به گزارش خبرگزاری ایمنا، کتاب «دختر شینا» تنها روایت شهادت یک فرمانده نیست؛ روایت زندگی زنی است که جنگ را نه در خط مقدم، که در خانه، در انتظار، در تنهایی و در مسئولیتهای بیوقفه تجربه کرده است. بهناز ضرابیزاده با تکیه بر تاریخ شفاهی و گفتوگوهای عمیق با همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر، تصویری انسانی، صمیمی و مستند از سالهای پیش و پس از جنگ ارائه میدهد؛ روایتی که اشک و لبخند را در هم میآمیزد و سهم پنهان اما تعیینکننده زنان را در پایداری آن سالها به تصویر میکشد.
روایت زندگی؛ از عشق ساده تا مسئولیت سنگین
«دختر شینا» از دل زندگی روزمره آغاز میشود؛ از دختری روستایی که با سادگی، صمیمیت و دلبستگیهای معمول، وارد زندگی مشترک میشود. نویسنده آگاهانه روایت را از نقطهای دور از جنگ شروع میکند تا نشان دهد قهرمانی و ایستادگی، ناگهان و در خلأ شکل نمیگیرد، بلکه در بستر یک زندگی عادی و روابط انسانی رشد میکند. ازدواج، تشکیل خانواده، تولد فرزندان و امید به آینده، بخش مهمی از این روایت را میسازد؛ امیدی که با آغاز جنگ، بهتدریج رنگ اضطراب، انتظار و نگرانی به خود میگیرد.
در این کتاب، جنگ بهعنوان یک رویداد صرفاً نظامی تصویر نمیشود، بلکه بهمثابه نیرویی که زندگی خصوصی را دگرگون میکند، در متن حضور دارد. همسر شهید، با تمام احساسات زنانهاش، در موقعیتی قرار میگیرد که باید هم مادر باشد، هم پدر، هم مدیر خانه و هم تکیهگاه عاطفی خانواده؛ نقشی چندلایه که در بسیاری از روایتهای رسمی جنگ کمتر دیده شده است.

جنگ از زاویه خانه؛ روایت پنهانِ سالهای دفاع
یکی از مهمترین ویژگیهای «دختر شینا» این است که جنگ را از زاویهای غیرمتعارف روایت میکند؛ از پشت درهای بسته خانه، از دل شبهای بیخبری، از لحظههای انتظار برای یک تماس یا یک خبر. بهناز ضرابیزاده با زبانی ساده اما دقیق، نشان میدهد که همسران شهدا چگونه بار روانی جنگ را به دوش میکشیدند؛ زنانی که نه سلاح به دست داشتند و نه در میدان نبرد بودند، اما هر روز با ترسِ فقدان، کمبودهای معیشتی و مسئولیت تربیت فرزندان دستوپنجه نرم میکردند.
این روایت، جنگ را انسانیتر میکند و آن را از سطح شعار و حماسه صرف پایین میآورد؛ به سطح زندگی واقعی. خواننده در خلال خاطرات، با زنی روبهرو میشود که هم عاشق است، هم دلنگران، هم خسته و هم مقاوم. همین ترکیب احساسات متناقض است که کتاب را باورپذیر و اثرگذار میکند.
شهادت و پس از آن؛ زندگی ادامه دارد
بخشهای مربوط به شهادت حاج ستار ابراهیمی هژیر، از تأثیرگذارترین قسمتهای کتاب است؛ نه بهخاطر اغراق یا زبان احساسی، بلکه به دلیل صداقت روایت. نویسنده اجازه میدهد اندوه، بهصورت طبیعی و بدون بزرگنمایی، در متن جاری شود. اما کتاب در همینجا متوقف نمیشود. یکی از نقاط قوت «دختر شینا» پرداختن به زندگی پس از شهادت است؛ سالهایی که شاید سختتر و خاموشتر از دوران جنگ باشند.
همسر شهید در این بخشها با چالشهای تازهای روبهرو میشود: تنهایی، تربیت فرزندان، نگاه جامعه، مشکلات اقتصادی و تلاش برای حفظ عزت و هویت خانواده. این بخشها نشان میدهد که شهادت پایان داستان نیست، بلکه آغاز فصل دیگری از ایستادگی است؛ فصلی که کمتر روایت شده و کمتر دیده شده است.
شیوه نگارش و اعتبار اثر
«دختر شینا» بر پایه تاریخ شفاهی نوشته شده و حاصل ساعتها گفتوگو، ثبت خاطرات و بازنویسی دقیق روایتهاست. بهناز ضرابیزاده که پیشتر نیز در این حوزه تجربه داشته، در این کتاب از زبان ساده، روایت خطی و پرهیز از اغراق استفاده کرده است. همین ویژگی باعث شده کتاب برای مخاطب عام قابلخواندن باشد و در عین حال، از نظر پژوهشی نیز اعتبار خود را حفظ کند.
انتشار کتاب توسط انتشارات سوره مهر و استقبال گسترده مخاطبان، جایگاه «دختر شینا» را در میان آثار شاخص ادبیات دفاع مقدس تثبیت کرده است. این کتاب بارها تجدید چاپ شده و در نقدهای منتشرشده، از آن بهعنوان یکی از موفقترین نمونههای روایت زنانه جنگ یاد شده است.
اهمیت این کتاب در آن است که جنگ را از زاویهای روایت میکند که کمتر دیده شده: زاویه زنان، همسران و مادرانی که ستونهای خاموش مقاومت بودند. «دختر شینا» نهتنها یادنامهای برای یک شهید، بلکه سندی اجتماعی و انسانی از نقش زنان در سالهای دفاع مقدس است؛ روایتی که نشان میدهد ایستادگی، فقط در میدان نبرد شکل نمیگیرد، بلکه در خانهها، در دل صبرها و در تحملهای روزمره نیز ساخته میشود.
برشی از کتاب «دختر شینا»
فصل گوجه سبز بود. میآمدم خانهات؛ مینشستم روبه رؤیت. ام.پی.تری را روشن میکردم. برایم میگفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکیات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانههای نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدمخیر محمدی کنعان و هیچکس این را نفهمید. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزهایت میرسی. دست آخر هم گفتی: «نمیخواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحالتر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبهها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی، اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه. حالا کی بود، دهم دیماه ۱۳۸۸. دیدم افتادهای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم میکردی و مرا نمیشناختی. باورم نمیشد، گفتم: «دورت بگردم، قدمخیر! منم، ضرابیزاده. یادت میآید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف میکردی و من گوجه سبز میخوردم. ترشی گوجهها را بهانه میکردم و چشمهایم را میبستم تا تو اشکهایم را نبینی؟ آخر نیامده بودم درددل و غصههایت را تازه کنم.»
میگفتی: «خوشحالیام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبهرویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصههایی که به هیچکس نگفتم.» میگفتی: «وقتی با شما از حاجی میگویم، تازه یادم میآید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دل سیر ندیدمش. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچههایم همیشه بهانهاش را میگرفتند؛ چه آنوقتهایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. میگفتند مامان، همه باباهایشان میآید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! میگفتم مامان که دارید. پنجتا بچه را میانداختم پشت سرم، میرفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود، ظهر که میشد، میرفتیم او را میرساندیم…»




نظر شما