۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ - ۱۶:۱۱
ای دل مشو آرام که دلدار نیامد

سی‌ام اردیبهشت، روزی بود که یک ملت، قلبش در سینه ایستاد، نگاهش به آسمان دوخته شد؛ آن شب دعای مردم با اشک و التهاب درهم آمیخت و صبح با بغضی فرود آمده از آسمان گشوده شد، آن هنگام که خبر آمد: «آیت‌الله سیدابراهیم رئیسی شهید شد»، آن روز این مصرع به زمزمه جمعی بدل شد،« ای دل مشو آرام که دلدار نیامد...»

به گزارش خبرگزاری ایمنا در لرستان، در تاریخ سرزمین‌ها، گاه روزی رقم می‌خورد که آن را نه فقط در تقویم‌ها که باید در سینه نسل‌ها نگه داشت، روزی که قلب یک ملت، هم‌زمان می‌تپد، می‌لرزد، می‌سوزد و می‌شکند.

سی‌ام اردیبهشت سال گذشته از همان روزها بود، روزی که به‌ظاهر با آفتاب و آرامش آغاز شد، اما در دلش طوفانی را پنهان کرده بود که نه فقط آسمان آذربایجان که همه ایران را در هم پیچید.

مردی با عبای خاکی و نگاهی فروتن با نیت خدمت و دلی سرشار از امید، برای دیدار با مردمانی از تبار مرز، دل به آسمان سپرد، بی‌آنکه بداند این پرواز، آخرین پرواز زندگی‌اش خواهد بود، آیت‌الله سیدابراهیم رئیسی در واپسین ساعات عمر خویش، دست مهربانی بر شانه پیرمردی از دیار خداآفرین نهاد، بی‌خبر از آنکه دستانی دیگر، آن‌سوی آسمان، منتظر هستند تا او را به پروازی بلندتر، پروازی ابدی، ببرند.

اما نه فقط پرواز او که دل یک ملت نیز در همان ساعت‌ها به پرواز درآمد، پروازی در آسمان دلهره، در مسیر توسل و التماس، میان ابرهای بی‌خبری، میان دعاهای شب میلاد امام رئوف، کشور یکپارچه چشم به آسمان دوخت، دل به زیارت‌نامه بست و نفس در سینه حبس کرد و وقتی صبح از راه رسید، طلوعش با سلامی به شهید آغاز شد، سلامی که بغض، اشک و ضجه شد.

در این گزارش به روایت‌های مردمی پرداختیم از آن شب دلهره‌آور، از آن شبی که بالگرد حامل رئیس‌جمهور یک ملت در مه جنگل‌های ورزقان گم شد؛ این روایت‌ها، روایت مردمی‌ست از دل لرستان، از دل خرم‌آباد، از لحظه‌هایی که امید و دلهره، اشک و دعا و سرانجام، سوگ و سکوت درهم تنیده شدند تا نشان دهند که «شهید جمهور»، نه فقط رئیس‌جمهور، که بخشی از روح و خاطره این ملت شده است.

ای دل مشو آرام که دلدار نیامد

روایت اول: اشک‌های پس از افتخارآفرینی

با چند تن از همکاران راهی تهران شده بودیم، قرار بود در «جام رسانه‌ای امید» شرکت کنیم، رقابتی که تلاشی بود برای بازتاب دستاوردهای دولت، بعد از دو روز رقابت، توانستیم در دو بخش اصلی افتخاری کسب کنیم و شادمان از این موفقیت، عکسی نیز با سردار سلامی گرفتیم، آن روز نمی‌دانستیم سردار قرار است به ورزقان برود؛ همان جایی که ساعت‌ها بعد، تاریخ متوقف می‌شد.

در مسیر بازگشت به خرم‌آباد بودیم که ناگهان خبری همه چیز را دگرگون کرد، حوالی ساعت ۱۴، فضای مجازی مثل شیشه‌ای ترک برداشت، خبری مبهم از ناپدید شدن بالگرد حامل رئیس‌جمهور، شوک‌آور بود…

به خانه که رسیدم، انگار زمان به عقب برگشته بود، به خرداد ۱۳۶۸، وقتی امام (ره) رفت، پدرم همان‌گونه مات، مادرم همان‌گونه چشم به دانه‌های تسبیح. فقط این بار، نام «آیت‌الله رئیسی» بود که در دل نگرانی‌ها تکرار می‌شد، تا صبح، دل به بارگاه رضوی بسته بودیم و دعایمان را به نام هشتمین خادم امام رضا (ع) گره می‌زدیم اما صبح، خبر تلخ مثل خنجر در قلب ملت فرود آمد، صدای خادم آستان با بغض اعلام کرد: «من‌المؤمنین رجال…» و صدای گریه‌های مردم تا آسمان رفت.

در خرم‌آباد، مصلی الغدیر، سراسر اشک و مویه بود، زنان لر همچون مادران داغ‌دار، مویه می‌خواندند و مردان بی‌تاب، سر بر شانه یکدیگر، به سوگ نشسته بودند، آن روز فقط یک تیتر در ذهنم حک شد: شب هشت‌ها.

روایت دوم: فرود سخت، سقوط بغض‌ها

ظهر بود، نشسته بودم پای رایانه، مثل همیشه در حال خواندن بودم که ناگهان با یک توییت روبه‌رو شدم، نوشته بودند: «هلی‌کوپتر رئیس‌جمهور فرود اضطراری داشته…» عادی بود، اما عجیب هم. پیگیر که شدم، رسیدم به یک عبارت مبهم: فرود سخت! با خود گفتم این دیگر چه اصطلاحی است؟!

تماس گرفتم با دوستی در ایرنای تهران. اول بی‌خبر بود. چند دقیقه بعد، زنگ زد و با صدایی لرزان گفت: «خبر درسته؛ اما هنوز هیچ چیز قطعی نیست.» امید داشتم، شاید فقط نقص فنی باشد. شاید مسیر زمینی را پیش گرفته باشند. شاید...

اما هرچه زمان گذشت، روایت‌ها تاریک‌تر شد، بعضی گفتند سقوط، بعضی کوه، بعضی از ناپدیدشدن سخن گفتند، عصر شد، خرم‌آباد آرام نبود، همان شب با دوستان قرار گذاشتیم برای برگزاری مراسم دعا در گلزار شهدا، پوستر طراحی کردم، رسانه‌ها منتشر کردند، عکاس‌ها آمدند… اما در چهره همه یک چیز مشترک بود: اضطراب.

آن شب، حسینیه گلزار محل دعا بود و زمزمه. اما در دل همه یک پرسش: اگر خبر شهادت قطعی شود، بعدش چه می‌شود؟

ای دل مشو آرام که دلدار نیامد

روایت سوم: خرم‌آباد در شوک خبر

بعدازظهر یکشنبه بود، هوای خرم‌آباد همچون همیشه، عادی و آرام، خیابان‌ها پر از صدای زندگی، مردم در رفت‌وآمد، و خیلی‌ها تازه از سر کار برگشته بودند اما ناگهان، گوشی‌ها شروع به لرزیدن کردند، گروه‌های خانوادگی و خبری پر شد از یک جمله: «بالگرد حامل رئیس‌جمهور سقوط کرده؟!»

باور کردنی نبود. اول فکر کردیم شایعه است، یک خبر جعلی دیگر. اما تعداد پیام‌ها زیاد شد. فضای شهر از آن جنب‌وجوش معمولی بیرون آمد و کم‌کم اضطراب جای عادی بودن را گرفت، یکی نوشت: «دعا کنین، منطقه کوهیه، مه غلیظه، شاید خبری از نجات باشه…» یکی دیگر تصویری از تیم‌های امداد در میان مه و برف ارسال کرد.

خرم‌آباد آرام‌آرام وارد حالتی از بی‌قراری شد، گوشی‌ها از دست‌مان نمی‌افتاد، نوتیفیکشن‌ها مدام می‌آمد. چشم به صفحه، گوش به خبر و دل به آسمان، شبی که نه خواب داشت، نه آرامش. شبِ اشک‌های بی‌صدا و دعاهای بی‌پاسخ. تنها سکوتی سنگین بود و سوالاتی که بی‌جواب مانده بودند: «واقعیه؟ نجات پیدا کردن؟ صداوسیما چی میگه؟»

تا نزدیکی صبح، امید زنده بود. اما وقتی خبر رسمی تأیید شد، گلوها خشک شد، چشم‌ها اشک‌آلود و دل‌ها فرو ریختند:

«شهید شد… سید ابراهیم رئیسی، رئیس‌جمهور مردم»

باورش سخت بود، مردی که حتی منتقدانش زبان به انصاف می‌گشودند، دیگر نبود. همراه او، وزیر دیپلماسی مقاوم، شهید حسین امیرعبداللهیان هم پرکشیده بود.

صبح خرم‌آباد، با صدای اذان آغاز نشد، با بغض، با صدای «انالله…» و با اشک مردم در کوچه و خیابان بود که طلوع کرد، گروه‌های مجازی پر شد از عکس‌های سیاه، دل‌نوشته‌ها، نوای حزن و یاد مردی که تا آخرین روز برای مردم ایستاده بود.

ای دل مشو آرام که دلدار نیامد

روایت چهارم: سفری به قم برای وداع

یکی از دوستان رسانه‌ای که رئیس دفتر خبرگزاری در قم است، تماس گرفت و گفت: «برای پوشش مراسم تشییع شهدا به قم بیا.» بدون تردید راهی شدم، می‌دانستم این رویداد از آن لحظاتی است که تاریخ در دل خود ثبت خواهد کرد.

مسیر از حرم مطهر حضرت معصومه (س) تا مسجد مقدس جمکران بود، از نخستین ساعات صبح، خیل مردم، زن و مرد، پیر و جوان، حتی خانواده‌ها با کودکان کوچک، آمده بودند، چهره‌هایی خیس از اشک، و دستانی رو به آسمان.

با وجود ازدحام، همه‌چیز منظم و پرصلابت بود، تابوت‌ها روی خودروهای مخصوص قرار گرفته بود و مردم، یکی‌یکی خود را به آن‌ها می‌رساندند، گاه فقط برای لحظه‌ای نگاه، یا زمزمه‌ای از سوره یاسین، یا یک وداع عاشقانه با کسی که هیچ‌گاه از نزدیک ندیده بودند، اما حالا غم فقدانش را مثل یک عزیز حس می‌کردند.

باران هم در میانه روز باریدن گرفت، اما باران هم نتوانست اشتیاق مردم را خاموش کند. همه آمده بودند تا ادای دین کنند، حتی آنان که تا دیروز منتقد بودند، امروز سوگوار بودند.

ایستگاه‌های صلواتی در مسیر دایر شده بود؛ شور و شعور در هم آمیخته بود. انگار همه آمده بودند تا بگویند: «شهید جمهور، ما تنهایت نگذاشتیم…»

این مراسم، از تأثیرگذارترین رویدادهایی بود که در عمر خبرنگاری‌ام دیده بودم. در ازدحام اشک و صلوات، یک چیز روشن بود: شهدا با عزت رفتند و مردم، با دل‌هایی پر از اندوه، بدرقه‌شان کردند.

به گزارش ایمنا، از «قیزقلعه‌سی» تا «گلزار شهدا»، از پرواز امید تا غروب اشک، از تهران تا خرم‌آباد، تنها نامی که تکرار می‌شود، نام مردی‌ست که در تمام عمرش، خادم مردم بود و خادم آستان.

آری، آیت‌الله سید ابراهیم رئیسی رفت؛ نه خاموش که شعله‌ور از ایمان و این مردم، از خرم‌آباد تا سراسر ایران، روایت‌گر این حقیقت هستند که شهید جمهور اگرچه رفت، اما در قلب‌ها ماند.

کد خبر 866771

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.