۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۲
در مه اندوه

شب در میان آن مه و باران به صبح رسید و تازه فهمیدیم شب یلدا یعنی چه؟ ناگهان صدایی در میان کوه‌ها پیچید و قلب همه را لرزاند؛ پیکرها پیدا شده و دیگران به سرعت خود را به صدا رساندند، اما آنچه دیدند، تکه‌های پراکنده‌ای از بالگرد بود که گویی خرد شده بود.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، تا ظهر آن روز همه‌چیز عادی بود، سفری بود مثل تمام سفرها، هوا آرام بود و آفتاب از لابه‌لای ابرهای پراکنده، نور ملایمی بر فراز کوهستان می‌پاشید اما نمی‌دانستیم همه، آرامش قبل طوفان و پیش‌درآمد یکی از تاریک‌ترین روزهای تاریخ این سرزمین خواهد بود؛ اخبار ضد و نقیض یکی پس از دیگری می‌آمد و مگر باور می‌کردیم سقوط و گم شدن بالگرد حامل رئیس‌جمهور و همراهانش ممکن است؟ اما گویی واقعاً آن بالگرد با آن رنگ آشنا، در آسمان ظاهر و سپس ناپدید شد. گویی زمین آن را در خود بلعید.

در مه اندوه

ساعت‌ها گذشت، اما خبری نشد؛ مسئولان یکی پس از دیگری به محل حادثه می‌رسیدند و با چهره‌هایی رنگ‌پریده و دست‌هایی لرزان، تلفن به‌دست شماره مسافران آن پرواز بی‌بازگشت را می‌گرفتند و از جایی به بعد، تلفن‌ها بی‌وقفه زنگ می‌خورد، اما هیچ پاسخی نبود.

حوالی غروب و شب ولادت امام رئوف بود و در خیابان‌ها، مردم برای خادم‌الرضا (ع) دور هم جمع شده بودند، برخی با چشمانی خیره به آسمان، گویی انتظار معجزه‌ای داشتند؛ زنان و مردان سالخورده، با صدایی لرزان، دعا می‌خواندند و اشک می‌ریختند و جوان‌ترها، با تلفن‌های همراهشان، آخرین اخبار را پیگیری می‌کردند، اما صفحه‌های خبری سکوت اختیار کرده بودند.

در منطقه سقوط، مه چنان غلیظ بود و گویی پرده‌ای از اندوه بر تمام منطقه کشیده شده بود؛ نیروهای امدادی، سربازان و داوطلبان محلی، با چراغ قوه و دیگر تجهیزات، قدم به قدم پیش می‌رفتند. هر صدا، هر حرکت ناگهانی، امیدی تازه در دل‌ها ایجاد می‌کرد اما هر بار، تنها سکوت پاسخشان بود.

در مه اندوه

نیمه‌شب، باران شروع به باریدن کرد و گویی آسمان نیز می‌خواست در این اندوه سهیم باشد؛ مردم به جای پناه بردن، در زیر قطرات سرد ایستادند و اشک‌های گرمشان با آب باران یکی شد؛ شب در میان آن مه و باران به صبح رسید و تازه فهمیدیم شب یلدا یعنی چه و ناگهان صدایی در میان کوه‌ها پیچید و قلب همه را لرزاند؛ پیکرها پیدا شده و دیگران به سرعت خود را به صدا رساندند، اما آنچه دیدند، تکه‌های پراکنده‌ای از بالگرد بود که خرد شده بود؛ بدنه فلزی، در میان درختان شکسته آویزان بود و صفحات فولادی مانند کاغذ مچاله شده بودند.

در مه اندوه

هیچ حرکت و صدایی نبود؛ حتی باد نیز در آن لحظات نفس‌هایش را حبس کرده بود؛ نیروهای امداد به آرامی جلو رفتند، گویی می‌ترسیدند خواب کسی را برهم بزنند اما این یک خواب نبود بلکه کابوسی بود که به واقعیت پیوسته بود.

وقتی خبر رسمی اعلام شد، گویی زمان برای لحظه‌ای متوقف شد؛ در میدان‌های اصلی شهرها، مردمی که هنوز امید داشتند، یک‌باره روی زمین نشستند و زنی جوان فریاد کشید و خود را بر زمین کوبید و پیرمردی با عصایش، به دیوار تکیه داد و بی‌صدا گریست.

آن صبح، شهر به کلی دگرگون شده بود؛ در هر کوچه و خیابان، گروه‌هایی از مردم جمع شده بودند و شمع‌های روشن را بر زمین چیده بودند؛ شعله‌های کوچک، در آن لحظات گرگ و میش، مانند ستاره‌هایی بر زمین می‌درخشیدند، برخی عکس‌های رئیس‌جمهور و برخی دیپلمات شهید را در دست داشتند و برخی دیگر پرچم‌های سیاه به نشانه عزا برافراشته بودند.

خورشید طلوع کرد، اما دیگر هیچ چیز مانند قبل نبود؛ ایران امام رضا (ع) که دیروز با امید به آینده نگاه می‌کرد، امروز در سوگ نشسته بود اما در میان این غم، چیزی زنده بود؛ یاد کسی که رفت، و عشق مردمی که هرگز فراموشش نخواهند کرد.

کد خبر 867692

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.