به گزارش خبرگزاری ایمنا، زمانی که پای صحبتهایش مینشینی، لحظهای درنگ میکنی؛ از شدت حضوری که دارد و از آن انرژی ناب، انگشت تعجب به دهان میگیری که چگونه ممکن است یک انسان و آن هم یک زن بتواند خود «تجسم تاریخ شفاهی یک ملت» باشد؟ اما فاطمهالسادات نواب صفوی همان است؛ گنجینهای زنده از تاریخ معاصر ایران، دختری که پدرش، سیدمجتبی نواب صفوی و پدربزرگش، سید نواب احتشام رضوی، مسیرش را رقم زدهاند.
او در خانهای چشم به جهان گشود که با همه خانهها فرق داشت؛ خانهای که پدرش در آن برای پاسداری از حقیقت پای چوبهدار رفت و مادرش زینبوار قامت بست و پرچم را زمین نگذاشت، سرگذشتی که از همان کودکی، او را نه در متن یک خانواده معمولی، بلکه در قلب تپنده تاریخ قرار داد و شخصیتش را شکل داد.
سالها بعد، همین دختر جوان، همرزم شهید چمران شد؛ زنی که در خطوط مقدم میایستاد، اسلحه به دست میگرفت، عملیات شناسایی میکرد، عکس و گزارش تهیه میکرد و مجروحان را جابهجا میکرد، در سختترین شبهای جبهه حضور داشت و با چشمهایی که گویی حقیقتی دور را میدیدند، میگفت: «در جنگ چیزی جز زیبایی ندیدم.» حتی وقتی همه عزیزانش را از دست داد، آرامش و نگاه عمیقش نشان از درکی داشت که فراتر از رنجها بود.
امروز او مسئول مؤسسه فرهنگی شهید نواب صفوی است و تجسم همان چیزی که رهبر انقلاب از آن به عنوان «الگوی سوم زن مسلمان» یاد کردهاند؛ زنی که نه تنها در خانواده نقشآفرین است، نه فقط در عرصه علم و فرهنگ، بلکه در میدانهای سخت و تعیینکننده تاریخ نیز حضور دارد؛ زنی که میان خانه و جهاد، میان عاطفه و صلابت، میان ایمان و اقدام، تعادلی حیرتانگیز برقرار کرده است.
گفتوگویی که پیش روی شماست، چند سال پیش و در حاشیه برنامهای که فاطمهالسادات در آن حضور داشت، انجام شد؛ گفتوگویی برای یادآوری این حقیقت که زنان این سرزمین در روزهای آتش و فولاد، کنار مردان جنگیدند؛ زنانی که نهتنها تاریخ را روایت کردند، بلکه خود بخشی از تاریخ شدند.

ایمنا: دوران کودکی شما چگونه گذشت، مثل بقیه کودکها؟
نواب صفوی: زندگی ما مثل مردم عادی نبود، زندگی که پدر به خانه بیاید و زندگی عادی داشته باشد، اصلاً چنین زندگی نداشتیم، زندگی ما مثل موج دریا بود که یک وقت بالای موج بودیم و یک وقت انتهای موج بودیم. حالتهایی پر از امواج، اما خیلی معنوی، یادم است در بچگی، پدرم به من نماز را سفارش میکردند، زود بیدارم میکردند اگر احیاناً یک وقتی خانه بودند چون در مدتی که با مادرم زندگی میکردند شاید یک سال هم با هم نبودند، تعداد روزها یا شبهایی که پدرم به منزل میآمدند، خیلی کم بود.
اخلاق مرحوم آقاجان طوری بود که مادرم بیقرار بود. علاوه بر آنکه رهبر و مرادشان بودند، ایشان بزرگترین عشق زندگی شأن بودند.
ایمنا: خاطره خاصی از پدر دارید که در ذهنتان ماندگار شده باشد؟
نواب صفوی: تنها خاطرهای که از پدرم به یاد دارم آخرین ملاقاتی بود که با پدرم داشتم، یعنی وقتی که حکم اعدام پدرم را صادر کردند، مادرم خیلی تلاش کردند که وقت ملاقاتی را بگیرند، آنها فقط یک ربع ساعت اجازه ملاقات دادند، دو یا سه روز قبل از تیرباران شدنشان بود، همان روز ملاقات من و همشیره کوچکترم زهرا به همراه مادرِ پدرم و مادرم به زندان قصر رفتیم. خیلی از ما میترسیدند. بازرسی طولانی از مادرم کردند که آن موقع جوان ۲۱ ساله بود و با پوشیه آمده بود، به همراه دو بچه کوچک و یک خانم پیر، آنقدر این بازرسی طول کشید که مثل گذشتن از هفت خوان رستم بود. پدرم لباس روحانیت به تن نداشت. پالتوی بلندی به تن داشتند. به دست راستشان دستبند زده بودند به دست یکی از سربازان. دو نفر نظامی دیگر در اتاق بودند. دو تا نیمکت در دو طرف انتهای اتاق قرار داشت، بعد از سلام و احوالپرسی مادرم آن طرف اتاق روی یک نیمکت نشستند و پدرم، من و خواهرم زهرا را در آغوش گرفتند و بر نیمکتی در این طرف اتاق نشستند و با دستی که دستبند نداشتند مرا به زانو گذاشتند و با آن دست که دستبند داشت خواهرم زهرا را بر زانو گذاشتند.
صحبتهای خاصی را با مادرم کردند. در آن حالت بچگی یادم نمیآید اما یادم هست فضای عجیبی در اتاق بود. رنگ چهره شأن خیلی عجیب بود، در عین اینکه پریده رنگ بودند اما خیلی نورانیت داشت. فضای نورانی عجیبی بود و یک صلابت عجیبی را من در بچگی احساس میکردم و همانجا گفتند: این پسره اسمش چیه؟ حتی نمیخواستند اسم شاه را به زبان بیاورند و گفتند من اگر بخواهم با این پسره سازش کنم الان هم جای من اینجا نیست. اگر تا آخرین لحظهها هم سازش میکردند به عنوان اینکه کاری به کارشان نداشته باشند و هر کاری دلشان میخواست انجام میدادند. باز هم به ایشان همه چیز میدادند. اما میگفتند: من با زرق و برقهای دنیا گول نمیخورم … (این کلمات یادم هست) و بعد یادم هست که برای مادرم از حضرت زینب (س) صحبت میکردند که صبور باشند، درست مثل اینکه به مادرم پیام میدادند که باید این پیام را به ملت برسانید.

ایمنا: بعد از شهادت پدرتان چه بر خانوادهتان گذشت؟
نواب صفوی: بعد از شهادت پدرم همه از ما میترسیدند، اولاً ساواک دائم دنبال ما بود، مادرم چند سخنرانی بر قبر پدرم کردند و روزنامهها نوشتند که «روح نواب در همسرش حلول کرده است» تصمیم گرفته بودند مادرم را بکشند، هر کس نزدیک ما میآمد طبعاً تحت نظر قرار میگرفت و دستگیر میشد. فکر میکردند یک هسته انقلابی در حال تشکیل است. از طرفی دیگر هر وقت ما به مدرسه میرفتیم ما را تعقیب میکردند. وضعیت طوری شد که مادرم رنجهایی از نزدیکترین کسان احساس میکردند، احساس غربت عجیبی میکردند. غریب بودن در آن زمان هم این طور نبود که همسر شهید است باید احترامش را نگهداریم، میگفتند تروریست است و دائم رادیو و تلویزیون علیه پدرم مطالب خاصی را مطرح میکردند که برای زنی که به حقیقتی عشق میورزد خیلی سخت بود، حتی هیچیک از علما نمیتوانستند با ما ارتباطی داشته باشند هیچکس...
ایمنا: شما از جمله زنان ایرانی بودید که پایتان به خط مقدم جنگ تحمیلی عراق علیه ایران باز شد، از اولین واکنشتان به خبر آغاز این جنگ برایمان بگویید؟
نواب صفوی: مسئله جنگ که پیش آمد، هر ایرانی و هر مسلمانی، احساس خاصی نسبت به جنگ داشت. یادم است جنگ که شروع شد من لبنان بودم، در ساختمان مدینة الزهرا. خیلی حالمان بد شد، برای حرکت خاصی رفته بودم و قرار بود بعد از آن برای مسئله امام موسی صدر بروم اما وقتی خبر جنگ را شنیدم مثل پُتک به سرمان خورد و شوکه شدیم و قرار شد هر طوری شده برگردیم. فرودگاه بسته بود و پرواز نداشتیم. سعی کردیم با اتوبوس برگردیم و این چند روزی که طول کشید با اتوبوس به تهران رسیدیم، بر من یک قرن گذشت. زمانی که به ایران برگشتم به دکتر چمران در استانداری اهواز ملحق شدم. ایشان مرا به اسلحه و مهمات تجهیز و با یک اکیپ (راننده، جیپ، خمپاره ۶۰ و آر پی جی و …) همراه کردند که برای تکزنی و جنگهای چریکی میرفتیم. تکزنی یعنی اینکه ما تا کیلومترها نیرو نداشتیم و آن طرف ۷۰۰ تانک فقط در یک منطقه بود. مسائلی بود که فقط نیروی الهی میتوانست کمک کند که خط ایستادگی کرده و سقوط نکند.
با آن همه امکانات، عکس هوایی میتوانستند بگیرند. امکانات تجهیز شده داشتند، آمادگی صد در صد داشتند و میدانستند ما چیزی نداریم. ولی نمیتوانستند جلو بیایند، آن وقت، چهار، پنج نفر با وسایل اولیه مثل خمپاره ۶۰ و آر پی جی از داخل جوب های آبی که برای کشاورزی استفاده میشد، میگذشتیم و به آنها ضربه میزدیم. بعد از چهار تا خمپاره جایمان را عوض میکردیم. در مقابل، آنها صدها خمپاره جواب میدادند. بعد چهار کیلومتر آن طرف تر از محل دیگری حمله میکردیم و تا ماهها این عملیات کوچک را ادامه میدادیم تا خط حفظ شود.

ایمنا: شما در جبهه چه نقشی داشتید؟
نواب صفوی: شهید چمران میدانست من روحیه رزمی دارم و مقداری هم تیراندازی را بلد بودم، به عنوان نیروی رزمی عمل میکردم. اگر لازم بود به عنوان امدادگر وارد کار میشدم و زخم بچهها را میبستم و در صورت لزوم تهیه عکس و خبر را هم بر عهده داشتم که البته در این زمینه دکتر چمران خیلی مرا تشویق کرد و عکسهای زیادی از آن ایام دارم و تا به حال چندین نمایشگاه عکس را راهاندازی کردهام.
دکتر چمران خیلی تشویقم کرد که عکس بگیرم و میگفت اینها سند تاریخ است، نخستین عکسهایی که از جنگ چاپ شد، عکسهایی بود که من فرستاده بودم که یکی از آنها عکسهای محمد اللّه داد بود. آنها چهار برادر بودند. از بچههای «کوی کن» که همه در جبهه حضور داشتند. حسن، محسن، عبداللّه، محمد و دایی آنها که پیرمرد محترم نورانی بود که من از ایشان هم فیلمبرداری کردم و فکر میکنم فیلمها دست خود آقای اللّه داد باشد.
حسن اللّه داد در کمیته ایران ناسیونال بود، محسن اللّه داد از برادران مخلص و تحصیلکرده آمریکا در رشته الکترونیک بود. با همسرش نزد دکتر چمران به لبنان رفته بودند، حتی آنجا طوری برنامهریزی کردند که کسی متوجه نشود که آنها زن و شوهر هستند تا کاملاً در اختیار برنامههای مبارزاتی قرار بگیرند.
ایمنا: از نقش چمران در جلوگیری از سقوط اهواز بگویید.
نواب صفوی: در خوزستان صحنههایی بود که من فکر میکردم از بچگی این صحنهها را شاهد بودهام و چون الجزایر و جنگهای الجزایر برایم مطرح بود که مسلمانان به خاطر اسلام میجنگند و اینها در ذهن ما بود. علاوه بر اینکه مادرم داستانهای پدرم و رزم ایشان را تعریف میکردند و این صحنهها برایم تداعی میشد و آشنا بودم، مناطق دب حردان، ملاشی، فولی آباد که خطهای اولیه جنگ در آنها بود برای من آشنا بود.
دکتر چمران خیلی تلاش کرد اهواز سقوط نکند، نخستین محاصره سوسنگرد به این ترتیب شکسته شد، در جنگ من زمان حمله کلاشینکف میبردم. معمولاً با بچهها صحبت میکردم. تا وقتی مرحوم دکتر زنده بود در خطهای مختلف بودم. گزارشهایی که داشتند، کارهایی که کرده بودند، موقعیت خط را به من میگفتند و من اطلاعات را برای دکتر میبردم.
ایمنا: جنگ برای شما چه معنایی داشت؟
این جنگ برای ما دانشگاه بود. گرچه ما خیلی صدمه خوردیم. هدف از خلقت بشر تکامل است. این تکامل یعنی اینکه تمام نیروهای شیطانی از وجود ما بیرون بریزد و نیروهای الهی جایگزین شود. و در جنگ چنین شد، در دانشگاه جنگ آنها به بالاترین مراحل تکاملی و انسانی از طریق ایثار و فداکاری رسیدند، من در جنگ، عزیزترین کسانم را از دست دادم، همسرم، دکتر چمران که برایم مرید و مراد بود و بچههای دسته گلی که همه نمونه اخلاق و تعهد بودند.

ایمنا: چرا معتقدید نسل جوان باید با حقیقت جنگ آشنا شود؟
نواب صفوی: خدا میداند من چقدر از این بچهها فداکاری دیدم، ایثار دیدم، چقدر عظمت و شجاعت دیدم. هر کدام از اینها یک قهرمان بزرگ هستند، تمام این جنگ با رنجهایش یک طرف، خدا میخواست نشان دهد، چقدر فداکار داریم، در یک لحظه چطور میتواند این همه عظمت پدید بیاید. از هیچ به همه چیز رسیدن، یک انسان معمولی به یک اسطوره مبدل شود، یکی از راه برسد و از صحابه امام حسین (ع) بشود و خدا میخواست اینها را به وجود بیاورد، و گرنه جنگ هم بهانه بود.
تا هر کدام برای ما یک درس بشوند. اگر نسل جوان با اینها آشنا شوند، میفهمند حقیقت چیست، عظمتهای روح چیست، انسان چگونه ساخته میشود و انسان به چه مرحلهای میرسد؟
ایمنا: شما بارها گفتهاید جنگ برایتان زیبا بود. این زیبایی را چگونه توصیف میکنید؟
نواب صفوی: در جنگ، همه چیز زیبا بود. وقتی که حضرت زینب (س) میفرماید «ما رأیتُ الا جمیلاً» یعنی رنجش هم زیبا است، خوشیاش هم زیباست...
وقتی همه بچهها با آن حالت، همگام با آن پرچمها به سمت خط میرفتند، قیافههای معصوم، گاه کم سن و سال، با لباسهای خاکی اما با حرکت محکم به سوی هدف، به دنبال مقصد، زیبا بود، حرف زدن، غذا خوردن، خوابیدن، حرکت کردن، فداکاریهای آنها، دیدن این صحنهها، لذتبخش بود، مولکولهای هوا پر از عشق خدا بود. دریایی از عشق بود. هر تکهاش یک زیبایی خاصی داشت.
ایمنا: واکنش شهید چمران به جوانانی که ظاهر مذهبی نداشتند، چه بود؟
نواب صفوی: یک بار عدهای به دکتر چمران اعتراض کرده بودند که چرا این بچهها را راه دادی، اینها بچههای ملتزم به اسلام نیستند، بچههایی هستند که سر کوچه میایستند و با موتور ژست میگیرند.
دکتر چمران گفت: بگذار یک بار فرصت خوب شدن را به آنها بدهیم. بگذار باب شهادت را که خدا باز کرده نبندیم، معلوم نیست تا کی باز باشد، آنجا آنقدر زیبایی بود که هر که میآمد، عاشق میشد و همه چیز الهی میشد و آنجا رنگ خدایی را حس میکرد.
نیروهای برباد رفته را دکتر جمع میکرد. و آنان چه کردند! در تاریکی با نور کم، کنار شهید سرهنگ رستمی نقشه عملیات را پیاده میکردند، شبهای عملیات، برنامهها.
ایمنا: دوست داریم کمی هم از زندگی مشترکتان با شهید «سید ابوالحسن فاضل رضوی» برایمان بگویید.
نواب صفوی: پس از گرفتن مدرک دیپلم با «سید ابوالحسن فاضل رضوی» ازدواج کردم و در همان سالهای اول زندگی مشترک به دلیل مخالفت همسرم با رژیم شاه به روستای «بافتان» از توابع شهرستان زاهدان تبعید شدیم.
پس از هفت سال زندگی در آن روستا که با آموزش به کودکان روستایی گذشت به دلیل ابتلاء به مالاریا به مشهد رفتیم و پس از بهبودی من برای ادامه دوران تبعید همسرم راهی یکی از روستاهای جهرم از توابع استان فارس شدیم.
با پایان دوران تبعید به تهران آمدیم اما به دلیل مخالفت رژیم شاه با ورود من و همسرم به دانشگاه برای ادامه تحصیل به خارج از کشور مهاجرت کردیم و در آنجا من رشته کامپیوتر خواندم و سید ابوالحسن نیز در رشته مهندسی ماشین آلات صنعتی به تحصیل پرداخت.
سال ۵۷ همراه با دختر کوچکمان «ام هانی» به ایران بازگشتیم اما مدتی بعد برای کمک به مردم لبنان به شهید چمران پیوستیم و در کنار شهید چمران در مبارزات چریکی زیادی شرکت کردم، با آغاز جنگ تحمیلی راهی ایران شدیم و همسرم در منطقه کردستان به شهادت رسید.




نظر شما