روزی روزگاری، قلعه‌ای که بار جنگ را به دوش کشید

قلعه خیرآباد یزد فقط یک ساختمان نبود، نمادی بود از روحی جمعی از مردمی که در سخت‌ترین روزهای تاریخ با دست‌های خالی و دل‌های پُر، بار جنگ را به دوش کشیدند، یادگار آن سال‌ها در خشت خشت قلعه به یادگار مانده است، قلعه‌ای که زمانی، قلب پشتیبانی یک ملت بود.

به گزارش خبرگزاری ایمنا از یزد، در روزهای پر التهاب دفاع مقدس، قلعه تاریخی خیرآباد در یزد تنها یک بنای خشتی نبود؛ قلب تپنده‌ای بود که با هر پیام از جبهه با هر ندای نیاز، به تپش می‌افتاد و بی‌وقفه پاسخ می‌داد، هیچ درخواستی بی‌جواب نمی‌ماند، هیچ نیازی بی‌پاسخ نمی‌رفت.

این قلعه، نماد همت، غیرت و همدلی مردم یزد شده بود؛ قلعه‌ای که از دل خاک، ستون فقرات پشتیبانی یک جنگ تمام‌عیار را شکل داده بود.

به گفته حاج علی‌اکبر همتی، مدیر مرکز پشتیبانی تیپ الغدیر در قلعه خیرآباد، این دژ خشتی در طول هشت سال جنگ به کارگاهی بی‌پایان برای تهیه و ارسال نیازهای ریز و درشت رزمندگان تبدیل شد؛ از خوراک و دارو گرفته تا تجهیزات مورد نیاز خط مقدم.

او می‌گوید: ارتباط ما با جبهه، ارتباطی زنده و حیاتی بود، هرگاه پیامی از خط مقدم می‌رسید، بی‌درنگ اعلام عمومی می‌کردیم و مردم یزد با جان و دل پاسخ می‌دادند.

حاج‌علی اکبر که رابط مستقیم میان تیپ الغدیر و مرکز پشتیبانی یزد بود، از روزهایی روایت می‌کند که مردم نه منتظر فراخوان رسمی می‌ماندند و نه از دشواری‌ها می‌هراسیدند. تنها کافی بود خبری برسد. آن وقت، کمک‌ها همچون سیلی بی‌امان از خانه‌ها روانه قلعه می‌شد؛ از زیورآلات زنان گرفته تا پول‌های اندوخته، زیر نظر مستقیم امام جمعه خرج می‌شد تا کمبودی در جبهه حس نشود.

روزی روزگاری، قلعه‌ای که بار جنگ را به دوش کشید

از یک جعبه انار تا یک قلعه تاریخی

آغاز این مسیر، ساده اما الهام‌بخش بود، او می‌گوید: حدود ۲۰ روز از شروع جنگ گذشته بود، یک روز به خانه پسر آشیخ غلام‌رضا شیخعلی رفتم و برایشان جعبه‌ای انار بردم، وقتی دیدند، گفتند انارها را بگذار داخل ماشین، خودشان رفتند و یک جعبه دیگر آوردند و گفتند: این‌ها را ببر برای پشتیبانی!

آن روزها مرکز پشتیبانی جایی کوچک در خیابان فرخی، پشت میدان شهید بهشتی بود، اما کوه‌هایی از کمک‌های مردمی در آن جمع می‌شد، انارهایی که فصل برداشت‌شان بود، از خانه‌ها روانه آنجا می‌شد، این حرکت خودجوش مردمی، نخستین تپش‌های قلب قلعه‌ای بود که بعدها در خیرآباد به کمال رسید.

با گسترش کارها، دیگر آن فضای کوچک در خیابان فرخی جوابگو نبود، نیاز به مکانی وسیع‌تر، امن‌تر و آماده‌تر حس می‌شد، تصمیم گرفته شد که قلعه خیرآباد با دیوارهای بلند و فضای گسترده‌اش، مرکز اصلی پشتیبانی جنگ در یزد شود، از آن پس، این قلعه تاریخی مأمن هزاران قطعه عشق و ایثار شد؛ جایی که مردم شب و روز نداشتند تا چیزی از قلم نیفتد و چیزی دیر به جبهه نرسد.

تا سال ۶۲، کمک‌ها بی‌وقفه و سیل‌آسا از سمت مردم می‌آمد، مساجد هر چند روز یک‌بار از هدایای مردم پر می‌شد و اقلامی چون خشکبار، قند، چای، کنسرو، نان خشک و دارو توسط خود مردم تهیه و اهدا می‌شد اما با استقرار رسمی تیپ الغدیر از سال ۶۲، پشتیبانی شکلی منظم‌تر و ساختارمندتر به خود گرفت، حالا نیازها به‌صورت مشخص و برنامه‌ریزی‌شده می‌آمد و گروه‌های مردمی و مسئولان مرکز با دقت هرچه تمام، کار تأمین و ارسال آن‌ها را انجام می‌دادند.

خواهرانی که سنگر را پشت جبهه ساختند

در میان همه تلاش‌ها، نمی‌توان از نقش خواهران یزدی گذشت، زنانی که بی‌ادعا، هر روز به قلعه می‌آمدند تا ظروف شربت و آبلیمو را که از جبهه بازمی‌گشت، بشویند، ضدعفونی کنند، دوباره پر کنند و آماده ارسال کنند، آن‌ها در بسته‌بندی اقلام، تهیه غذا، خیاطی و بسیاری از کارهای دیگر سهم بزرگی داشتند.

قلعه، برای آنان نیز سنگری شده بود؛ سنگری بی‌صدا اما پُر از فریاد عشق، آن‌طور که حاج علی‌اکبر می‌گوید، هیچ‌گاه کمبودی حس نشد، حتی در سخت‌ترین روزها، یزد ایستاده بود، مردمی که فرزندانشان در جبهه بودند یا نبودند، فرقی نداشت، انگار همه، رزمنده بودند و همه، مسئول؛ کامیون‌ها و کامیونت‌ها هر روز قلعه را ترک می‌کردند و به سمت جبهه‌ها روانه می‌شدند، پر از دسترنج و محبت مردم دارالعباده

روزی روزگاری، قلعه‌ای که بار جنگ را به دوش کشید

حاج‌علی‌اکبر چند دقیقه‌ای سکوت می‌کند، گویا خاطرات آن روزها، یاد دوستان و هم‌رزمانش را برایش زنده کرده است: «با گذشت زمان، کارهای بزرگ‌تری در این قلعه شکل گرفت، وسایل حجیم مثل تانکرهای آب سیار، صندوق‌های یخ عظیم، حمام‌ها و سرویس‌های بهداشتی صحرایی که نیاز مبرم جبهه‌ها بود، در همین یزد ساخته می‌شد، هر ۴۵ روز یا دو ماه، کاروانی از قلعه به‌سوی جبهه حرکت می‌کرد.

گاهی تا صد دستگاه ماشین شامل تریلی، کامیون و وانت، بار بسته، با مارش جنگی، سرود، پرچم و صلوات از یزد خارج می‌شدند و در مسیر، شهر به شهر، مردم با اشتیاق از آن‌ها استقبال می‌کردند، این کاروان‌ها، تبلیغی پرشکوه برای حضور مردم در پشت جبهه بود، چیزی فراتر از اطلاعیه‌ها و اخبار.»

تجهیزات ابتدا به ستاد کربلا می‌رسید و از آنجا توزیع می‌شد، اما با استقرار تیپ الغدیر در اهواز، اولویت تأمین با همین تیپ بود، گاهی، تیپ به‌طور مستقیم درخواست می‌داد؛ مثلاً وقتی بچه‌های اطلاعات عملیات بعد از مأموریتی در آب برگشتند و ساعت‌هایشان خراب شده بود، می‌دانستند اگر درخواست را از مسیر قرارگاه پیگیری کنند، زمان‌بر است، همان‌جا در قلعه یکی از سادات بزرگوار بلند شد و گفت: «بانی این ساعت‌ها منم.» با هم رفتیم چهارراه امیر چقماق و سی تا چهل ساعت ضد آب خریدیم و همان روز راهی جبهه شد.

چنین اتفاقاتی کم نبود، گاهی دوربین، گاهی وسایل خاص؛ بدون نیاز به نامه‌نگاری، مردم خودشان کار را راه می‌انداختند، گاهی نیازها خیلی خاص بود؛ مثلاً گوشت گرم، یک‌بار گفتند منطقه نیاز دارد. ما هم از مردم پول جمع کردیم. گوسفند و گاو از کردستان تهیه شد؛ اقتصادی‌تر، نزدیک‌تر، همین روحیه باعث شد بچه‌های آن منطقه تماس بگیرند و بگویند: «سلام ما را به مردم یزد برسانید.»

او ادامه می‌دهد: در روز بازگشت رزمندگان از عملیات «نصر ۷» با هماهنگی شهید موحدین و روحانی بزرگواری همچون مرحوم سید جواد مدرسی، جلوی پای‌شان گاو قربانی کردیم، همان ورودی شهر، دروازه قرآن. بعد هم لاشه را آوردیم قلعه. آنجا، پاتیل‌های بزرگ و دیگ‌های عظیم داشتیم. روزی دو تا سه تن شیر جوشانده می‌شد و به شکل ماست، ماسینه و شربت درمی‌آمد، برای اولین‌بار، همان گوشت قربانی را در قلعه قورمه کردیم؛ در ظرف‌های یک کیلویی بسته‌بندی و به کردستان فرستادیم. بعدها از همان قورمه‌ها برای سایر مناطق جنگی هم فرستادیم، هنوز یادم هست یک‌بار در برف‌های کردستان، یکی از بچه‌ها از زیر برف قوطی قورمه را بیرون آورد و داغ کردیم برای صبحانه.»

بعد از سال ۶۲ با شروع مدارس، هر روز یک وانت از کمک‌های بچه‌های مدرسه می‌آمد؛ آجیل، قند، نبات، دفتر و خودکار. برخی بسته‌ها همان‌جا آماده بود، برخی را خواهران در قلعه بسته‌بندی می‌کردند. خواهرانی که هر روز عصر با مینی‌بوس از گوشه‌وکنار یزد می‌آمدند، یکی‌شان روزی دستش را برید، یکی را زنبور نیش زد، اما هیچ‌کدام کار را زمین نگذاشتند، اینجا نه پاداشی بود، نه دوربین و عکسی؛ فقط دل.

او با هیجان گریزی به زیرزمین قلعه می‌زند و می‌گوید: «در قلعه، زیرزمینی بزرگ داشتیم با پنج، شش کولرگازی همیشه روشن، آنجا ماستینه درست می‌کردیم و هر هفته به جبهه می‌فرستادیم، تعمیرگاه هم فعال بود، پوتین‌ها، کفش‌ها، لباس‌های کهنه و آسیب‌دیده را تعمیر می‌کردیم و دوباره به خط مقدم می‌فرستادیم، همه‌چیز سهمیه‌بندی بود و باید چیزی را هدر نمی‌دادیم، صندوق‌های یخ هم از افتخارات یزد بود. دو لایه، پر از یونولیت، آن‌قدر خوب بودند که یخ را تا چهار روز در گرمای خوزستان نگه می‌داشتند، به همه‌جا می‌رفتند؛ از تیپ الغدیر گرفته تا آبادان و خرمشهر.

تابستان‌ها، چفیه زیاد نیاز بود، از کارخانه «سلک‌باف» یزد، میلیون‌ها ارگال برای جبهه گرفتیم، هم ارزان بود، هم سریع تأمین می‌شد. وقتی فصل هندوانه می‌شد، ناگهان چهار کامیون جلوی قلعه صف می‌کشیدند، می‌گفتند از لُرد خریدیم برای جبهه، فقط ماشین لازم داریم، ما هم اعلام می‌کردیم و مردم می‌آمدند کمک؛ ماشین‌ها جابه‌جا می‌شدند و هندوانه‌ها راهی جنوب می‌شدند، فصل انار هم که می‌رسید، مردم حتی کلید باغ‌هایشان را به ما می‌دادند تا انارها را بچینیم و برای جبهه بفرستیم، انارهای شکسته هم بی‌فایده نبود؛ از آن‌ها شربت و مربا درست می‌کردیم، هر روز، ۱۰ تا ۱۵ دیگ شربت در قلعه پخته می‌شد؛ سکنجبین، آلبالو، عرقیجات… با پول مردم، با دست مردم، برای فرزندان مردم.»

روزی روزگاری، قلعه‌ای که بار جنگ را به دوش کشید

روایت‌های حاج‌علی اکبر از آن قلعه آنقدر شیرین است که متوجه گذر زمان نمی‌شوی: «پیرمردی بود، پدر شهید حاج‌عباس جوکار به او گفتیم کنار تلفن بنشیند تا کار سبک‌تری کند. اما هربار برمی‌گشتیم، می‌دیدیم پای ماشین لباسشویی ایستاده، لباس می‌شوید، می‌گفت: «کار نشسته به دل نمی‌چسبد.» جوانی هم بود، چند روز کنار لباسشویی کار کرد و گفت: «اینجا جای من نیست، باید بروم جبهه.» رفت و شهید شد. علیرضا بادرام، نوجوانی که کار کرد، رفت و مفقود شد.

ما فقط یک قلعه نبودیم؛ ما صدای مردم بودیم. لباس می‌دوختیم، کفش تعمیر می‌کردیم، شربت می‌پختیم، صندوق یخ می‌ساختیم، دعا می‌کردیم، اشک می‌ریختیم، اما هرگز خسته نمی‌شدیم، حدود ۱۰ روز یکبار به منطقه نیز می‌رفتم، در آنجا ما را توجیه می‌کردند که چگونه کمک‌های مردمی را مدیریت کنیم و تأکید می‌کردند با توجه به اینکه ممکن بود سال‌ها جنگ طول بکشد، به زیرساخت‌ها و سرمایه‌گذاری‌های بلندمدت نیاز داریم.

از او درباره سرنوشت قلعه خیرآباد می‌پرسم که در جواب می‌گوید: «قلعه خیرآباد از سال ۶۸ که جنگ تمام شد تا سال ۷۱ باز بود، چرا که نیروها همچنان در منطقه مشغول کار بازسازی بودند، سال ۷۱ که قلعه تعطیل شد، وسایل را به تیپ الغدیر منتقل کردند و قلعه به ورزشگاه خیرآباد تبدیل شد، البته اکنون پشیمان هستند که چرا قلعه را به همان شکل گذشته حفظ نکردند.»

کد خبر 910840

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.