به گزارش خبرگزاری ایمنا، محمود فروزبخش پژوهشگر تاریخ در یادداشتی نوشت: «مگر میشد رد کرد دعوت به سفره لبنانی را. سفرهای که همیشه در آن زیتون بود. بی تعارف مینشستم بینشان، نان را برمی داشتم مثل خودشان میزدم به روغن زیتون، میزدم به کنجد، میزدم به بدن. توی اتاق حسن عطوی و علی علوش که نمک گیر نه زیتون گیر میشدی. سفره لبنانی وقتی پهن میشد که غذای خوابگاه نمره مردودی میگرفت. آن وقت میآمدند آن سفره رنگینشان را پهن میکردند. بچههای سوری هم میآمدند گاهی هم یمنیها. آن وقت با من میشدند محور مقاومت. مقاومت علیه ماکارونی علیه قرمه سبزی خوابگاه.
و من آن جا چه کار میکردم؟ من که ایام امتحانات نیم ترم و پایان ترم آویزان این و آن بودم در خوابگاه تا یکی را پیدا کنم که برایم درس را توضیح دهد، مسئله را حل کند. تا عاقبت در افق ۱۳۸۶، دوپینگی مهندس شوم.
یکی از این جماعت فریادرسم، مهندس حسن عطوی بود از لبنان. او که واقعاً مهندس بود. اصلاً پروژه عملی درس میکروپروسسورم را او ساخت، ما به اسم خود جا زدیم. گفتم که واقعاً مهندس بود. آخرش هم مهندسی کار دستش داد. شنیدم که از فرماندهان ارشد پدافند حزب الله شده است. باور کردم. هم مهندس بودنش را که کاربلد بود هم ارشد بودنش که آقا بود و هم حزب الله بودنش را که دورتادور اتاقش پرچمها و عکسها گواه این مطلب بود.
یادم است پای عکس سید حسن نصرالله نوشته بود: «جبروتهم تحت قدمیک» خوب آن اتاق چهارضلعی خوابگاه شهید تندگویان دانشگاه اصفهان را یادم است. عکسها را شعارها و این که ساعت پنج عصر سروقت میرفت قلیان را به راه میکرد. مینشست و چه با کلاس میکشید. چه بویی راه میافتاد. تنباکویش زمین تا آسمان با مال ما فرق داشت. دعوت میکرد. اهل دود نبودم. اهل نگاه که بودم. راستش همان روز اول که در دانشکده مهندسی دیدمش، چشمم را گرفت. وقتی که گفت لبنانی هستم، وسط دانشکده مهندسی فقط ذهنم از چمران، پر و خالی میشد. بودند ایرانیهایی که تحویلش نمیگرفتند. بحث عرب و عجم بود دیگر. من که از همه ایرانی تر بودم، من که میدانستم امروز تیر کمان آرش تا لبنان رفته، به استقبالش رفتم.
وچه خوب کردم زیرا از او بسیار آموختم. مهمترین کلام، یک کلام بود وقتی که در میانه حرف داشتم میگفتم: جنگ که در لبنان تمام شد...
بلافاصله حرفم را برید و گفت: جنگ تمام نشده است!
حسن عطوی چه بداند چه نداند همیشه برای من یادآور این جمله اش است که جنگ با اسرائیل هنوز تمام نشده است. وضعیت را که جنگی بدانی، تمام حکایتت فرق میکند.
تابستان ۱۳۸۵ که اسرائیل جنگ ۳۳ روزه را برافروخت، در پاییزش لبنانیها روسفید بودند. برای همین میخواستم با بازگشایی کلاسها، عطوی را سخت در آغوش بگیرم و همین کار را کردم تا او را دیدم. از آن قصه حدود بیست سال گذشته است و از او تنها برای من نامی ماند. من که میخواستم همه چیز مهندسی پزشکی را فراموش کنم، اثری هم از او برای خودم باقی نگذاشتم. تا آن که دیشب خبری شنیدم که دلم مثل ساختمانهای ضاحیه فروریخت.
عطوی را ترور هدفمند کردند به همراه همسرش در ماشین. اول نخواستم باور کنم که او همان است تا آن که در خبر آمده بود جناب مهندس به زبان فارسی مسلط است. در خبر آمده بود که عطوی در حادثه پیجرها دو چشمش را از دست داده بود و معالجه اش در ایران بی ثمر بوده است. با خوم آهی کشیدم ای کاش آن روز که ایران بود ردی از او داشتم و به ملاقات این دوست دیرینه میرفتم هر چند که من را دیگر نمیدید. حالا دیدن هم نداشت. همان محمود با موهای سفید و یک شکم گنده تر. زمان گذشته است. بیست سال. و برای زمان دو شان است. شان فانی که در آن مو سفیدتر و شکم گنده تر میشود و زمان باقی که از آن شهداست. زمانی که ما را با خود میبرد و شهدا میمانند.
هم کلاسی من! تو در نماز عشق چه خواندی که این گرگها حتی از جسم نابینایت هم نگذشتند. نه جنگها تمامی میشوند و نه رفاقتها. دوست دارم باز سخت در آغوشت بکشم. این نیز بماند برای روز قیامت. آن روز هم مرا به سفرهای دعوت کن که زیتونهایش بی مانند است.»


نظر شما