به گزارش خبرگزاری ایمنا، گفته میشد که پس از سالها سرگردانی در سایه قدرتهای بیرحم و بیریشه، ژرمنها دوباره بهدنبال قامتافرازیاند، اما با طلوع فردریش مرتس، نه آفتاب حقیقت که غبار تازهای از وابستگی در برلین پیچید، مردی که گمان میرفت نوای استقلال مینوازد، در عمل بیشتر به نوازندهای بدل شد که در ضیافتِ اربابان غرب، ساز خود را به نفع دیگران کوک میکند، گاه با اخم مینوازد، اما همواره بهوقت انعام، تعظیمش از تحقیر لبریز است.
موضعگیریهای اولیهاش در برابر خودسریهای اقتصادی ترامپ، کورسوی امیدی بود بر آنکه شاید آلمان دیگر به سایه تاریخ پناه نخواهد برد، اما دیری نپایید که نقش واقعیاش نمایان شد؛ نه وارث بیسمارک که دلقک متأخری در صحنه قدرت؛ جایی که اربابان زر و زور، همچنان مزد خدمت را نه با احترام که با وظیفههای سنگینتر میپردازند.
در جهان پساجنگ که هنوز بوی خون از خاک اروپا به مشام میرسد، صدراعظم آلمان بیهیچ لکنتی به زانو درآمد هم در برابر طمعکاران آتلانتیک و هم در مقابل رژیمی که خود را وارث آشوویتس جا میزند تا هر جنایتی را تطهیر کند. مرتس، با جسارتی ناشایست، زبان به اعترافی گشود که بیشتر شبیه افشاگریست، اسرائیل «کارهای کثیف» غرب را انجام میدهد. و عجب آنکه او این عنوان را در حمله به ایران به کار برد؛ گویی لکههای تاریخ، حالا نه پنهان، که با افتخار بر پرچمشان نشسته است.
پس از آنکه آتش جنگ دوم خاموش شد، آلمان نه همچون ققنوسی از خاکستر برخاست، بلکه چونان اسیری که بر نقشه تقسیم شده، به تکهپارههای استراتژیک بدل گشت. چکمه پیروزمندان، از شوروی تا واشنگتن، از لندن تا پاریس، هر یک سهمی از این کشور گرفتند. اما نامی در فهرست فاتحان بود که نه بر دوش سربازان، بلکه بر دوکهای قدرت سایه افکنده بود: صهیونیسم. یهودیان اشکنازی که از میان غبار تاریخ برخاسته بودند، در سایه غلبه غرب بر شرق، جایگاهی ویژه برای خود یافتند. آنها سهم خود را نه از خاک، که از حافظه و وجدان آلمان طلب کردند و گرفتند.
تقسیم آلمان به دو نیمه، شرقی در مشت استالین و غربی در آغوش آتلانتیک، آغاز عصرِ خموشی برای ملتی بود که دیگر اختیار امنیت خویش را به بیگانگان سپرده بود. برلین، قلب تپنده اما زخمخورده، همچون پایتختی شقهشده در رؤیای اتحاد، میان دیوارها میسوخت. این جدایی رسمی ۴۵ سال به طول انجامید؛ اما حتی پس از اتحاد دوباره، بندهای سلطه باز نشد، تنها صورتبندی آن تغییر یافت.
آلمان در جهانِ پساشوروی، دیگر به ظاهر آزاد بود، اما سایهاش را واشنگتن نگه میداشت. اشتوتگارت، نهتنها شهری در جنوب آلمان، بلکه قلبی برای دو تا از شریانهای استراتژیک پنتاگون شد یوروکام و آفریکام که از آنجا غرب آسیا، آفریقا و حتی ایران را رصد و مهار میکنند. این بدان معناست که در لحظهای که ارتش آمریکا دست بر ماشه دارد، قلب آلمان میتپد، اما نه برای برلین؛ برای واشنگتن.
جای تعجب نیست که پایگاههای نظامی، تأسیسات شنود و انبارهای تسلیحاتی همچون قارچ بر خاک آلمان روییدهاند. در این سرزمینِ بهظاهر متحد، امنیت نه یک حق حاکمیتی، بلکه امتیازی واگذار شده است، آلمان امروز اگرچه سواره در اقتصاد، پیاده در ژئوپلیتیک است، اما به سود دیگران کار میکند. خود میسازد، اما برای قدرتهای دیگر.
و شگفتتر آنکه، در این پازل پیچیده، ضلع سوم سلطه، نه نظامی و نه امنیتی، بلکه روانی است؛ آلمان بهگونهای به آمریکای بیرحم و اسرائیل بیپروا وابسته شده که گویی بدون آنها، سپر از دست میدهد و در برابر «دشمنان خیالی» برهنه میماند.
اما پرسش واقعی این است: چرا اینچنین ماند؟ چرا کشوری با آن همه هوش صنعتی و تاریخی از بند رها نشد؟ پاسخ، شاید در ریشههای یهودیِ پنهانی باشد که پس از جنگ، دوباره در خاک آلمان جوانه زدند. اشکنازیها که قرنها ساکن این سرزمینها بودند، با بازگشتی خزنده، میراث، نفوذ و منافع خود را تثبیت کردند. این نفوذ، حالا نهتنها فرهنگی و اقتصادی، بلکه نظامی و دیپلماتیک است.
با نفوذ صهیونیسم در آمریکا و کنترل غیرمستقیم آن بر آلمان، رژیم صهیونی از دو مسیر به منافع خود دست یافته است: یکی از طریق واشنگتن و دیگر از خاک اروپا. آلمان، با ارائه تسلیحات پیشرفته به تلآویو از زیردریاییهای حامل کروز اتمی تا کمکهای بیقید و شرط مالی بهطور عملی شریک جرم پروژهای شده است که نامش امنیت اسرائیل است، اما ترجمهاش به زبان مردم، خون و خاک غزه است.
و این پایان ماجرا نیست؛ آلمان با حضور در شرق مدیترانه، با کنترل غیرمستقیم بر سواحل لبنان، نگهبان ساکتی برای اسرائیل شده است؛ سربازی با یونیفورم اروپایی که مرزهای رژیم آپارتاید را از فراسوی دریاها حراست میکند.
آیا آلمان راهی برای رهایی دارد؟
در دورانی که نظم جهان به لرزه افتاده و امپراتوری دلار از درون ترک برداشته، پنجرههایی از امید بر دیوارهای بسته برلین گشوده شدهاند. کشوری که ریشه در مهندسی دقیق و اقتصاد منضبط دارد، اکنون میتوانست نردبانِ صعود به استقلال را بیابد، اما افسوس که به جای بالا رفتن، خود را به طنابی سپرده که یکسرش در واشنگتن، و سر دیگرش در تلآویو گره خورده است.
اقتصاد آمریکا، گرچه با تریلیونها دلار خلقشده، ظاهری فربه دارد، اما از درون فرسوده است. جنگهای بیحاصل، ناکامیهای پیاپی و شکافهای اجتماعی آن، همه فرصتی بود برای برلین تا هویت مستقل خود را بازطلبد، اما آلمان به جای بیداری، به رؤیای وابستگی دل بست؛ رؤیایی که نه بذر در خاک دارد و نه سایهای در آینده.
در تئاتر جنگ اوکراین، آلمان نه بازیگر نقش دوم، که بدلِ یک قهرمان پرادعا شد. آتشی که با کبریت آمریکایی روشن شد، با بنزین آلمانی شعلهورتر گشت، فرانسه و انگلیس، این بازیگران کهنهکار، صحنه را ترک گفتند یا در سکوت خزیدند، اما آلمان با هیاهوی مرگبار، خود را به جلو راند، صدراعظم همچون دلالی در واشنگتن، نه برای سود مردمش که برای اثبات وفاداری، تقاضای فوری ده واحد از کمیابترین سامانههای پدافندی پاتریوت را داد، هزینهاش را نیز بیچانه تقبل کرد.
چه طنزیست، کشوری بیسلاح هستهای، با ارتشی ناقص و تاریخی محدود در نظامیگری، در برابر سه ابرقدرتِ شرق چین، روسیه، ایران جبهه گشوده است. این نه سیاست است، نه عقلانیت؛ بلکه شیرجهایست به قلب گرداب، تنها برای آنکه تحسین اربابان را بجوید.
آلمان میتوانست راه رهایی را برگزیند مسیر ناهموار، اما ممکن. اما برعکس، برلین با صدای بلند اعلام کرد که به جبهه تجاوزکاران تعلق دارد. از حمایت علنی از حملات رژیم صهیونی به تأسیسات ایران، تا بسیج نظامی برای جنگ نیابتی با روسیه و تا تقابل بیمورد با چین در دریای سرخ، آلمان گویی بهطور عمدی خود را در برابر محور بیداری قرار داده است.
و این همه، در حالی رخ داد که اروپا، همیشه مدعی اخلاق و قانون، این بار چهره نفاق را از نقاب برداشت. آلمان، به رهبری فردریش مرتس، نهتنها سکوت نکرد، بلکه به تئوریزهکردن تجاوز پرداخت. او با ادعایی بیپایه اعلام کرد که حمله به ایران قابل پیشبینی بود، گویی که جرم قربانی، زندهبودن در سرزمینی اشتباه است. با این بیان، مرتس نهتنها شراکت در جنایت، بلکه وکالت آن را نیز بر عهده گرفت.
این ادعاها، در زمانی بیان میشوند که قدرت هنجاری اروپا در خطر نابودی است، اروپایی که زمانی با تکیه بر قانون و قاعده، قدرت نرم تولید میکرد، حالا خود به تابع خشونت و نقض قانون بدل شده است. صدراعظم آلمان، با این اظهارات، طناب اخلاقی اروپا را پاره کرده است.
اما چرا چنین میکند؟ مرتس میپندارد که با تقرب به لابی صهیونیستی در آمریکا، میتواند برلین را از فشار واشنگتن آزاد کند. چه خطای تلخی، آن لابی، حتی اگر بخواهد، نمیتواند آلمان را از زنجیر برهاند؛ زیرا سودش در اسارت دیگران است. آنها با لبخندی سرد، صدراعظم را تا مصرف آخر میمکند و سپس کنار میگذارند.
اکنون، همان لابی که با یک لبخند او را به این راه کشانده، از او خواسته که گام نهایی را بردارد؛ فعالسازی مکانیسم ماشه برای بازگرداندن تحریمهای بینالمللی علیه ایران. این همان قفلیست که درِ استقلال را برای همیشه میبندد و با این حال، حتی اگر آلمان کلید را بچرخاند، جایزهای در کار نخواهد بود. تنها صدای زنجیری خواهد ماند که محکمتر بسته شده است.
فردریش مرتس، در طمع ثبتنام خود در حاشیه تاریخ ژرمنها، مسیر خاکستریِ امپراتور ویلهلم دوم و صدراعظم جنونآلود، آدولف هیتلر را در پیش گرفته است، گویی رؤیای «رایش چهارم» در ذهنش زنده شده، اما این بار نه با مشت آهنین که با کف زبانی نرم و دستهایی درازشده به سوی واشنگتن و تلآویو.
اگر هیتلر، با همه خباثتهایش، دستگاهی ساخته بود و خاک و آهنی را به ارادهاش درآورده بود، مرتس اما هیچ ندارد؛ نه مشروعیتی در درون، نه سلاحی در بیرون. او میخواهد رایش بیسپر و بیشمشیرِ خود را بنا کند؛ رایشِ ویرانشهری که بر خاکِ رضایتنامهها، بدهیهای تاریخی و اطاعت کور چشم دوخته است.
آلمانِ دوران مرتس، بهجای رهبری ائتلاف، اکنون به چهرهی متملقِ آن بدل شده؛ به بازیگری که هرچه بیشتر دست میزند، بیشتر آماج تیرهای دشمن میشود. نه چون دشمنی کرده، بلکه چون خود را داوطلبانه در معرض آن نهاده است. صدراعظم آلمان، در سودای خوشخدمتی برای اربابان غربی، خود را سیبل رقابتهای ژئوپلیتیک شرق و غرب کرده؛ تیری که نهتنها به خود که به پشت ملت و تاریخ آلمان خواهد نشست.
اگر رایش سوم، در جنون خود، دستکم رؤیای قدرت داشت، رایش چهارمِ مرتس تنها تصویر تلخی از بندگی است؛ سایهای از حکومتی که میخواهد بزرگ باشد، اما نه در آینه اراده ملی که در چشم صهیونیسم بینالملل.
در نهایت نه تاریخ این بازی را خواهد پذیرفت و نه ملتها آن را فراموش خواهند کرد، آینده اگر هنوز دهانی برای گفتن باقی مانده باشد، خواهد گفت: در سرزمینی که آتش غرب را به جان شرقیان ریختند، خاکسترش سهم خود آنان شد.


نظر شما