به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحالوبختیاری، تقویم میانه اردیبهشت را نشان میدهد اما خورشید بالای سرم چیز دیگری میگوید، هوا به شدت گرم شده است و دیگر خبری از خُنکای نیمه بهار در چهارمحالوبختیاری نیست، در تمام طول مسیر به خودم قول میدهم که حتماً خودم را یک بستنی میهمان کنم.
محله ما به خاطر فضای سبزی که دارد و یک مغازه بستنیفروشی همیشه شلوغ است، اما این بار انگار فرق داشت، تعدادی از زنها و مردهای همسایه سر کوچه دور هم جمع شده بودند و پچ پچ میکردند، به بهانه خرید بستنی خودم را به آنها نزدیک و گوشهایم را تیز کردم تا شاید بتوانم چیزی از حرفهایشان دستگیرم شود، ظاهراً قرار بود به مناسبت دهه کرامت سه روز خدمات رایگان دندانپزشکی در درمانگاه شهر ارائه شود و این کار برای مردم و با هزینههای بالای دندانپزشکی خبر خیلی خوبی بود.
برای اینکه بدانم چه کسانی مسئولیت ارائه این خدمات رایگان را بر عهده دارم، صبح فردا خودم را به درمانگاهی رساندم که میزبان یک گروه جهادی شده بود.
عقربههای ساعت روی دیوار، ساعت ۰۷:۰۰ را نشان میدهند اما درمانگاه غلغله از مردم شده بود و مسئول پذیرش در حال آرام کردن مراجعان بود.
سعی کردم مدتی یک گوشهای بایستم و رفتوآمدها را زیر نظر بگیرم، همه چهرهها برایم آشنا بود، شهر ما کوچک بود و تقریباً همه برای هم آشنا بودیم، بی بی و کربلایی رسول هم در گوشهای از درمانگاه روی صندلی پلاستیکی نشسته بودند، حتماً به خاطر دندانهای بی بی آمده بودند، چند سالی است که بی بی دندانهایش را یکی در میان از شدت درد و عفونت کشیده است اما جیب کربلایی رسول یاری نکرده تا برایش دندان مصنوعی بگیرد.
با صدای خانمی که از قسمت پذیرش اعلام کرد آقای دکتر آمده است و مریضها را یک به یک صدا میزند به خودم میآیم.
خودم را به مسئول پذیرش معرفی میکنم و وارد اتاق دکتر میشوم، سه دستگاه یونیت دندانپزشکی در اتاق و سه پزشک مشغول کار هستند، با آن چیزهایی که من از مردم شنیده بودم، نفر اصلی روایت من باید آن آقای میانسال باشد، کنار پنجره مشغول پُر کردن دندانی بود.
مردی با سن تقریبی ۵۰ سال با قد و هیکلی متوسط، موهای جوگندمی و پُر که اندکی روی پیشانیاش هم کشیده شده بود و پوست روشن و شفاف و ابروهای نسبتاً پُرپشتی داشت، چینوچروک گوشه چشمانش اندکی روی صورتش کشیده شده بود و انگار روزگار خیلی هم بر وفق مرادش گام برنداشته و خط خندهای که به وضوح روی صورتش دیده میشد، نشان میداد آقای دکتر همه این سختیها را به سُخره گرفته است.
نزدیکتر رفتم و خودم را معرفی کردم، با گشادهرویی از من استقبال کرد از او خواستم تا اندکی از وقتش را به من بدهد، کلی کلنجار رفتم دلیل و بُرهان آوردم تا همکاری کند و چرا اینجا؟ چرا رایگان؟ از پاسخ دادن طفره میرفت و مُدام این پا و آن پا میکرد تا از زیر پاسخ دادن در بِرود اما در مقابل اصرارهای من تسلیم شد و همانطور که مشغول درست کردن دندان آقای جوانی بود اشاره زد که روی صندلی روبهرویش بنشینم، لبخندی زد، طوری که انگار کل صورتش در حال تبسم باشد و گفت: «همه چیز بر میگردد، به قول و قرار من با آقا که از سالها پیش گذاشته شده است و تا همین امروز که ۵۴ سال از عمرم میگذرد از آقا بدقولی ندیدهام من هم بدقولی نکردم.»
همه چیز از یک قول و قرار شروع شد
گیج که بودم، گیجتر هم شدم، منظورش را از قول و قرار و حتی آقا متوجه نشدم، فکر میکنم خودش هم متوجه این موضوع شد، اندکی روی صندلی جابهجا شد و سخن از روزهایی گفت که سالهاست در میان ورقهای دفتر زندگیاش به خاطرات تبدیل شدهاند: «سال سوم دبیرستان بودم و در رشته ریاضی درس میخواندم که رفتن را به ماندن ترجیح دادم، کتاب و دفترم را به مادرم سپردم و عازم جبهه شدم در عملیات باز پسگیری فاو توسط نیروهای عراقی به اسارت گرفته شدم و دو سالونیم از زندگی خود را در زندانهای عراق گذراندم، نسل ما از همان بچگی با مفهوم ایثار و از خودگذشتگی آشنا شده بود، چرا که تعداد زیادی از دوستان و همشهریهایمان را در دوران انقلاب و جنگ از دست دادیم و ما همه اینها را میدیدیم و لمس میکردیم و شاید جرقه همه این کارهایی که امروز به زندگی من برکت داده و موجب شده است که من اینجا در میان این مردم باشم از همان روزها زده شد.»
نفس عمیقی کشید و به بیمارش گفت: اندکی آب در دهانت بچرخان، خودش هم چند قدمی راه رفت تا خشکی پاهایش برطرف شود و دوباره کارش را از سر گرفت و به حرفهایش ادامه میدهد: «از همان روزهایی که سنوسال چندانی نداشتم و در مدرسه درس میخواندم تا وقتی که وارد دانشگاه بشوم و حتی تا به امروز خودم را مدیون مردم استان چهارمحالوبختیاری و شهرم کیان میدانم و همیشه در ذهنم بود که اگر روزی به جایی رسیدم دست مردم را بگیرم».
پیشنهادی که زندگیم را عوض کرد
کم کم داشت همه چیز دستگیرم میشد آقای دکتر «اسفندیار شاهوردی» اهل استان و شهر خودمان بود و حالا آمده تا دینش را به مردم ادا کند و همین فکرها موجب شد تا لبخندی روی لبم بنشیند: «سال ۱۳۶۹ زمانی که از زندان عراقیها آزاد شدم، درسم را در مدرسه ایثارگران از سر گرفتم، یادم میآید در همان سال چهارم دبیرستان معلمی داشتیم به نام آقای نوربخشیان ایشان به من گفتند: شاهوردی تو بسیار باهوش هستی بهتر است، در رشته تجربی درس بخوانی تا بتوانی یک دکتر خوب شوی همین صحبت موجب شد تا زندگی من در مسیری دیگر قرار بگیرد».
سرنوشت او از همان روز نوشته شد از همان روزی که با حرف معلمش وارد مسیری شد که انتهایش این صندلی است که هماکنون در یکی از مناطق محروم کشور به آن تکیه زده است و دردی از دردهای همشهریانش را درمان میکند.
کار دندان آن آقای جوان تمام شده بود، دکتر با او خوشوبشی کرد و تا نفر بعدی روی صندلی بنشیند، چند جرعه از لیوان چای را که روی میز بود، سر کشد و به بقیه همکارانش هم تعارفی زد عکس دندانهای بیمار بعدی را هم در این حین نگاه میکرد اما عکس قدیمی بود و چند سالی از تاریخ آن گذشته بود، همین موجب شد دکتر به آن اعتنایی نکند و خودش مشغول کار شود.«پدر جان دهانت را باز کن ببینم کدام دندانت اذیت میکند» و مرد در حالی که دهانش را باز نگه داشته بود و به سختی سخن میگفت با دستش اشاره کرد.
دکتر آمپول بیحسی را به لثه بیمار زد و از او خواست در سالن منتظر بماند و بیمار بعدی را صدا زد و در این بین انگار متوجه نگاههای همراه با التماس من شده بود و پی حرفهایش را گرفت، کجا بودیم؟ یادم آمد، «سال ۱۳۷۰ من در رشته تجربی کنکور دادم و دندانپزشکی دانشگاه شیراز قبول شدم و بعد از چند ماه به اصفهان انتقالی گرفتم و ادامه درسم را در دانشگاه علوم پزشکی این شهر خواندم و در سال ۱۳۷۷ فارغالتحصیل شدم، چند سالی هم در اصفهان کار کردم و بعد به شهرکرد برگشتم به استخدام سازمان تأمین اجتماعی درآمدم و در بیمارستان امام علی فرخشهر و درمانگاه ۱۵ خرداد کار کردم و در نهایت به تهران مهاجرت کردم، چهار سال پیش بازنشست شدم در تمام آن روزهایی که کار میکردم، هم سعی میکردم به مردم کمک کنم در اردوهای جهادی هم شرکت میکردم به نقاط مختلف کشور میرفتم تا تنها گوشهای از دین خودم را به مردم کشورم ادا کنم.»
این مردم حق زیادی به گردن من دارند
نگاهش را به سمت مردمی که داخل سالن به انتظار نشسته بودند چرخاند و گفت: «این مردم حق زیادی به گردن من دارند و من در تمام آن روزهایی که درس میخواندم با خدا و امام رضا (ع) قرار گذاشتم حتماً روزی به سرزمین مادری خود باز گردم و دِین خود را ادا کنم و همین نیت هم موجب شد تا من امروز اینجا باشم بعد از بازنشستگی با همکاری کانون خادم یاری امام رضا (ع)، امام جمعه و دانشگاه علوم پزشکی چندین بار در سال به اینجا میآیم و به همشهریانم خدمت کنم، حالا هر کس دیگری هم به غیر مردم کیان بیاید در خدمتش هستم فرقی نمیکند، اهل کدام شهر باشد هیچ وقت هم تنها نیستم هر بار تعدادی از دوستان پزشکم من را همراهی میکنن، د همه این کارها به نیت آقا امام رضا (ع) است»
حالا منظورش را از قول و قرار با آقا متوجه شده بودم، چشمانش روی پوستری که در گوشهای از اتاق نصب شده بود چند لحظهای خیره ماند و آهی از اعماق وجودش کشید و نمی از اشک روی چشمانش نشست و چند ثانیهای سکوت کرد و انگار این تصویر زنده است، نور طلایی گنبد و گلدستهها در زیر آسمان آبی رنگ مشهد زندگی را تداعی میکرد، آوای دلنشین دعا و نیایش در گوش جان میپیچید و روح آدمی را به آرامش و معنویت میکشاند.
آقای دکتر، پزشکی است که زندگیاش با امام رضا (ع) گره خورده و آن طور که خودش میگوید، شاه خراسان زندگیاش را بیمه کرده است و حالا از آن روزهایی که این کار را شروع کرده چهار یا پنج سالی میگذرد و آقای دکتر و تیمش هر سال سه یا چهار بار و هر بار سه روز در درمانگاه شهر کیان مستقر میشوند و به نیت امام رضا (ع) خدمات رایگان دندانپزشکی به مردم ارائه میدهند.
او میگوید: «برکت این کار را بارها و بارها در زندگیام دیدم، هر جای زندگیام گره کوری افتاد، تنها نشانی که بلد بودم پنجره فولاد آقا بود، شاید به ساعت نمیکشید که مشکلم حل میشد الان که فکرش را میکنم میبینم من تا این سن هیچ وقت در چه کنم چه کنم زندگی گیر نیفتادم، چرا که هر کاری کردم به نیت آقا امام رضا بود همین که خودم و خانوادهام سلامت هستیم از دعای خیر این آدمهاست و این دعای خیر را آقایم امام رضا (ع) حواله زندگیام کرده است.»
ساعت هشت که شد صلوات خاصه امام رضا (ع) فضای اتاق را پُر کرد، دکتر شاهوردی دست از کار کشید و برای چند ثانیه دست به سینه و به نشانه ادب رو به سمت حرم ایستاد و بعدش گفت: «خودم گوشی را این طور تنظیم کردهام تا بتوانم روزی دو بار به آقا سلام بدهم و مطمئن هستم این سلامها بیجواب نمیماند.»
مریم رضیپور، خبرنگار خبرگزاری ایمنا در چهارمحالوبختیاری
نظر شما