رضا نیامد؛ من ماندم و آش نذری پنجشنبه‌ها

هر پنجشنبه آش نذر می‌کنم برای پسری که به جبهه رفت و دیگر بازنگشت؛ رضا نیامد، من ماندم با دلی پر از انتظار و قصه‌هایی که در هر قاشق آش، عشق و دلتنگی‌ام را به یاد می‌آورند، این آش نذری نماد صبر و امید مادری است که هنوز چشم‌به‌راه بازگشت فرزندش مانده است.

به گزارش خبرگزاری ایمنا از البرز، سال ۱۳۶۹ زمانی که اسرا را آزاد می‌کردند، تهران بودم، رفته بودم سری به مادرم بزنم، گوشم را چسبانده بودم به رادیو که ناگهان اسمش را شنیدم «محمدرضا محمدی، فرزند کریم.»

قلبم داشت از سینه‌ام بیرون می‌زد، باورم نمی‌شد که بالاخره انتظارم به سر رسیده است، نفهمیدم چطور یک ملافه کشیدم روی سرم و دویدم طبقه بالا، پیش برادرم؛ با او خودمان را به پل حافظ رساندیم، جایی که مخصوص بازگشت اسرا بود.

همه فامیل از شهرستان و جاهای دور خبر را شنیده و به خانه‌مان آمده بودند، محله‌مان جشن شده بود، اما من آواره و چشم‌دوخته، گوشه ساختمانی کنار پل حافظ مانده بودم.

گوسفند قربانی کردند، شربت و شیرینی پخش و شهرک وحدت چراغانی شد. حتی در محله قدیمی‌مان رسالت، عمویش و همسایه‌ها کوچه را آذین‌بندی کرده بودند و من هر لحظه در خیالم رضا را تصویر می‌کردم، جشن دامادی‌اش تا نقل و سکه‌ای روی سرش بریزم.

پانزده روز گذشت، دیگر طاقتم طاق شد و گفتم «تو را خدا تکلیف من را معلوم کنید. اسم بچه‌ام همه جا هست، اما خودش نیست، گفتند بله، اسمش درست است، این آدرس را بروید که
رفتیم، آنجا هم جشن بود، چراغانی و شور و شوق، اما باز هم گفتند اینجا نبوده، محمدرضا در بیمارستان ونک بستری است.»

با پسرم منصور خودمان را به بیمارستان رساندیم. بله محمدرضا محمدی، فرزند کریم آنجا بستری بود، اما رضای من نبود. فقط یک سرباز هم‌نام بود.

دنیا روی سرم خراب شد، همه چیز را برای آمدنش آماده کرده بودم، سکه، نقل، پیراهن، شلوار، بلوز و جوراب تنها کت و شلوار نخریده بودم، پدرش گفته بود «صبر کن بیاید، شاید اندازه‌اش تغییر کند.» اما نیامد و من ماندم و باز هم همان انتظارِ بی‌پایان…

رضا نیامد؛ من ماندم و آش نذری پنجشنبه‌ها

ننه آشی؛ مادری با آش نذریِ هر هفته

این‌ها بخشی از خاطرات مادری است که سالیان سال منتظر ماند، مادری که آن‌قدر برای پسرش آشِ پشتِ پا پخت و در مزار شهدای گمنام پخش کرد که به «ننه آشی» معروف شد.

«همان روزهایی که رضا رفت، قرار گذاشته بودم هر پنجشنبه برایش آش درست کنم، نمی‌دانستم این قرار ساده، قراری برای بیش از سی سال است، سال‌ها قبل از اینکه پیکرش بازگردد، هر پنجشنبه یا خودم آش می‌پختم یا از جایی تهیه می‌کردم و می‌بردم بهشت زهرا برای خیرات، همان‌جا با مادر یکی دیگر از شهدا آشنا شدم، فاطمه‌خانم که برایم مثل خواهر شد؛ یک روز گفت بیا اینجا، با هم آش بپزیم. دیگر هر هفته خودت تنها نیا

اولش فقط یک قابلمه کوچک داشتیم، یک بسته رشته و یک گاز پیک‌نیکی، کم‌کم آش پختن کارِ هر هفته‌مان شد و من شدم ننه آشی

رضا نیامد؛ من ماندم و آش نذری پنجشنبه‌ها

این مادر شهید می‌گوید: هر بار کار بزرگ‌تر می‌شد، آخرش رسیدیم به ۱۷-۱۸ کیلو رشته و ۲۰ کیلو سبزی، دیگر در سازمان بهشت زهرا من را می‌شناختند؛ یک کانکس دادند و کلی وسیله، کپسول گاز، یخچال، اجاق و دیگ‌های بزرگ؛ پنجشنبه‌ها اولش در خانه جلسه قرآن و روضه داشتیم، سبزی‌ها را پاک و بعد پنیر، نان و وسایل آش را جمع می‌کردیم، سوار وانت می‌شدیم، و راهی بهشت زهرا.

او ادامه می‌دهد: صبحانه به مردم می‌دادیم، بعد آش می‌پختیم و بین زائران خیرات می‌کردیم؛ این رسم‌مان بود تا وقتی کرونا آمد، از آن موقع دیگر اجازه ندادند که آش پخت کنم که انگار تکه‌ای از جانم را گرفتند.

مادر ادامه ماجرا را اینگونه تعریف می‌کند «تمام وسایلم را وقف یک مسجد نوساز کردم، بعضی‌ها را هم دادم به موکب‌های فردیس برای پخت غذای زائران کربلا. در این سال‌ها خیلی‌ها گفتند از آش من حاجت گرفتند و کمکم می‌کردند. چند روز پیش خانمی از خارج تماس گرفت و گفت من از آش شما حاجت گرفتم، می‌خواهم نذرم رو ادا کنم که گفتم دخترم من چند سال است که دیگر آش نمی‌پزم.

اصرار کرد که پول بفرستد، گفتم باید از کسی که هنوز آش می‌پزد بپرسم، دیگر خودم نمی‌دانم باید چه کار کنم، اشک گوشه چشمش را پاک می‌کند و انگار خاطره‌ای در دلش زنده می‌شود.»

ماجرای ننه‌آشی و رفتن ته‌تغاری

ته‌تغاری بود، آخرین نور چشم‌های مادر؛ کوچک‌تر از آن بود که درگیر سیاست و انقلاب شود اما شب‌ها وقتی همه خواب بودند، بی‌صدا از خانه با اسپری رنگ و اعلامیه زیر بغل بیرون می‌رفت، روی دیوارها شعار می‌نوشت، اعلامیه پخش می‌کرد، دلش با مردم بود، با حق.

جنگ تازه شروع شده بود. هنوز شهدا مثل بعدِها صف نکشیده بودند، شهر تازه داشت بوی خون را یاد می‌گرفت، سال ۱۳۶۱ کلاس اول نظری بود که یک روز گفت «مامان، برویم بهشت زهرا؟ مادر تعجب کرد، آن‌جا کسی را نداشتند، آن وقت‌ها هنوز سنگ قبرهای بهشت زهرا برای ننه‌آشی آشنا نبود.

«رفتیم. سه چهار کامیون شهید آورده بودند، چند دانشجوی داوطلب آنجا بودند؛ ما هم کمک کردیم و تابوت‌ها را یکی‌یکی گرفتیم و کنار قبر بردیم. بعدش رفتیم زیارت شاه‌عبدالعظیم. نمازی خواندیم و دلی صفا دادیم. سر ناهار نگاهم کرد و گفت مامان، دلشو داری، گفتم دل چی رو؛ تابوت‌ها را که می‌بردی، نگاهت می‌کردم، خیلی محکم بودی، معلومه دلش رو داری.

داشت من را آماده می‌کرد، نمی‌دونست با همین حرف‌هایش چه طوفانی در دلم می‌انداخت؛ منصور پسر بزرگم رفته بود کردستان، سپاهی بود و شش ماه هیچ خبری ازش نداشتیم، وقتی برگشت، شیمیایی شده بود. زنده بود، اما شکسته‌تر از هر مرده‌ای.

به رضا گفتم نروی کردستان و مثل داداشت دلم رو خون کنی…» این خاطرات را مادر با چشمانی که از گوشه آن‌ها اشک می‌آمد، تعریف کرد.

رضا نیامد؛ من ماندم و آش نذری پنجشنبه‌ها

انگشت و امضا

او ادامه می‌دهد: چند روز بعد رضا با برگه‌ای آمد، اصرار پشت اصرار؛ مامان، فقط امضا کن که گفتم من سواد ندارم، بخوان ببینم چی نوشته است، تا نخوانی، امضا نمی‌کنم؛ نخواند و فقط گفت شب تو خواب میام، انگشتتو می‌زنم پای برگه، گفتم هوشیار می‌خوابم، خیال نکن چیزی از چشمم پنهان می‌مونه. هر روز آمد، با لبخند و با نگاه مهربان، گفت هنوز امضا نمی‌کنی؟ و من هر بار گفتم تا ندانم چی هست نه.

«باشد من میرم جبهه اما اگر شهید شدم شکایتت را پیش فاطمه زهرا (س) می‌برم و می‌گویم مادرم اجازه نداد که بیایم منم بی‌اجازه آمدم، این را که گفت حال عجیبی شدم، کاغذ را امضا کردم، انگار بال درآورده بود. پدرش گفت بچه جبهه رفتن فقط شهید شدن نیست، بی‌دست می‌شوی، بی‌پا می‌شوی یا شاید هزار و یک بلا سرت بیاد.»

مادر شهید می‌گوید: در جواب پدرش گفت که خودم همه ر ا می‌دانم و به همه چیز فکر کردم، شبِ آخر جایش را کنار تشک من انداخت و گفت مامان برایم آش پشتِ پا می‌پزی، چرا نمی‌پزم، می‌پزم.

بالاخره اسفند سال ۶۱ رضا به جبهه رفت و آرامش دل مادر را همان موقع با نگاه‌های آخرش برد، فقط یک بار به مرخصی آمد، عید برای همه خانواده کارت تبریک فرستاد. اما همان یکبار شد.

رضا نیامد؛ من ماندم و آش نذری پنجشنبه‌ها

آخرین دیدار

مادر می‌گوید: ماه رمضان سال ۷۰ بود، وقتی داشتم می‌رفتم افطاری خانه دختر برادرشوهرم، وسط حرف‌ها و خنده‌ها، زنگ تلفن ناگهانی همه چیز را به سکوت تبدیل کرد، گوشی را که برداشتم، صدایی لرزان و پر از اضطراب از آن طرف خط شنیدم، پیکر رضایت پیدا شده است؛ قلبم توی سینه‌ام داشت منفجر می‌شد، انگار نفس‌هایم بند آمده بود؛ ۱۰ سال چشم‌انتظاری، هزار بار ناامیدی و حالا این خبر.

او ادامه می‌دهد: با خودم می‌گفتم بعد از این همه سال قرار بود جوابش را بگیرم، شنیده بودم پیکرهای ۱۰ هزار شهید تازه به کشور آورده شده‌اند و انگار رضا هم آنجا بود؛ خبری که ایرج، پسر سکینه خانم از اندیمشک آورده بود؛ خانه ما تلفن داشت و هر زنگ تلفن آن روز برایم حکم قطعه‌ای از پازل گمشده را داشت.

مادر شهید ادامه داستان را اینگونه تعریف می‌کند «می‌خواستم سریع بروم اندیمشک، جایی که سال‌ها دنبال رضا می‌گشتم، اما خبر رسید که پیکرها به تهران منتقل شده‌اند، صبح زود با دلی پر از اضطراب، راهی معراج شدم، آنجا قرار بود پیکرها فردا تقسیم شوند؛ صبح روز بعد با عکس رضا در دست به مصلای تهران رفتم، ماشین‌ها یکی یکی حرکت کردند، همه در سکوتی سنگین و من مثل کسی که دنبال یک معجزه است، تابوت‌ها را نگاه می‌کردم.

نزدیک به انتها، ناگهان دیدم روی یکی از تابوت‌ها، پرچم قرمزی قرار دارد، همان پرچمی که در خاطرم تابوت رضا بود؛ دستم را روی ماشین گذاشتم و هرچقدر محافظ‌ها سعی کردند مرا عقب بکشند، کوتاه نیامدم، با صدایی که از دل غم و امید برمی‌خواست فریاد زدم «بعد از ده سال پیدایش کردم، کجا برم»

ماشین روی پل حافظ سرعتش را بیشتر کرد و من همچنان کشیده می‌شدم، نمی‌خواستم رهایش کنم، پاهایم پر از زخم شده بود، اما حتی یک لحظه دردش را احساس نکردم، مردم اطرافم با دیدن حال من یاحسین (ع) می‌گفتند و دعا می‌کردند، وقتی سرعت ماشین به اوج رسید از زمین بلند شدم و جلوی یک موتورسوار دویدم، دست‌هایم را گرفت و التماس کردم «تو همسن رضا هستی، من را به رضا برسان»

مادر رضا می‌گوید: وقتی به معراج رسیدم، باران ملایمی شروع به باریدن کرده بود، با همان نشانی پرچم قرمز تابوت رضا را پیدا کردم، او در تابوت کوچک شده بود، مثل بچه‌ای که هنوز خواب است؛ شانه‌ها، موها، آدرس خانه‌مان، قرآن و تسبیحش را توی جیبش دیدم؛ همه چیز هنوز همانجا بود، مثل اینکه فقط برای یک لحظه از خانه بیرون رفته باشد.

کد خبر 907021

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.