روایت عروج از کلاس درس تا میدان جهاد

اسماعیل سپهوند هنوز به جوانی نرسیده بود، اما روحی داشت بزرگ‌تر از سال‌های عمرش. نوجوانی از روستای شاه‌آباد خرم‌آباد که درس مردانگی را زودتر از دیگران آموخت، عطش حضور در جبهه، آرامش را از او ربود تا سرانجام راهی شود و در کربلای پنج، دفتر زندگی کوتاه اما درخشانش را با مُهر جاودانگی ببندد.

به گزارش خبرگزاری ایمنا از لرستان، صبحی آرام در سی‌ام مرداد ۱۳۴۹، روستای شاه‌آباد، خرم‌آباد، شاهد تولد کودکی شد که بعدها نامش در کتاب زرین ایثار نقش بست. اسماعیل سپهوند، در دل کوه‌های لرستان رشد کرد؛ نوجوانی که دغدغه‌اش از همان سال‌های ابتدایی تحصیل در معمولان، فراتر از درس و کلاس بود. او شب‌هایش را در پایگاه مقاومت به نگهبانی می‌گذراند و سپیده‌دمان با اشتیاق رهسپار مدرسه می‌شد، گویی حضورش در آرامش شب‌های روستا، پیش‌درآمدی بود بر خروش آتی در میدان نبرد؛ حضورش در کانون‌های مذهبی نه فقط انتخاب، که رسالتی در پیوند با ایمان و هویت بود.

عشق به جبهه و دفاع از وطن از همان نوجوانی، در عمق جانش ریشه دوانده بود، سال ۱۳۶۳، زمانی که نبرد ارزش‌ها و باورها، نوجوانان را به صف رزم‌آوران وطن می‌کشاند، اسماعیل با دلی مالک اسرار، پنهانی عازم جبهه شد. اما خیلی زود شناسایی شد و با دلی پر از حسرت، به خانه بازگشت. این بازگشت، سرآغاز عطشی بود که تنها جبهه و میدان نبرد می‌توانست آن را فرونشاند، دیری نپایید که بار دیگر و این بار با شوری بیش‌تر حتی باوجود توصیه برادران برای ماندن در کنج خانه و دلگرم ساختن والدین اسماعیل راه خود را یافت و عطش حضورش در جبهه سبب شد سال بعد یک‌بار دیگر با عزم جزم قدم به خاک جهاد گذاشت و در عملیات والفجر ۹ در کنار رزمندگان صف بست؛ گویی تقدیرش با جهاد و شهادت گره خورده باشد.

اسماعیل که سال ۶۵ دانش‌سرای تربیت معلم را نیز فتح کرده بود، فرصت طلایی معلمی را هم در مسیر دفاع از وطن و ایمان قربانی کرد و اصرار پدر و مادر به ماندن و حفاظت از خانواده، نتوانست عطش شهادت را از دلش پاک کند؛ تمام هستی‌اش را وقف دین و میهن می‌خواست. در یکی از ماندگارترین لحظات زندگی، عکسی با پس‌زمینه تابوت خونین و کبوتری بر فراز آن، نشانی به پدر داد: «این عکس را برای زمانی گرفته‌ام که من نیستم…» اشک پدر در قاب تصویر جاودانه شد؛ همانند نامی که قرار بود به میراثی ابدی بدل شود.

روایت عروج از کلاس درس تا میدان جهاد

اینجا نقطه تلاقی عزم و عشق است؛ لحظاتی پیش از عملیات کربلای پنج، در سوز سرمای دی ماه کلمات در قلم او می‌رقصند و در وصیت‌نامه‌ای جاودان شکل می‌گیرند: «وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتاً بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون»

مپندارید آنان‌که در راه خدا کشته می‌شوند مرده‌اند؛ بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند.

آفتاب آرام‌آرام از فراز دشت خوزستان فرو می‌غلتد و زمین را در آغوش تاریکی می‌سپارد. زیر چادرها غوغایی از نور و نوا برپاست؛ از هر سو صدای سوز دعا و زمزمه قرآن به گوش می‌رسد. آمبولانس‌ها با چهره‌های گل‌آلود در صفی منظم ایستاده‌اند و فضای جبهه را حال‌وهوایی خاص فرا گرفته است.

لحظه وداع فرارسیده؛ بچه‌ها در آغوش هم اشک می‌ریزند و سخنان آخر را می‌گویند. چهره‌هایشان رنگ دیگری دارد، نوری از ایمان و آمادگی در نگاهشان پیداست. آری، امشب شب عملیات است؛ شب عروج مردان خدا. همه آماده‌اند برای نبردی سرنوشت‌ساز. آفتاب، گویی از این راز باخبر است که چنین سرخ‌فام و خون‌گونه به غروب می‌نشیند.

صدای ممتد آژیر آمبولانس‌ها مرا به یاد لحظه‌های شهادت می‌اندازد. در گوشه‌ای از صحرای خوزستان، زیر چادری ساده نشسته‌ام، چشم به افق دوخته‌ام و با نگاهی خیره به غروب خون‌رنگ، بر برگه‌ای کوچک وصیت‌نامه‌ام را آغاز می‌کنم…

من کوچک‌تر از آنم که بخواهم برای شما امت مسلمان تکلیف تعیین کنم، اما انجام وظیفه بر هر مؤمنی واجب است.

ای امت شهیدپرور! هر یک از شما در برابر این انقلاب الهی مسئولید. بدانید این انقلاب با خون ده‌ها هزار شهید به ثمر نشسته است. پس باید با ایمان و تکیه بر خدا، با جان و مال از آن پاسداری کنید و در راه دفاع از آرمان‌های امام و انقلاب تا سرحد شهادت استوار بمانید.

مبادا همچون مردم کوفه، امام امت را تنها بگذارید. همواره رهنمودهای ایشان را سرلوحه کار خود قرار دهید و دست بیعت از دستان رهبر نکشید.

در گام دوم، مسئله جنگ را جدی بگیرید. با مال و جان و قلم، این نبرد را تا رفع فتنه در سراسر عالم ادامه دهید. آنان‌که دم از صلح با دشمنان خدا می‌زنند را بشناسید و با قاطعیت با آنان برخورد کنید؛ چراکه صلح با کافران، مقدمه خاموشی اسلام است.

در گام سوم، مراقب منافقان خودفروخته باشید. آنان را بشناسید و نگذارید با نیرنگ و فریب، به پیکر جمهوری اسلامی آسیب زنند. نقشه‌هایشان را نقش بر آب کنید.

روایت عروج از کلاس درس تا میدان جهاد

اسماعیل جوان در دل تاریک خوزستان چنین نگاشت؛ از توصیف دلهره‌ها و امیدها تا دلسوزی برای پدر و مادر: ما از آغاز، امانتی در دستان شما بودیم و اکنون زمان بازگرداندن این امانت به صاحب اصلی‌اش، خداوند متعال، فرارسیده است.

مادر عزیزم، می‌دانم از کودکی تا امروز چه رنج‌ها برایم کشیده‌ای و چه شب‌ها بی‌خواب ماندی، اما من هرگز نتوانستم زحماتت را جبران کنم. از تو می‌خواهم بر من ببخشی و راضی باشی. وقتی می‌خواستم به جبهه بیایم، نگران بودی و دلت نمی‌خواست بروم. فرصت وداع و گفت‌وگو نیافتم، مرا ببخش مادر.

می‌دانم لحظه شنیدن خبر شهادتم برائت دشوار است، اما تو را به فاطمه زهرا (س) قسم می‌دهم اگر می‌خواهی روح مرا نیازاری، برایم گریه مکن، سیاه مپوش، و صبور باش. شهادت، مرگی نیست، تولدی دوباره است.

و در پایان، از همه خانواده و خویشان و دوستانم طلب بخشش دارم. اگر از من کوتاهی یا بی‌ادبی دیده‌اید، به بزرگواری خود ببخشید. برایم دعا کنید تا در پیشگاه الهی شرمنده نباشم.

روح بزرگ اسماعیل سپهوند، در وصیت‌نامه‌اش نه فقط پیام‌آور ایثار، که دعوت‌کننده به عشق و کرامت برای همه نسل‌هاست؛ یادگاری که در طلوع هر ۱۳ آبان، همچنان نفس تازه می‌کند و حماسه را بازمی‌سراید.

کد خبر 920698

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.