«هدایت صابر»، نامی که با خون بر دفتر انقلاب حک شد

مازندران، این خطه‌ همیشه‌سبز در تاریخ انقلاب نیز سبز بود، پر از نام‌هایی که جاودانه شدند؛ «هدایت صابر»، یکی از این نام‌هاست، شهیدی که روزی زیر چشمان پر از عطوفت مادری صبور و دستان پینه‌بسته‌ پدری که روزگار را پشت سر گذاشته بود، قد کشید و روزی دیگر، نامش را با خون بر دفتر انقلاب نوشت.

به گزارش خبرگزاری ایمنا از مازندران، قدم که درون خانه گذاشتم، مهربانی در نگاه مادر موج می‌زد، لبخندی پر از مهر، صورتی که گرچه نشانه‌های روزگار بر آن حک شده بود، اما هنوز سرشار از لطافت مادری بود، دستان پینه‌بسته‌اش را به گرمی در دستم گرفت و با اشتیاق مرا به سمت مبل ساده خانه هدایت کرد.

انگار با هر قدم، خاطرات فرزندی که حالا در قاب عکس جاودانه شده بود، در ذهنش جان می‌گرفت، هنوز گمان می‌کردم تنهاست که ناگهان با صدایی آرام اما پرطنین گفت: «حاجی، مهمان داریم…» لحظه‌ای بعد، مردی سالخورده با عصایی چوبی، گام‌های آرام اما محکم به جمعمان پیوست، روی تنها مبل خانه نشست و پای خسته و رنج‌کشیده‌اش را بر صندلی مقابلش دراز کرد.

عمرش را در جاده‌ای پر از فراز و نشیب گذاشته بود و حالا در ۸۸ سالگی، در کنار همسری که ۷۶ سال از زندگی را در کنارش گذرانده، خاطرات را مرور می‌کرد، آمده بودم تا از فرزند شهیدشان بپرسم، از پسری که روزی در آغوش این مادر، کودکی کرده بود و حالا نامش بر لوح افتخار این سرزمین حک شده است.

بی‌مقدمه از حاجیه‌خانم سیده «زینب بشیری عمرانیان» پرسیدم: «فرزندتان چه فصلی از سال به دنیا آمد؟» لبخندی که در میان چین‌های صورتش جا خوش کرده بود، روی لبانش نشست و گفت: «شهریور ۴۲، در روستای آهنگرکلای دشت‌سر آمل به دنیا آمد… نخستین فرزندم بود و بعد از او خدا شش فرزند دیگر هم به ما عطا کرد.» حرف که به کودکی‌اش رسید، چشمانش رنگ دیگری گرفت. گفت: «کم‌قانع بود، هیچ‌وقت چیزی نمی‌خواست که برایش فراهم کنیم. با همان زندگی ساده کنار آمد، با کمترین‌ها بزرگ شد و مرد شد…»

«هدایت صابر»، نامی که با خون بر دفتر انقلاب حک شد

پسری که با کار و تلاش قد کشید...

مادر نگاهش را به گذشته‌ای دور دوخته بود، به روزهایی که صدای پای پسرش در کوچه‌های روستا می‌پیچید. گفت: «در کنار درس، کار هم می‌کرد. تا کلاس چهارم در روستا درس خواند، اما مدرسه‌ای برای ادامه تحصیل نبود. ناچار شدیم راهی شهر آمل شویم، تا او بتواند به آموختن ادامه دهد.»

دستانش را روی زانو گذاشت، آهی کشید و ادامه داد: «با همه سختی‌ها، با اینکه کار می‌کرد، اما از درسش غافل نبود. معلم‌هایش همیشه از او راضی بودند تا کلاس نهم خواند و آرزوی ادامه تحصیل را داشت، اما سرنوشت برایش راهی دیگر رقم زد…»

۱۵ سالگی؛ آغاز مبارزه برای انقلاب

چشمان مادر از غرور می‌درخشید، زمانی که از روزهای مبارزه پسرش می‌گفت. «سال ۵۶، وقتی خبر شهادت آقا مصطفی خمینی رسید، مسیر زندگی‌اش تغییر کرد. روزنامه‌ها را با دقت می‌خواند، اخبار انقلاب را پیگیری می‌کرد و حتی ما را با نام و راه فرزند امام (ره) آشنا کرد، می‌گفت: آقا مصطفی مردی دیندار و خدادوست بود…»

حرفش را که ادامه داد، گویی دوباره آن روزها را به چشم می‌دید: «در تظاهرات شرکت می‌کرد، برای پخش اعلامیه تا دورترین روستاها، تا عمق جنگل‌های آمل می‌رفت، هارون‌کلا، سرخ‌کلا، وسطی‌کلا، آهنگرکلا… همه این مسیرها را با قدم‌های نوجوانانه‌اش پیمود، درحالی‌که بار رسالتی بزرگ بر دوش داشت.»

مادر دستی بر دامنش کشید، گویی گردوغبار خاطرات را کنار می‌زد: «سال ۵۶، بعد از شهادت آقامصطفی، فعالیت انقلابی‌اش را شروع کرد و تا سال ۵۷ که به شهادت رسید، لحظه‌ای آرام نگرفت. در کوچه طالقانی، همراه شش، هفت نفر از دوستانش اعلامیه پخش می‌کردند. بارها دستگیری را به چشم دیدند، بعضی از دوستانش را گرفتند، اما او و چند نفر دیگر با فرار از دست سربازان جان سالم به در بردند…»

نگاهش را به زمین دوخت و با بغضی کهنه گفت: «دو نفر از همان دوستان، شهیدان کاردار و رجبی، بعدها در جنگ به شهادت رسیدند، انگار این کوچه، از همان سال‌ها، معبری به سوی بهشت بود…»

خانه ساکت شد. فقط قاب عکس شهید بود که در سکوت، لبخند می‌زد.

«هدایت صابر»، نامی که با خون بر دفتر انقلاب حک شد

تنها آرزویم، یا مرگ یا امام خمینی (ره) …

مادر، در میان خاطراتی که چون آتش در دلش زبانه می‌کشید، چشمانش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخت، با صدایی که لرزش اندکی در آن بود، گفت: «هدایت بیشتر وقت‌ها در تظاهرات بود، بارها به او می‌گفتم: نرو پسرم، مردم پشت سرمان حرف می‌زنند، واکنش‌های خوبی ندارند، ما برای تو آرزوهای بزرگی داریم، اما او لبخند می‌زد و جواب می‌داد: برایم آرزو نداشته باشید، تنها آرزویم یا مرگ است یا امام خمینی».

مادر مکثی کرد، گویی هنوز باور نداشت که آن نوجوان شجاع، حالا تنها در قاب عکس نشسته است‌ «خیلی قانع بود، هرگز شکایتی نمی‌کرد. اگر داشتیم، می‌خورد، اگر نداشتیم، لب به گلایه باز نمی‌کرد، حتی یک‌بار نگفت «مادر، گرسنه‌ام، برایم چیزی آماده کن.» مهربان بود، خوش‌قلب، وردست پدرش بود، تابستان‌ها، بعد از تعطیلی مدرسه، سه سال تمام به رستورانی در جاده هراز می‌رفت و کار می‌کرد، نه برای خودش، بلکه برای کمک به خانواده، عجیب بود که دیگران از او اخلاق می‌آموختند.»

چشمانش را بست، انگار می‌خواست تصویر پسرش را در آن رستوران، در آن روزهای دور، دوباره به خاطر بیاورد. «نمازخوان بود، حتی قبل از اینکه روزه بر او واجب شود، یکی از بستگانمان روزی آمد و گفت: هدایت را در رستوران دیدم که نمازش را می‌خواند، از همان روزها به خدا نزدیک شده بود، دلش با حقیقت گره خورده بود…»

فرزندی که مادرش را هم انقلابی کرد

مادر، نگاهش را از زمین برداشت. انگار می‌خواست با چشمانش تمام حرف‌های نگفته را فریاد بزند. «بارها به هدایت گفتم: این راه را نرو، این تظاهرات را رها کن… اما هر بار با همان اطمینان همیشگی می‌گفت: اگر قسمت من کشته شدن باشد، اگر مرا در صندوقی بگذاری، تیر از روی آن عبور می‌کند و به من می‌رسد، پس نگران نباش.»

آهی کشید و ادامه داد: «اصرارهایش، حرف‌هایش درباره امام (ره)، مرا هم به این مسیر کشاند، دیگر تماشاگر نبودم، من هم همراهش شدم و در تظاهرات شرکت کردم…»

مادر نگاهی به اطراف انداخت، انگار می‌خواست جای خالی پسرش را در خانه ببیند، اما فقط سکوتی سنگین در فضا جاری بود. «او خود را کودک نمی‌دانست، می‌گفت: به این می‌گویی شلوغی؟ این تظاهرات است! ما که دیگر بچه نیستیم، ما مرد شده‌ایم و برای انقلاب قدم برمی‌داریم»

لبخند تلخی زد و به روزهایی که دیگر بازنمی‌گشت، پناه برد: «قبل از اذان صبح از خواب برمی‌خاست، وضو می‌گرفت و به مسجد امام حسن عسکری (ع) می‌رفت، پای صحبت‌های علامه آیت‌الله حسن‌زاده آملی و آیت‌الله جوادی آملی می‌نشست، آن روزها مثل حالا این‌همه خانه نبود، همه‌جا بیشه بود و جنگل و جاده‌های خاکی اما او راهش را در دل تاریکی پیدا می‌کرد…»

«هدایت صابر»، نامی که با خون بر دفتر انقلاب حک شد

نگاهی که حجب و حیایش را فریاد می‌زد...

در تمام این مدت، حاج‌آقا عنایت، پدر شهید، خاموش بود، تنها گوش می‌داد، گویی حرف‌های مادر را از بر بود، عصایش را در دستانش می‌فشرد، چانه‌اش را بر آن تکیه داده بود و در سکوت، به دنیایی می‌اندیشید که سال‌ها پیش، فرزندش را از او گرفته بود.

پدر، مردی که روزگار سختی‌هایش را بر شانه‌های او تلنبار کرده بود، با تبسمی محو، سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «حاجیه خانم هرچه بود، گفت. چیزی از قلم نیفتاده…» سکوتی کوتاه میان کلامش رخنه کرد، انگار خاطرات گذشته، او را با خود برده بود. «وقتی هدایت به دنیا آمد، من در روستا مشغول کار بودم. پدرم برایش نام هدایت را برگزید. در آن زمان، باور بر این بود که فرزندِ بلو دار – یعنی فرزندی که روز کارگر به دنیا بیاید – به جایی نمی‌رسد، اما ما تلاش کردیم که تمام فرزندانمان در مسیر رشد و پیشرفت قرار بگیرند. هدایت هم تا زنده بود، تحصیل را ادامه داد.»

پدر، نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخت، انگار در جست‌وجوی تصویری محو از فرزندش بود. «هرگز ندیدم که نسبت به من و مادرش بی‌احترامی کند، همیشه سر به زیر بود، باوقار و مؤدب. همه از اخلاقش تعریف می‌کردند، ابتدا که هدایت به این مسیر قدم گذاشت، به‌شدت مخالفت می‌کردم، می‌گفتم: این شاه، مملکت را اداره می‌کند، مگر می‌شود مقابلش ایستاد؟!

مردم هم در ابتدا می‌ترسیدند، اما جوانان آگاه‌تر شدند، جسارت پیدا کردند، آشکارا به خیابان آمدند. هدایت هم یکی از آن‌ها بود.»

نگاه آخر، میان شاخ و برگ درختان...

پدر، نفس عمیقی کشید، خاطرات، یکی‌یکی در ذهنش جان می‌گرفتند. «روزهای آخر، ما مشغول ساخت خانه بودیم، هر وقت صدای تیراندازی به گوشش می‌رسید، بی‌قرار می‌شد، آن روز هم بعد از صبحانه، همین که صدای تیر شنید، دیگر آرام نگرفت. گفتم: نرو بچه، تظاهرات شلوغ است، تو را می‌کشند! اما رفت. رفت و من تا پیچ کوچه، از لابه‌لای درختان، نگاهش را دنبال کردم تا از دیدگانم محو شد.»

چند لحظه سکوت کرد. انگار هنوز هم در همان پیچ، چشم‌انتظار بازگشت پسرش بود. «دو ساعت بعد، دوستش احمد بابایی آمد. نفسش به شماره افتاده بود. گفت: هدایت تیر خورده… زخمی شده.»

دلش فرو ریخت، دیگر چیزی نشنید، تنها پاهایش او را تا بیمارستان کشاندند: «وقتی رسیدم، مرا به اتاقی بردند، هدایت روی تخت بود، چند نفر بالای سرش ایستاده بودند…»

پدر، چانه‌اش را روی عصایش گذاشت، صدایش اندوهی کهنه را در خود داشت: «حتی اجازه ندادند به پیکرش دست بزنم. تا لب باز کردم، مرا به باد کتک گرفتند. فریاد زدند: چرا گذاشتی پسرت به تظاهرات برود؟! آن‌قدر مرا زدند که از حال رفتم…»

چشمانش را بست. انگار هنوز هم درد آن ضربه‌ها را حس می‌کرد: «وقتی به هوش آمدم، باجناق و بستگانم را دیدم که آمده بودند تا پیکر هدایت را تحویل بگیرند اما حکومت نه اجازه عزاداری می‌داد، نه حتی اجازه خاک‌سپاری. هدایت تنها نبود… آن روز، سه نفر دیگر از دوستانش هم شهید شدند.»

وصیت نوجوانی که از مردانگی سرشار بود

مادر، در میان بغض پدر، آرام اما محکم گفت: «پنجشنبه، هجدهم آبان ۵۷ بود… آخرین روزی که هدایت در خانه‌مان نفس کشید.» آهی کشید و ادامه داد: «آن روز از او خواستم که به تظاهرات نرود. در خانه، کارگرها سقف را درست می‌کردند، گفتم: کمکشان کن! قبول کرد، تا ظهر ماند، ناهارش را خورد، بعد به ساختمان برگشت تا مراقب ابزارهای کارگران باشد.»

لحظه‌ای مکث کرد. انگار در ذهنش، صحنه‌های آن روز را مرور می‌کرد: «عصر، خودم راهی بازار شدم، می‌دانستم که تظاهرات هم هست. هدایت همیشه می‌گفت: مادر، اگر تظاهرات را دیدی و هفت قدم برنداشتی، پیش حضرت زهرا (س) بازخواست می‌شوی. با این نیت، من هم به جمع مردم پیوستم.»

مادر، نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخت، جایی که پسرش دیگر نبود: «آن روز نمی‌دانستم که هدایت هم در تظاهرات است. اما به گفته مادربزرگش، او بعد از بازگشت از ساختمان، دست و رویش را شست، لباس سفیدش را پوشید و رفت…»

چشمانش بارانی شد: «بعدها پدر شهید غلامی برایمان گفت که در نزدیکی پل دوازده‌چشمه، چند بانوی بابلی، با قرآن در دست، در حال حرکت بودند. چند سرباز، راهشان را سد کردند. هدایت و دوستانش غیرتی شدند، جلو رفتند و گفتند: چرا راه این بانوان را گرفته‌اید؟ مگر غیرت ندارید؟!»

چند لحظه سکوت کرد، انگار هنوز هم منتظر پاسخ آن سربازان بود، «یکی از جوانان، تفنگ سرباز را گرفت اما فرمانده، دستور شلیک داد… گلوله‌ها پرتاب شدند، سه بانوی بابلی، هدایت و دوستانش – اکبر رجبی، سیفی و غلامی – به خاک افتادند.»

«هدایت صابر»، نامی که با خون بر دفتر انقلاب حک شد

دلشوره‌ام امان نمی‌داد، بی‌اختیار قدم‌هایم را تند کردم، بی‌آنکه بدانم مقصد کجاست، در هیاهوی شهر، تنها نام هدایت در سرم می‌چرخید، به سمت ساختمان نیمه‌کاره‌ای که هدایت صبح آن روز آنجا بود رفتم، باید پدرش را پیدا می‌کردم، شاید او خبری داشته باشد، نفس‌زنان خودم را به حاج‌آقا رساندم، با نگرانی پرسیدم: «هدایت کجاست؟ نکند او هم…» اما حاج‌آقا با آرامشی که هرگز باورش نمی‌کردم، گفت: «نگران نباش، برگشته خانه.»

نفسی از سر آسودگی کشیدم، اما این دل بی‌قرار آرام نمی‌گرفت، حسی عجیب در سینه‌ام سنگینی می‌کرد، سعی کردم خودم را به کار سرگرم کنم، چای آماده کنم برای کارگران اما آن‌قدر ذهنم آشفته بود که آب سرد را درون قوری ریختم و آن را روی سماور گذاشتم، بی‌آنکه بفهمم چه می‌کنم، چند دقیقه بعد، احمد بابایی، دوست همیشه همراه هدایت، هراسان به خانه آمد: «حاج‌آقا، باید برویم بیمارستان… هدایت زخمی شده.»

پاهایم سست شد، نفس در سینه‌ام حبس ماند، زخمی؟ یعنی چقدر؟ چه شده؟ اما کسی چیزی نمی‌گفت، تنها جمله‌ای که از حاج‌آقا شنیدم این بود: «نگران نباش، فقط پایش تیر خورده است.» دلم گواهی می‌داد که ماجرا چیزی فراتر از یک زخم ساده است، با پای برهنه به سمت بازار دویدم، شاید هدایت هنوز آنجا باشد، شاید او را پیدا کنم اما هر کس چیزی می‌گفت، دیدمش که برگشت خانه، سوار تاکسی شد، گفت ببریدش خانه.

راننده تاکسی، جوانی که مرا می‌رساند، آرام زمزمه کرد: «مادر، برای من هم دعا کن که شهید شوم.: از شدت اضطراب و اندوه، بغض‌آلود فریاد زدم: «بس کنید! همه‌تان فقط از شهادت حرف می‌زنید!» به خانه که رسیدم، چهره‌های نگران، نگاه‌های دوخته‌شده به در… و نبودن حاج‌آقا.

هر بار که از کسی سراغش را می‌گرفتم، با طفره رفتن می‌گفتند: «رفته بیمارستان، نگران نباش.» اما چطور می‌توانستم نگران نباشم؟ شب شد، اما هدایت نیامد… ساعت از ۱۰ شب گذشته بود. کم‌کم اقوام و همسایه‌ها یکی‌یکی می‌آمدند، چرا خانه این‌قدر شلوغ شده بود؟ چرا همه این‌قدر آرام و مهربان بودند؟ خواهرانم دورم را گرفتند، با اصرار می‌گفتند: «چیزی بخور، مادر!» اما گلویم راه نداشت، لقمه‌ای پایین نمی‌رفت.

تا اینکه برادرم آمد… نگاهش، لرزش دستانش، بغض در گلویش… دستانم را گرفت و گفت: «باید برویم بیمارستان. باید تعهد بدهیم که هدایت دیگر در تظاهرات شرکت نکند.» لحظه‌ای که این جمله را شنیدم، دنیا پیش چشمانم تیره شد. پاهایم یاری نمی‌کرد، اما همراهش رفتم، نزدیک بیمارستان که رسیدیم، سه آمبولانس کنار هم پارک شده بودند.

تصویر سربازان، تفنگ‌ها، چهره‌های خشک و جدی، آماده‌باش… چیزی درونم شکست، قبل از اینکه کسی چیزی بگوید، من حقیقت را فهمیدم، هدایت دیگر بازنمی‌گشت، تمام آن دلشوره‌ها، آن بی‌قراری‌ها، آن دلهره‌های مادرانه، همه به حقیقت پیوسته بودند، نفهمیدم چه شد، تنها می‌دانم که زمین زیر پایم خالی شد و دیگر هیچ نفهمیدم، وقتی چشم گشودم، سپیده زده بود، پیکر هدایت را تحویلمان دادند، کودکم را، عزیز دلم را، قهرمان کوچک خانه‌ام را…

و آن روز، روستای آهنگرکلای دشت، شاهد وداع مادری بود که عزیزترینش را تقدیم انقلاب کرد و خون هدایت‌ها، حافظ این انقلاب شد تا روزی که پرچم این سرزمین به دستان صاحب‌الزمان (عج) سپرده شود.

گزارش از کبریا مقدس، خبرنگار ایمنا در مازندران

کد خبر 835593

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.