به گزارش خبرگزاری ایمنا، جنگ، فقط رویارویی توپ و تفنگ نیست، زخمی است که بر دل یک ملت مینشیند و خاطرهای است که نسل به نسل منتقل میشود، هر نسل از مردم این سرزمین، سهمی از جنگ داشته؛ یکی در میدان نبرد، یکی در روایتگری آن روزها و یکی در روزهای پرهیاهوی امروز.
نسل نخست، همان جوانانی بودند که در نخستین سالهای انقلاب، در اوج شور و ایمان، ناگهان با جنگی ناجوانمردانه روبهرو شدند، آنها در کوچهها و خیابانها، در پادگانها و دانشگاهها با دستهای خالی اما دلهای پرامید ایستادند؛ زنان در پشت جبهه زینبوار خدمت کردند و مردان در خط مقدم حسینی جنگیدند.
نسل دوم، فرزندان جنگ بودند، جنگ را با چشم ندیدند، اما هر روز در خانههایشان با سایهاش زندگی کردند، در اشک بیصدای مادران و در عکسهای قابشده شهدا روی دیوار، برای آنها، جنگ بیشتر روایت بود؛ قصهای تلخ اما واقعی که از زبان نسل قبلی نقل میشد. نسلی که با دلهرهها و خاطره موشکبارانها بزرگ شد، بی آنکه خودش در میدان باشد و نسل سوم، جوانان امروزند؛ نسلی که هرگز گمان نمیکرد جنگ را لمس کند، برایشان جنگ بیشتر یک برگ از کتاب تاریخ بود اما روزی ناگهان، صدای انفجار پهپادها و نور پدافند در آسمان شهر، این تصویر تاریخی را به واقعیتی عینی بدل کرد، تجربهای که نسلهای گذشته بارها از آن سخن گفته بودند، حالا با پوست و استخوان نسل جدید یکی شد؛ سه نسل، سه روایت و مقاومت تنها حقیقت مشترک است.

وقتی ایمان، سلاح ما شد
زینب میگوید: من، دختری بیستساله در سال ۵۹، روزی چشم باز کردم و دیدم شهر و خانه و کوچهام دیگر امن نیست، انقلاب تازه پا گرفته بود و دنیا با تمام قوا علیه ما ایستاده بود با تلنگر جنگ دوباره ماند، زمان پیروزی انقلاب آرام نبودیم، زنان همچون زینب (س) بودند و مردان چون حسین (ع) میجنگیدند، من در دانشگاه پتوهای خونی رزمندهها را میشستم، با بچههای خردسالی که به زحمت قدشان به لگن آب میرسید، امیدمان به خدا بود و به صدای امام که وقتی سخن میگفت، خون تازه در رگهایمان میدوید. ترس بود، موشکباران بود، اما ایمان قویتر از هر صدای انفجاری بود.
شهادت جوانان و نوجوانان زیادی را دیدیم و برای من ماندگارترین آنها شهادت نوجوان ۱۴ سالهای بود که حتی لباس خاکی بسیج هم به تنش بزرگ بود اما همیشه به گروه پشتیبانی کمک میکرد و گاهی به دنبال سوار شدن در ماشینها بود تا به خط مقدم برسد، وقتی چند روزی بود حضوری نداشت کنجکاو شدم و خبر شهادتش را شنیدم.
در آن سالها، ما نه برای خودمان که برای آیندهای میجنگیدیم که حتی تصورش هم برایمان ممکن نبود، ما میدانستیم که اگر امروز نایستیم، فردا شرم زده به چشم فرزندانمان نگاه خواهیم کرد، آنچه ما داشتیم، ایمان و یک حس بینام بود، حس مسئولیت در برابر سرزمین، حتی اگر سهممان فقط شستن پتوهای خونی بود.

خاطراتی که از قاب عکس بیرون آمدند
فاطمه سادات اما اینگونه میگوید که من نسلی هستم که بعد از جنگ بزرگ شدم کودکی را با دلهره و صدای موشک و هواپیمای جنگی و سالهای کودکی و نوجوانیام با قصههای مادران و پدرانمان گذشت، جنگ را خیلی لمس نکردم، اما ردش در خانهمان بود؛ جنگ برای ما بیشتر یک تصویر ذهنی بود، عکسهای شهدا روی دیوار، حرفهایی که در مراسمها شنیدیم و اشکهایی که گاهی بیصدا از گوشه چشم مادرم میریخت، من فکر میکردم جنگ سهم من نخواهد شد؛ سهم من فقط شنیدن و یاد گرفتن است و ترسهایی که گاهی اوقات در کودکی از صدای بمببارانها شنیده بودیم.
اما با جنگ تحمیلی ۱۲ روزه خاطرات خاک خورده گوشه ذهنمان دوباره سر بر آورد و دلهره را دوباره به راه انداخت اما این بار میدانستم باید وارد میدان شوم و تمام توانم را همچون همانهایی که در مورد پدران و مادران شنیده بودم پیش بروم.
برای ما جنگ همیشه یک سایه بود، سایهای که روی دیوار خانهمان میافتاد، وقتی عکس دایی شهیدم غبار میگرفت و مادرم با گوشه چادرش آن را تمیز میکرد، ما صدای گلوله را نشنیدیم اما صدای گریههای مادرهای داغدار را شنیدیم؛ اینها زخمی بود که با ما بزرگ شد، زخمی که وقتی دوباره جنگ آمد، فهمیدیم هنوز چرکش بیرون نیامده است.

از روایت تا واقعیت؛ وقتی آسمان شهر میلرزید
مریم یک دختر هشتادی همان نسل زدیهایی که نقل صحبتشان چند سالی است در محفلهای مختلف به گوش میرسید، روایت او از جنگ شبیه نسل خودشان است: «تا همین چند وقت پیش، جنگ برایم چیزی دور و تاریخی بود. هیچوقت فکر نمیکردم روزی با چشمان خودم انفجار پهپادها را ببینم یا فعالیت پدافند را در آسمان شهر لمس کنم. وقتی صدای مهیب آمد، تازه فهمیدم مادرم چه میگفت وقتی از جنگ هشتساله یاد میکرد: «ما آن روزها جنگ را با گوشت و خونمان لمس کردیم.» آنچه فقط روایت بود، برای من واقعیت شد. ترسیدم، بله؛ اما نخواستم زمینگیر شوم. در فضای مجازی امید پخش کردم، به دوستانم دلگرمی دادم، و در خیریه کمک جمع کردیم. حالا میدانم که مقاومت فقط در میدان جنگ نیست؛ در دلها و امیدها هم هست.
ما نسلی بودیم که جنگ را فقط در کتاب تاریخ خوانده بودیم اما حالا فهمیدیم که امنیت کلمهای مجانی نیست، وقتی آسمان شهر با نور پدافند روشن شد، تازه فهمیدیم جنگ، فقط مال گذشته نیست، حالا ما مسئولیم، مسئول حفظ امید، روایت واقعیت و ایستادن، حتی اگر میدان نبرد، صفحههای گوشیمان باشد.

جنگها تمام میشود اما صدایشان هنوز در خاطرهها میپیچد، آنچه باقی میماند، روایتهایی است از ایستادگی از دلهرههای شبانه از اشکهایی که بیصدا جاری شدند و از امیدی که هیچگاه خاموش نشد، حالا این سه نسل در کنار هم، بار روایت و رسالت را به دوش میکشند، از شستن پتوهای خونی تا پخش امید در فضای مجازی. این زنجیره مقاومت ادامه دارد، نه فقط در میدان جنگ، بلکه در دلها، در حافظهها و در هر روزی که میگذرد؛ سه نسل، یک سرزمین و یک حقیقت، حقیقتی به نام مقاومت.


نظر شما