به گزارش خبرگزاری ایمنا، اشرف السادت منتظری در یک خانواده معتقد بزرگ شد، طوری که صدای العفو العفو های مادربزرگ پدرش در نماز شب او را برای نماز صبح بیدار میکرد، به او ننه آقا میگفتند، اشرف سادات میگوید: «ننه آقا عادت داشت از من بپرسد که امروز چند شنبه است؟ و وقتی مثلاً من میگفتم دوشنبه، بلند میگفت یا قاضی الحاجات و هی تکرارش میکرد.»
شخصیت مهم زندگی اشرف سادات به گفتهی خودش مادرش بود، مادری که کارهای خانه در آن دوران که نه لباسشویی بود نه ظرفشویی واقعاً زیاد بود، هیچ گاه او را به ستوه نمیآورد، با وجود اینکه برخلاف امروز تعداد بچهها آن زمان زیاد بود، او میگوید هیچ گاه ندیدم که مادرم اخم کند. مادرش اعتقاد داشت بچه بچه است و باید شلوغی کند و روی زمین بند نباشد.
اشرف سادات در ۱۵ سالگی در بهار سال ۱۳۴۷ با حبیب معماریان که هم فامیل هم همسایه شأن بود ازدواج کرد.
دختر اول او در زمستان ۴۷ به دنیا آمد، اسمش را فاطمه گذاشتند، ۱۹ ماه بعد پسر او در مرداد ۱۳۴۹ به دنیا آمد، پسری که امروز ما او را به عنوان شهید محمد معماریان میشناسیم. محمد در همان دوران نوزادی به علت آمپولهای فشار زمان زایمان که به مادر تزریق کرده بودند دچار بیماری مننژیت مغزی شده بود.
منتظری نماد زنی است که نه فقط در پشت صحنه، بلکه در خط مقدم باورها و مجاهدتهای اجتماعی حضور داشت؛ زنی که فرمانپذیری، ولایتمداری و عشق به اسلام و انقلاب را در سیر زندگی خود متجلی کرد.

فعالیتهای قبل از انقلاب
در دوران انقلاب او در شهرهایی مانند قم و تهران حضور داشت و در مسیر پیروزی انقلاب اسلامی فعال بود. حضوری که نمونهای از زنان فرهیخته و متعهدی است که پیش از انقلاب، با امید به فردایی بهتر، در صحنه مبارزه علیه ظلم و طاغوت حاضر شدند.
در این بخش از زندگیاش، منتظری همچون بسیاری دیگر از زنان انقلابی، در فعالیتهای نهانی و آشکار سهم داشت؛ سهمی که شاید به چشم نمیآمد، ولی در شکلگیری روند انقلاب تأثیرگذار بود.
دوران جنگ و فداکاری مادری
پس از پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی، فرزند اشرف السادات، محمد معماریان به جبهه رفت و مادر، با دلی آکنده از ایمان و عشق به وطن، فرزندش را روانه جبهه ساخت.
محمد در سن نوجوانی داوطلبانه وارد جبهه شد و سرانجام به شهادت رسید. این جدایی و فقدان، برای مادر سنگین بود؛ اما اشرف السادات منتظری نه تنها در سوگ نشست، بلکه با ایمانِ راسخ، خود را در مسیر خدمت به مردم و آرمانهای آن نسل جاودانه ساخت.
قبل از آخرین اعزامش مادرش را، اشرف سادات را به گوشهای کشیده و به او گفته بود: «دلم نمیخواد دشمن اشک شما را ببیند و فکر کند توانسته دلتان را بلرزاند و خوشحالی بکند. مادر وقتی مرا داخل قبر گذاشتی مدام با خودت بگو داری امانت الهی را برمیگردانی، گریه را برای خلوت و تنهایی بگذار. دور از چشم بقیه گریه کن.
صبح روز بعدش هنگامی که اشرف سادات داشت او را بدرقه میکرد، آقا محمد چند بار سر کوچه ایستاد و به مادرش گفت: «مامان هر چه میخواهی نگاهم کن دیگر فرصتی پیش نمیاد.» و مادرش هر بار میگفت: «بخشیدمت به علی اکبر امام حسین این حرفا رو نزن؛ برو مادر بخشیدمت به سیدالشهدا؛ بخشیدمت به شش ماههی اباعبدالله. با دل قرص برو مادر.» به قول اشرف سادات، همان شد و رفتن که هیچ، مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر کشید.
وقتی محمد شهید شد اشرف سادات مثل کوه استوار ماند و به حرفهای پسرش که شب قبل از اعزام به او زده بود پایبند ماند، قبل از تشییع جنازه هر روز میرفت سردخانه و بدون گریه زاری پسرش را ملاقات میکرد، سرانجام در اخرین روز دیدارشان، با دستهای خودش پسرش را درون قبر گذاشت، تکهای از وجودش را به خاک سرد سپرد و در لحظات آخر قبل از اینکه سنگ سرد لحد صورت محمدش را بپوشاند به او گفت: «محمد جان هرچه خواستی همان شد. بدنت مانند ارباب سه روز در بیابان ماند، هر سفارشی را هم که به من کرده بودی انجام دادم. مبارکت باشه مادر. ولی حالا نوبت خواستهی منه، سلام منو به مادرم حضرت زهرا برسون و بگو من دستم خالیه. بگو شب اول قبرم وقتی همه میگذارند و میروند خودشون رو برسونن.»

زندگی و فعالیت پس از جنگ
بعد از جنگ، منتظری فعالیتهایش را متوقف نکرد. خانهاش به عنوان پایگاهی برای خدمت به نیازمندان و مستمندان درآمد؛ او در قالب کمکرسانی، همکاری با مؤسسات خیریه و حضور فعال در فضای مردمی، یاد و راه شهیدش را زنده نگه داشت.
این استمرار در خدمت و ایثار، باعث شد که او نه فقط بهعنوان مادر شهید، بلکه بهعنوان زنی مؤمن، فعال، خدمتگزار و الگویی برای زنان انقلاب و پس از انقلاب شناخته شود.
زندگی اشرف السادات منتظری، روایت یک زن است: زنی که در سختترین لحظات، پایبند به ایمان، وفادار به آرمان و آماده به خدمت بود؛ زنی که فرزندش را فدای استقلال و آزادی کشور ساخت و خود نیز تا امروز، در مسیر انساندوستی و خدمت باقی ماند.
معرفی کتاب «تنها گریه کن»
کتاب «تنها گریه کن»، نوشته اکرم اسلامی، روایت کامل و مستند زندگی اشرف السادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان است. این کتاب توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است که با استقبال مخاطبان و دوستداران ادبیات جهاد و مقاومت روبهرو شده است.
در این اثر، زندگی مادر شهید معماریان در سه مقطع مهم، پیش از انقلاب، دوران دفاع مقدس و پس از جنگ با زبانی ساده، صمیمی و در عین حال تأثیرگذار روایت میشود؛ به طوری که خواننده نه فقط با تاریخ و حوادث، بلکه با احساسات، عاطفه، ایمان و اراده یک مادر مقاوم همراه میشود.
نام کتاب برگرفته از وصیت محمد به مادرش است، که گفته بود: «اگر میخواهی گریه کنی، تنها گریه کن. جوری نباشد که مردم گریه شما را ببینند.» این عبارتی است که هم حامل غم فراق است و هم حامل عزت، غرور و ایستادگی.
با انتشار این کتاب، زندگی و مبارزات یک زن کمنام و نشان که بخش عظیمی از تاریخ انقلاب و دفاع مقدس را با وجود خود رقم زده — برای نسلهای بعد شناخته میشود. این اثر نه فقط یک روایت تاریخی، بلکه ندائی است برای درک عمیقتر از معنای ایثار، مادرانگی، وفاداری و مسئولیت اجتماعی.
جالب آن است که این کتاب مورد توجه مقام رهبری قرار گرفته است.

بخشی از کتاب تنها گریه کن
یکوقت هست آدم با خانواده شوهرش مشکلی ندارد و فقط رفتوآمد میکند، یکوقت هست که با خانوادهٔ شوهرش صمیمی میشود، خودمانی و خانهیکی؛ محبتشان را به دل میگیرد. ما این شکلی بودیم. من هرچه ازشان دیدم، خوبی و صمیمیت بود. همراه دوتا جاری دیگرم و مادرشوهرمان توی یک خانه زندگی میکردیم. روزمان تا آمدن مردها، دور هم میگذشت.
نوعروس بودم، ولی مستقل. چند ماه اول، پختوپزم از مادرشوهرم جدا بود. خودم خواستم و سفرهیکی شدیم. گفتم: «دو نفر ماییم، دو نفر شما، آنهم توی یک خانه. چرا دوتا سفره پهن کنیم؟»
عروسِ ده ماهه بودم که دخترم به دنیا آمد. پدرشوهرم، اولْ بزرگِ خانواده خودش بود، بعد فامیل. بزرگتریاش هم فقط به سنوسال و ریشِ سفیدش نبود؛ آنقدر دلسوز و مهربان بود که خودش و حرفش روی چشممان جا داشت. اسم بچه را گذاشت فاطمه و ما هم روی حرفش حرف نزدیم.
حبیب مرد زحمتکشی بود. صبح زود میرفت سر ساختمان و آخر شب خسته برمیگشت. بنایی کار راحتی نبود. اصلش، هیچ کاری راحت نیست. مردها صبح به صبح میرفتند و آخر شب بهسختی خودشان را تا خانه میکشاندند. یک لقمه غذا خورده و نخورده، چشمشان گرم خواب میشد. گاهی برای کار و کاسبیِ بهتر میرفت یک شهر دیگر و روزها میگذشت و ازش بیخبر بودم. من میماندم و فاطمه که برایم مثل عروسک بود. حسابی سرم را گرم کرده بود؛ منتها مریضیام خوب نشده بود و بقیه خیلی مراقبم بودند. عزیز، بیشتر از همه غصه میخورد و فکرش مانده بود پیش من. گاهی که میرفتم خانهشان، احوالم را خبر میگرفت و مدام از دیروز و روز قبلش میپرسید. باید خیالش را راحت میکردم که خوبم، ولی هم او و هم بقیه، میدانستند ازحالرفتنِ من خبر نمیکند. میگفت: «اگه بیهوا وقتی بچه تو بغلته بیفتی، من چه خاکی به سر کنم؟»
همه میترسیدند که وقتی میافتم، سرم به جایی بخورد و دردسر شود؛ این بود که با اوستا حبیب صحبت کردیم و قرار شد برویم طبقه بالای خانه آقاجانم زندگی کنیم. اینطوری خیال آنها هم راحت بود؛ مادر و خواهرهایم دور و برم بودند. همان جهیزیه مختصر را بستیم و خانه جدید بازشان کردیم.
هر طوری بود، سرم را گرم میکردم. وقت که اضافه میآوردم و بچه خواب بود، گاهی مشغول خیاطی میشدم. یک بلوز ساده برای خودم یا فاطمه میدوختم و کلی ذوق میکردم.


نظر شما