به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحالوبختیاری، گرما و صمیمیت صدایش را از پشت گوشی هم میشد، حس کرد، میخواستم کارم را راحت کنم و مصاحبه تلفنی بگیرم و قال قضیه را بِکنم، دروغ چرا حالش را هم نداشتم این همه راه را برای دیدنش بروم اما صدایش بسیار گیرا بود، همچون همان بیسیمچیهایی روزگاران نه چندان دور که شاید بعضیها فراموششان کرده باشند، دعوتم کرد به قول خودش به خط مقدمشان بروم.
آفتاب نیمه جان و ملایم عصرگاه پاییزی از لابهلای درختان روی زمین و برگها میتابید و بوی قهوه تند در هوا پیچیده بود، در این روزهای پاییزی برخلاف مواقع دیگر این بو برایم جذاب بود، گفته بود که بعد از اذان به یک مهمانی دعوت شده است، من هم قول دادم زیاد وقتش را نگیرم، زودتر از من رسیده بود، معلوم بود خوش قول است، روی نیمکت پارک نشسته بود و کودکانی را که در حال بازی و جستوخیز بودند، مینگریست، حسابی سفید کرده بود و این نشانه سالها تجربه بود که به سادگی به دست نیامده بود، رنگ روشن، پوست صورتش را نورانی کرده بود و در عمق چشمانش انگار حرفهای ناگفته بسیاری داشت، چهره مهربان و شادابش نشان میداد، زندگی را زندگی کرده است، محاسنش مرتب بود، معلوم بود با وجود سن و سال بالا دل جوانی دارد.
نام و رسمش سید طاهر احمدی است، اصلیتش برای این شهر نبود اما روزگار او را به این شهر کشانده است، زاده و بزرگ شده روستایی به نام شیخشبان در استان چهارمحالوبختیاری. شیخ شبان از روستاهای شهرستان بن است که در فاصله ۳۹ کیلومتری شمال غربی شهرکرد و در حاشیه جنوبی رودخانه زایندهرود قرار دارد.

جغرافیای شیخشبان نه تنها در چهارمحالوبختیاری بلکه در کل کشور شناخته شده است و مغناطیسش آن قدر قوی است که طرفدارانش را سالی چند بار به آنجا میکشاند، این روستا داستان بسیار عجیب و شنیدنی دارد و همین موضوع سبب شده است تا ما پای صحبتهای آقای احمدی بنشینیم.
آقای احمدی خودش را اینگونه معرفی میکند: سید طاهر احمدی هستم، اهل روستای شیخشبان، اکثر مردم این روستا سید هستند و این هم به برکت امامزاده سید بهاءالدین محمد است که در این منطقه قرار دارد.
از آقای احمدی درباره روستای شیخشبان پرسیدم، داستان از کجا شروع شد که این روستای سرسبز که در میانه رشته کوههای زاگرس قرار دارد، اینگونه زبانزد خاص و عام شده است: «از همان سالهایی که زمزمههای انقلاب شنیده شد، در شیخشبان بلوایی به پا شد، قبل از آن هم همه مردم روستا مقلد امام خمینی (ره) بودند اما در بحبوحه انقلاب همه چیز آشکار شده بود، یادم میآید یکبار برای خرید رساله امام به اصفهان رفته بودم، آقای فروشنده گفت: مگر نمیدانی که خرید و فروش رساله امام خمینی (ره) جرم است و رساله آیتالله گلپایگانی را به من داد، مردم شیخشبان همه جان و مال خود را برای انقلاب گذاشته بودند، یکی از برادرانم خانهاش را در اختیار انقلابیون گذاشته بود و بعدها هم خانهاش پایگاه بسیج شد، این طور کارها در شیخشبان عادی بود، این طور نبود که کسی داشته باشد و همسایهاش گرسنه سر به بالین بگذارد، همه هوای هم را داشتند، بعد هم که جنگ شد، درست است که از شهر دور بودیم اما خبر که رسید دل مردم دیگر طاقت نیاورد.»
از شروع جنگ پرسیدم از روزی که به جبهه رفته است، لبخندی زد و دستی به محاسنش کشید و گفت: «آن روزها همهاش برایم خاطره است، جنگ که شروع شد انگار همه ما احساس تکلیف کردیم که حتماً باید کاری بکنیم مردهای روستا فوج فوج به جبهه میرفتند، کسی هم نمیپرسید چرا، رفتن را وظیفه خود میدانستیم، نمیتوانستیم ببینیم که انقلاب نوپایمان به دست بیگانگان از بین برود، حالو هوای آن روزها عجیب بود، نمیدانم از کدام روز و صحنه برایت بگویم، گاهی میشد به جز چند پیرمرد هیچ مردی در روستا نبود، زنان روستا چادر به کمر میبستند و همه کارهای مردانه را انجام میدادند، درب مسجد روستا هیچ وقت بسته نبود، کوچکترها با گریه و زاری و حتی دست کاری شناسنامه، خودشان را در مینیبوس جای میکردند و راهی جبهه میشدند.
گاهی توی کوچهپسکوچههای خاکی و گِلی روستا چندین حجله و پرچم گذاشته میشد، مادران و خواهران داغدار که هیچ وقت لباس مشکی به تن نمیکردند، گاهی مادران از رفتن فرزندشان دلشان میلرزید اما پَر چادر را روی صورتشان میکشیدند تا نمناکی چشمهایشان مانع رفتن فرزند نشود ما همه ما این صحنهها را میدیدیم اما این چیزها جلوی رفتن مردها را به جبهه نمیگرفت من از خدمت معاف شده بودم اما با شروع جنگ برای انجام خدمت سربازی به جنگ رفتم، آن روزها فکر میکردم شاید یک ماه یا دو ماه طول بکشد اما این جنگ هشت سال طول کشید، من هم بعد از پایان خدمت سربازی به نیروهای سپاه پیوستم و در جنگ ماندم، نه تنها من بلکه برادرانم هم داوطلبانه به جبهه رفتند ما چهار برادر بودیم اما حالا…».

به اینجای حرفهایش که رسید انگار بغضی در گلویش نشسته باشد راه حرف زدنش بسته شد، چشمانش نمناک شد، صدایش لرزید و گفت: «برادر کوچکم که همه منتظر دامادیاش بودیم و مادرم هر روز برایش دختری را نشان میکرد و پُز جوان رعنایش را به این و آن میداد در جنگ شهید شد، ما هم دیگر خانواده شهید شده بودیم، آن روزی که پیکرش را به روستا آوردند، هیچ وقت فراموش نمیکنم، جمعیت زیادی آمده بود، آنهایی که خود داغدار بودند مادرم را تسلی میدادند، مادرم گریههایش را در خلوت کرده بود و آن روز زینبگونه بر بالین برادرم نشست و گفت: فرزندش را در راه اسلام داده است و نمیخواهد دشمن با گریههایش شاد شود در آن روزها فقط ما نبودیم که داغدار برادر جوانمان شده باشیم، شهید پشت شهید برای تدفین و خاکسپاری وارد روستا میشد اما هیچکدام از گریهها و نالههای مادران و خواهران زانوان مردان را سست نکرد».
در بین صحبتهای آقای احمدی ناخودآگاه خودم را جای یکی از زنان روستا گذاشتم با چند بچه قد و نیم قد با خرجی نداشته با شکمهای گرسنه که منتظر غذا و نان بودند اما پدری نبود که غروب از سر مزرعه به خانه برگردد و به قول امروزیها نانی به خانه بیاورد؛ بدون اینکه بخواهم ذرهای شهامت و دلیری مردان شیخشبان را زیر سوال ببرم، از زنان روستا پرسیدم آقای احمدی آن وقت که مردها نبودند زنان روستا چگونه روزگار خود را میگذراندند؟
لبخند زد، انگار که بخواهد سوالم را دست بیندازد «دخترم زنان روستا شیر زن بودند، خودشان تشکیلاتی به پا کرده بودند، این طور نبود که حالا مردشان خانه نباشد کاسه چه کنم چه کنم دست بگیرند، زنان و دختران روستا علاوه بر اینکه امورات خودشان را میچرخاندند، برای رزمندگان هم لباس و خوراکی آماده میکردند، هیچکس در آن روزها بیکار نبود مردانی که به مرخصی میآمدند، کار بقیه خانهها را هم انجام میدادند، نفت میآوردند، دیوار نیمه ساخته خانه همسایه را بالا میبردند. رزمندگان نمیگذاشتند پدر و مادرهایی که فرزند شهید داشتتند کارشان زمین بماند.»
با خودم فکر کردم که همین از خودگذشتگیها و فداکاریها در سالهای نه چندان دور سبب شده تا شیخشبان روستای نمونه ایثارگری کشور شود و با وجود جمعیت کمش ۸۵ شهید و صدها رزمنده و ایثارگر داشته باشد و حالا این حقش بود تا در دل تاریخ با نام شهدا ماندگار شود.
شنیدن این حرفها، برای من که آن روزها را ندیده بودم لذتبخش بود اما اینها فقط توصیف زیباییهای آن روزها بود، بدون شک مردم سختیهای زیادی کشیده بودند، همه سوالها را در ذهنم بالا و پایین میرفت، مانده بودم بپرسم یا نه در پایان صحبتهایمان سوال کلیشهای از آقای احمدی پرسیدم که اگر باز هم جنگ شود، آماده نبرد است؟ نگاهش خیره مانده بود به دوردستها انگار داشت، تمام آن روزها را از نظر میگذراند، نفس عمیقی کشید و اندکی چهرهاش در هم رفت و گفت: «دخترم جنگ چیز خوبی نیست و خدا نکند که جنگ شود، چراکه جنگ یتیمی دارد، ویرانی دارد، اسیر شدن دارد، بیسرپرست شدن دارد، همانطور که در جنگ ۱۲ روزه ما بسیاری از فرماندههان و دانشمندان و مردمان خوبمان را از دست دادیم و اینها همه خسارت بزرگی است که جبران نمیشود اما اگر روزی جنگ شود ما همیشه آماده نبرد هستیم، چرا که مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است».

خورشید در حال غروب بود و صدای مناجات از گلدستههای مسجد بلند شده بود، تسبیحش را دستش گرفت و گفت: «خانم خبرنگار اگر سوالاتتان تمام شده من بروم تا به نماز برسم، شما هم برای مهمانی بیاید فلان خیابان است با تعجب پرسیدم، مگر مهمانی خانوادگی نیست، خندید و گفت: یادواره شهید است، همه دعوتیم».
با هر قدمی که آقای احمدی دور میشد من بیشتر به فکر فرو میرفتم، اگر روزی جنگ شود من میتوانم همچون شیرزنان شیخشبانی امور خانه را مدیریت کنم؟ یا پشت جبهه کاری برای رزمندهها انجام دهم؟ یادم میآید که چقدر در آن جنگ تحمیلی ۱۲ روزه ترسیده بودم، نه اینکه برای خودم اتفاقی بیفتد نه میترسیدم نکند عزیزانم را از دست بدهم اما حالا به این فکر میکنم که چطور زنان و مردان یک روستا که شاید تا آن روز برای کسی شناخته شده نبود این طور با جان و دل مقابل دشمن ایستادند تا نگذارند ذرهای از خاک وطن به دست اجنبیها بیفتد، در همین فکرها بودم که خودم را در میان مهمانی یافتم که یاد و خاطرهاش آبروی محلهمان بود.


نظر شما