به گزارش خبرگزاری ایمنا، کتاب «گلستان یازدهم» یکی از روایتهای متفاوت ادبیات دفاع مقدس است؛ روایتی که به جای رفتن به دل خاکریزها، خواننده را به اتاقی کوچک، کوچهای آرام و خانهای میبرد که در آن عشق جوانه زده، ترس کمی سایه انداخته و شهادت همه چیز را دگرگون کرده است. این کتاب خاطرات زهرا پناهیروا، همسر شهید علی چیتسازیان است و بهناز ضرابیزاده با دقت و وسواس، سالها تلاش کرده تا روایت او را بدون اغراق، با صداقت و با حفظ جزئیات عاطفی بازگو کند.
این روایت از همان ابتدا تکلیفش را با خواننده روشن میکند؛ قرار نیست جنگ را از برج دیدهبانی نشان دهد، بلکه میخواهد آن را از پشت پنجره خانهای روایت کند که نور و تاریکی جنگ را همزمان تجربه کرده است.
روایت جنگ از خانه؛ از ترسهای کوچک تا تصمیمهای بزرگ
یکی از مهمترین ارزشهای «گلستان یازدهم» این است که نشان میدهد جنگ چگونه در کوچکترین لحظات زندگی رسوخ میکند؛ از آشپزیهای ساده تا خوابهای آشفته شبانه، از صدای بیمقدمه آژیرها تا انتظار برای یک تماس کوتاه.
ضرابیزاده با مهارتی روایی، این جزئیات را در متن تنیده و از خلال آنها تصویر روشن و انسانیِ روزگاری را ارائه میدهد که در آن «عادی بودن» به آرزویی بزرگ تبدیل شده بود. در دل همین روزمرههاست که عشق آرامِ زوج جوان معنا پیدا میکند؛ عشقی که نه فرصت شکوفایی کامل دارد و نه فرصتی برای یک جریان ساده.
زندگی هشتماههای که یک عمر دوام آورد
زهرا پناهیروا و علی چیتسازیان تنها هشت ماه زندگی مشترک داشتهاند؛ اما این هشت ماه بهاندازه یک عمر بر زندگی راوی سایه انداخته است. کتاب تلاش میکند این فاصله کوتاه را نه با اغراق، بلکه با لحظات واقعی، کوچک و انسانی نشان دهد؛ صحبتهای ساده، دغدغههای معمولی، امیدهای کوچک و ترسهای بزرگ.
در این بخشهاست که نویسنده توانسته فاصله میان «خاطرهنویسی» و «داستانپردازی» را کم کند؛ روایت واقعی است، اما آنقدر زنده و پرجزئیات که مخاطب احساس میکند کنار شخصیتها ایستاده است.

شهادت؛ لحظهای که جهان دو نیم میشود
مرگ در «گلستان یازدهم» یک حادثه صرف نیست، بلکه نقطهای است که قبل و بعدِ زندگی را از هم جدا میکند. ضرابیزاده با ظرافتی درخور توجه، صحنههای پس از شهادت را به شکلی روایت میکند که نه به سمت احساساتگرایی افراطی میرود و نه سرد و گزارشی میشود.
راوی از تجربهای میگوید که شاید تنها زنان جنگ آن را میفهمند: ترسِ شنیدن خبر، شوکِ لحظه اعلام، سردرگمی، بیپناهی و بعد از آن، سکوت سنگین خانهای که دیگر صدایی در آن نیست.
تولدِ بعد از شهادت
فرزند شهید علی چیتسازیان بعد از شهادتش به دنیا میآید و هیچوقت طعم آغوش پدر را نچشیده است. بهناز ضرابی زاده کتاب گلستان یازدهم را از همین بخش شروع میکند. این قسمت یکی از جذابترین بخشهای کتاب است که در فصل اول با نام «زندگیام فیلم میشود» نوشته شده است.
ضرابیزاده این بخش را با دقت و حساسیت نوشته است؛ نه برای جلب اشک مخاطب، بلکه برای نشان دادن حقیقت زندگی زنانی که در دل سوگواری، باید مادر هم باشند.
زبان ساده، نثر بیپیرایه و صداقت در روایت
نثر کتاب ساده و دور از پیچیدگی است؛ اما همین بیپیرایگی، اثر را خواندنی میکند. ضرابیزاده بارها تأکید کرده که قصد نداشته متن را ادبی کند و هدفش حفظ لحن واقعی راوی بوده است. همین سادگی موجب شده کتاب برای مخاطبان نسل جدید هم قابلدرک باشد. نه شعار میدهد، نه قهرمانسازی اغراقآمیز دارد و نه زبان رسمی و خشک متون جنگی را تکرار میکند.
روایت زنانه از جنگ و تجربهای کمتر دیدهشده کتاب نشان میدهد که جنگ تنها در میدان اتفاق نمیافتد؛ پشت جبهه، در خانهها و در دل زنان نیز جنگی خاموش جریان دارد. این تصویری است که در بسیاری از کتابهای دفاع مقدس غایب است.
صداقت روایی، بدون روتوش و بدون قهرمانسازی کتاب بهجای ساختن چهرهای اسطورهای از شهید، روایت انسان واقعیتری را نشان میدهد؛ کسی که دوست داشته، ترسیده، خندیده و مسئولیت داشته است.
پیوستگی فضای عاطفی کتاب ذهنیت و احساسات راوی را بدون پرشهای ناگهانی یا قطع شدن جریان عاطفی پیش میبرد.
بازنمایی «پس از جنگ» و پس از شهادت بهاندازه بخش پیش از آن اهمیت دارد و این تعادل، اثر را برجستهتر میکند.
این اثر را میتوان یکی از نمونههای موفق «روایت زنانه جنگ» دانست؛ روایتی که با تمرکز بر زندگی روزمره، عشق و مادری، تصویر انسانیتر و خصوصیتری از جنگ به دست میدهد.
در میان آثار دفاع مقدس، «گلستان یازدهم» بهدلیل نگاه احساسی، صداقت بیان و تمرکز بر تجربه فردی، بهویژه برای مخاطبان جوان و خوانندگان تازهوارد به حوزه ادبیات جنگ، انتخابی مناسب و تأثیرگذار است.

بخشی از کتاب «گلستان یازدهم»
داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی میگذشتیم، گفتم: «علی آقا، تا چند ماه دیگه بچهمون اینجا به دنیا میآد.»
با تعجب پرسید: «اینجا؟»
گفتم: «خب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه، بهترین بیمارستان همدانه.»
علی سرعت ماشین را کم کرد و گفت: «نه، ما به بیمارستانی میریم که مستضعفین اونجا میرن. اینجا مال پولداراست. همه کس وسعش نمیرسه بیاد اینجا.»
توی ماه هشتم بارداری بودم و حالم اصلاً خوب نبود. عصر پنجشنبه دهم دیماه ۱۳۶۶ بود. وقت و بیوقت درد میآمد به سراغم. وصیت علی آقا را به همه گفته بودم. آن روزها خانه مادرشوهرم پر از مهمان بود و دوروبرمان شلوغ. مادر هم آنجا بود. تا گفتم حالم خوب نیست، ماشین گرفت و به بیمارستان فاطمیه، که بیمارستانی دولتی بود، رفتیم. همین که وارد بیمارستان شدیم، خبر مثل بمب همه جا صدا کرد: «بچۀ شهید چیتسازیان داره به دنیا میآد.»
کارکنان بیمارستان به هول و ولا افتاده بودند، دوروبرم پر شده بود از پرستار و دکتر. خیلی زود خبر توی شهر پخش شد. مردم به بیمارستان تلفن میزدند و احوال من و بچه را میپرسیدند. مادر، که تمام مدت بالای سرم بود، مجبور میشد گاهی برود و تلفنها را جواب بدهد. با اینکه دکترها گفته بودند آثاری از زایمان دیده نمیشود، رئیس بیمارستان دستور داده بود بستری شوم.
اصرار کردم بگذارند به خانه بروم. اجازه مرخصی ندادند. چند ساعت بعد دوباره حالم بد شد و درد امانم را برید. مادر دست پاچه شده بود. چند بار این اتفاق تکرار شد. هر بار چند پرستار دورم حلقه میزدند و بعد از معاینه سر تکان میدادند و با ناامیدی همان حرفهای قبلی را تکرار میکردند.


نظر شما