به گزارش خبرگزاری ایمنا از مازندران، کولهپشتی که بسته شد، فهمیدم دعوتنامهام امضا شده، مثل سالهای قبل، باز هم سهمی داشتم در این راه عشق اما دلم هنوز میان جاماندگان بود، کسانی که میگفتند: خوشا به سعادتت، آقا طلبید، باز هم رفتی، باز هم کربلا… و من با بغضی در گلو میگفتم: نگران نباش، او که بخواهد، میطلبد؛ فقط دلت را بسپار. با هر زائر، یک دل جامانده بدرقه شد.
یکی گفت: ما را دعا کن، بگو باز هم جا ماندیم، مثل پارسال… مثل هر سال. گفتم: به حکمت و مصلحت خدا دل بسپار، گاهی جا ماندن هم دعوتی دیگر است، شاید دعوت به صبری عمیقتر، به دلی پرحسرتتر و دعایی خالصتر.
در مسیر مشایه از نجف تا کربلا، موکب به موکب، قدم به قدم، چشمم دنبال دلی بود که جا مانده. در هر افق غروب، در هر چای نذری، در هر لبخند میزبان، ردّی از جاماندگان را میدیدم. نکند او هم در این مسیر بود؟ نکند کنارم نشسته بود و آهسته گریه میکرد؟
کولهپشتیام سبک نبود… نه به خاطر بار سفر که به خاطر خاطرههایی که بر دوشم سنگینی میکرد. کولهپشتیای پر از تصویرهای خواسته و ناخواسته، پر از نیتهایی که نذر آمدن شده بودند؛ و در میانهشان نوشتهای بود با خط درشت: «تکتک قدمهایم را نذر آمدنت میکنم، یا صاحبالزمان (عج)» و تو ای جامانده، هر جا که باشی، یادت در مسیر بود، دعایت در ذهنم بود، اشکهایت در دلم موج میزد. تو جامانده نیستی، تو دلی هستی که در راه بود، حتی اگر بدنی نبود…




نظر شما