به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحالوبختیاری، انقلاب اسلامی، یک رویداد ایستا نیست، بلکه جریانی پویا و مستمر است که نیازمند حضور و مشارکت نسلهای مختلف در هر دوره است، دهه هشتادیها، نسلی هستند که در بزنگاههای تاریخی و فرهنگی متفاوتی بالیدهاند.
آنچه یک حرکت را در طول زمان پایدار و اثرگذار نگه میدارد، پیوند میان نسلها و انتقال تجربیات و ارزشهاست، شنیدن روایت مادری که فرزندش را فدای خاک کرده، میتواند تلنگری باشد برای همه ما، بهویژه نسل جوان که بدانیم چه کمکهایی پشت این انقلاب نهفته است.
دهه هشتادیها با درک صحیح این روحیه ایثار و با تلفیق آن با دانش و مهارتهای خود، میتوانند تضمینکننده استمرار این حرکت پرافتخار باشند و میراثدار راه کسانی باشند که برای سربلندی این آب و خاک جان فدا کردند.
روایتهای ایثار و فداکاری دهه هشتادیهایی همچون حسین اسحاقی، گنجینههایی گرانبها از هویت و ارزشهای ما هستند، این داستانها نه تنها یادآور جانفشانیهای گذشتهاند، بلکه درسهایی زنده از عشق به وطن، پایبندی به آرمانها و مسئولیتپذیری را به نسل امروز منتقل میکنند، درک این عمق احساس و پیوند آن با باورهای نسل جوان، میتواند چراغ راهی برای آنها باشد تا مسیر پرافتخار گذشته را با نگاهی نو و رویکردی متناسب با دنیای امروز ادامه دهند.

داستان ایثار در دل یک خانواده
مادر شهید حسین اسحاقی با صدایی لرزان صحبتش را آغاز میکند و میگوید: «چه احساسی داشتم وقتی خبر شهادت حسینم را شنیدم؟ آن لحظهها را نمیتوان حتی به زبان آورد. روزهای سختی بود، روزهایی پر از دلخوری و اندوه. حسین من، فقط ۲۲ سال داشت…، زمانی که خبر شهادتش را آوردند، باورم نمیشد. حسین من کجا و مرگ کجا؟ او که تمام زندگی بود، امید بود، لبخند بود. اما تقدیر این بود که حسینم، زودتر از ما به سوی خدا پرواز کند.»
دستان را به هم گره میزند و ادامه میدهد: «در روزهای جنگ، هر لحظه دلهره داشتم. حسینم میگفت مادر نگران نباش. من از این خاک دفاع میکنم. اما دل مادر که قرار ندارد. هر صدایی، هر انفجاری، قلبم را میلرزاند. شبها تا صبح خوابم نمیبرد. میترسیدم که بلایی سر حسینم بیاید.»
صدایش میگیرد و اشکها بیامان بر گونههایش میغلتند: «آن شب، شب آخر، حسینم برای وداع آمده بود، چهرهاش مثل ماه میدرخشید، گفت: مادر، من باید بروم، باید از ناموس و خاکمان دفاع کنم، دلم میخواست بغلش کنم و بگویم نرو، اما میدانستم که رسالتی دارد. او باید میرفت تا ما بمانیم.»
از نماز در سنین کودکی تا دعای آخر برای رهبری
مادر شهید اسحاقی گریزی به ویژگیهای شخصیتی پسرش میزند و میگوید: «حسینم خیلی مهربان بود، همیشه به فکر دیگران بود، اگر کسی مشکلی داشت، تا حلش نمیکرد، آرام نمیگرفت، از بچگی با ادب بود، از سنین کودکی نماز میخواند، در نوجوانی کار میکرد و پولش را به خانواده میداد، حسینم در غربت، پدر من بود، همیشه مرا دلداری میداد و از من مراقبت میکرد.
اشکهای مادر شدت میگیرند و صدایش بغضآلود میشود: «حسین من…، خدای ادب و بصیرت بود، ایثارگر بود، فداکار بود، شجاع بود و عاشق رهبرش، در لحظات آخر هم فقط برای رهبر دعا میکرد. میگفت: ما باید از ولایت فقیه دفاع کنیم.»

نفسی عمیق میکشد و با صدایی محکم به من میگوید: «حسینم، غروب سهشنبه پر کشید و من ماندم با دلی پر از درد و افتخار، داغ فرزند، داغ بزرگی است، اما شهادت حسینم برای من افتخار است، او رفت تا ما بمانیم، او جانش را فدای این خاک کرد، باید راهش را ادامه دهیم و فرزندانی تربیت کنیم که برای کشور، برای دین و برای ولایت فقیه فدا شوند، ایثار در این راه، هر چقدر هم باشد، باز هم کم است»
مادر حسین با تمام اشکها و دلتنگیهایش، تصویری از غرور و افتخار را به نمایش میگذارد، تصویری از پسری که ستاره شد و در آسمان میهن تا ابد خواهد درخشید.


نظر شما