خانه‌ای که قصه‌های ناتمام پیری را روایت می‌کند

ورود به خانه سالمندان تنها عبور از یک در نیست، گام گذاشتن به دنیایی است که هر نگاه، هر چین صورت و هر دست لرزان، کتابی از تاریخ زندگی و خاطرات فراموش‌نشده را پیش چشم می‌گشاید.

به گزارش خبرگزاری ایمنا از لرستان، سردر آجری و قدیمی خانه سالمندان را که پشت سر می‌گذاری، ناگهان در راهرویی سبز و آرام قدم می‌گذاری؛ راهرویی که درختان کهنسالش همچون نگهبانان خاطره، دو سوی مسیر را آراسته‌اند، هر شاخه و برگ، گویی از سال‌های دور سخن می‌گوید و همه‌چیز اینجا بوی بزرگی و تجربه می‌دهد، فضای خانه، ترکیبی است از سکوتی دلنشین و نجواهایی که از اتاق‌ها به گوش می‌رسد؛ نجواهایی که بیشتر شبیه ورق‌خوردن یک دفتر خاطرات کهنه هستند.

با برداشتن نخستین گام به درون خانه، حس عجیبی میان دل و ذهنت می‌نشیند؛ آمیزه‌ای از آرامش و اندوه، سکوتی سنگین، اما سرشار از نگاه‌ها، فضا را پر کرده است، راهروها تمیز و منظم هستند، اما در عمقشان چیزی فراتر از نظم می‌درخشد؛ ردّ سال‌هایی که هر سالمند در پشت سر دارد، نگاهت به چهره‌هایی می‌افتد که هر چین و چروکشان کتابی از تاریخ است، کتابی که با دردها، شادی‌ها و امیدهای ریز و درشت نوشته شده است.

نخستین تصویرها آرام آرام در پیش رویم جان می‌گیرد، دستانی لرزان بر دسته صندلی یا عصایی قدیمی، چهره‌هایی سوخته از سال‌های سخت و کمرهایی خمیده که نشانی از بار سنگین عمر بر دوش دارند، لبخندهایی کم‌رنگ اما صمیمی بر لب‌های خشکیده‌شان نشسته و چشم‌هایی که در سکوت، هزاران قصه ناگفته را روایت می‌کنند، تو را به عمق دنیای ناشناخته‌شان می‌برند.

در راهروها، بوی دارو با عطر غذا در هم آمیخته و صدای آرام گفت‌وگوی چند سالمند یا گاهی صدای تلویزیون دیواری، فضایی خاص و پررمز و راز می‌آفریند، نگاه‌های منتظر و پرمعنای سالمندانی که روی صندلی‌ها نشسته‌اند، نخستین تصویری است که ذهن هر تازه‌واردی را درگیر می‌کند؛ نگاه‌هایی که گویی پنجره‌ای به سال‌های فراموش‌شده‌اند.

در همین میان، پیرمردی با صورتی آفتاب‌سوخته و اندکی سرحال به پیشواز می‌آید، با لحنی شبیه به مراسم استقبال، چیزی برایم می‌خواند؛ کلماتی که صورتش را هنگام ادایش می‌لرزاند، اما با لبخندی پر از تلاش، سعی در پنهان کردن آن دارد، «خوش آمدی» می‌گوید؛ خوش‌آمدی که رنگ و بوی سال‌ها تجربه کاری پیش از بازنشستگی را در خود دارد، با لبخند تشکر می‌کنم و قدم به سالن اصلی می‌گذارم.

خانه‌ای که قصه‌های ناتمام پیری را روایت می‌کند

درون سالن، جمعی از پیرمردان دور میز و صندلی‌های خشک و فلزی نشسته‌اند؛ جایی که بیش از هر چیز به سلف‌سرویس ساده‌ای شباهت دارد، صدای زمزمه‌ها به وضوح به گوش می‌رسد؛ یکی واکر به دست، دیگری سر بر عصا گذاشته، و سومی روی ویلچر نشسته است، هر کدام به شکلی حضورم را احساس می‌کنند، یکی بی‌قرار و مضطرب، دیگری با لبخندی گرم سلام می‌دهد و از دیدنم خوشحال می‌شود.

در میان این نگاه‌ها و زمزمه‌ها، تصویری از دنیایی آرام اما پر از ناگفته‌ها شکل می‌گیرد؛ دنیایی که هر چهره، هر لبخند و هر دست لرزان، روایتگر داستانی عمیق‌تر از آن است که بتوان تنها در چند خط گفت، یکی از مردان سالمند، با نگاهی پر از تجربه و هشدار، آرام رو به من کرد و گفت: «دخترم، شما هم یک روز سالمند می‌شوید؛ مواظب کردار و رفتارتان باشید.» جمله‌ای کوتاه، اما پرمعنا؛ کلامی که در سکوت سالن پیچید و همچون آینه‌ای آینده را در برابر چشمانم آشکار کرد.

به سمت اتاق ها رفتم با ورودم به اتاق نخست، پیرزنی که روی تختش دمر دراز کشیده بود با چهره‌ای آرام و صدایی لرزان، سخنی گفت که نشان از عزت‌نفس سالیان داشت: «من اینجا آمده‌ام که محتاج کسی نباشم و کسی را اذیت نکنم.» سادگی کلامش آن‌چنان ژرف بود که قلب را به لرزه می‌انداخت.

در اتاقی دیگر که وارد شدم در میان یک جمع سه نفره، مادری خوش‌رو و پرانرژی با صورتی که چین‌هایش از لبخند نرم‌تر به نظر می‌رسید، در میانه گفت‌وگویمان سخنانش را چنین ادامه داد: «پنج سال است اینجا هستم، دو فرزندم در اراک زندگی می‌کنند و سه فرزندم در خرم‌آباد اما چون عروس‌ها و پسرانم شاغل بودند، خودم خواستم به خانه سالمندان بیایم تا سربار کسی نباشم.» لحنش آرام بود، اما پشت این آرامش، دنیایی از حسرت و دلتنگی نهفته بود.

هر چهره‌ای در این خانه، دفتری ناگشوده از حکایت‌های تلخ و شیرین زندگی بود؛ سرهایی که پایین افتاده بودند و نگاه‌هایی که گاه خیره و منتظر، گویی در جست‌وجوی مسافری دیرینه بودند، بعضی لبخند داشتند، بعضی اندوهی پنهان، اما همه‌شان حامل قصه‌هایی بودند که شنیدنشان به صبر و گوش جان نیاز داشت.

خانه سالمندان در ظاهر مأمنی برای روزهای پیری است، اما در عمق خود، آینه‌ای تمام‌نما از حقیقت زندگی است؛ آینه‌ای که یادآور می‌شود گذر عمر تنها با محبت، احترام و همدلی معنا پیدا می‌کند، در این خانه، دیوارها خاموش هستند اما نگاه‌ها سخن می‌گویند و هر لرزش صدا، هر چین صورت و هر دست لرزان، داستانی است از گذشت روزگار که می‌تواند چراغی برای امروز و فردای همه ما باشد.

کد خبر 910911

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.