند. اما برادر عبدااله هنوز سفت و سخت جواب میداد. دعای جوشن کبیر رو ادامه دادم. فکر میکنم دعا هنوز به نیمه نرسیده بود که دیدم در جواب دادن ذکر دعا انگار صدای شهید نوریان هم نمیاد.
آب دهنم رو قورت دادم تا یک لحظه استراحتی به حنجره خسته داده باشم که شنیدم صدای خور خور میاد اما روم نمیشد برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم.
بازم دعا رو ادامه دادم و در موقع جواب دادن ذکر دعای جوشن برایم یقین شد که هیچکس غیر خودم بیدار نیست و همه خوابند. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم اکثر بچه ها دراز به دراز توی حسینیه خوابیدهاند و بعضیها هم توی سجده صدای خورخورشون میاد.
شهید نوریان هم توی سجده بود. با خودم گفتم حتما برادر عبدالله توی حال رفته و داره در سجده با خدا مناجات میکنه. اما صورتم رو که نزدیکش بردم دیدم نه؛ ایشون اصلا مثل اینکه توی این دنیا نیست. من هم مفاتیح رو بستم و کنار بچه ها خوابیدم. اون شب یکی از شبهایی بود که خواب به من خیلی مزه کرد. وقتی از خواب بیدار شدم که شهید نوریان داشت در گوشم میگفت برادر: الصلاه...الصلاه…
چشمام رو که باز کردم. شهید نوریان گفت: مرشد دعا رو تا کجاش خوندی، من وسطش خوابم برد.
من هم به خنده گفتم برادر عبدالله خواب بودیم و مقدراتمون رو نوشتند. خدا بدادمون برسه…



نظر شما