به گزارش خبرگزاری ایمنا از کرمان، به روز دوازدهم دی ۱۴۰۲ و یک روز قبل از چهارمین سالروز شهادت سردار دلها برمیگردم، خیابان منتهی به گلزار شهدای کرمان از خودرو و جمعیت پر است.
راننده اسنپ که سربازیاش را نزد حاجقاسم گذرانده است، شروع به خاطرهگویی میکند و از روزهایی که فرمانده در لشکر ۴۱ ثارالله مردانه برای دفاع از کشور جنگید، صحبت میکند.
به خیابان اصلی میرسیم، سه راهی تخت دریاقلیبیگ را برای عبور خودروها تعیین کردهاند و برای پیوستن به خیل پیادهروهای عاشقان حاجقاسم باید از روی پل عبور کرد. همان نزدیکی از ماشین پیاده میشوم و به سمت موکبهای مجاور محل عبور عابران سری میزنم، زن و مرد، کودک، پیر و جوان با پای پیاده مسیر عاشقی را طی میکنند.
خودروهای ون هم مسئولیت جابهجایی زائرانی را به عهده دارند که میخواهند زودتر به مقصد برسند، ایستگاههای راهنما هم در مسیر خودنمایی میکنند، آتشنشانان مثل همیشه در صحنه حاضر شدهاند و پاکبانان مشغول کارند.
شیرازیهای اهل دل در تکاپوی پذیرایی هستند و با ثبت عکس یادگاری، مرا به یک چای بهارنارنج مهمان میکنند، به راه میافتم و در مسیر از پلههای اتاقک شیشهای که محل استقرار دوربین صدا و سیماست، بالا میروم و عکس من از جمعیت ثبت میشود، دخترانی که چای قندپهلو را در دست گرفتهاند، سوژه دیگرم میشوند.
مسیر عبوری مملو از خیاطخانه و ایستگاههای صلواتی و خدماتی است و نمیدانم چقدر زمان میبرد که به مزار حاجقاسم میرسم و حالا وقت آن است که با مردم گفتوگو کنم، در اتاقک مخصوص مدیریت گلزار مستقر میشوم و چه آدمهایی که سوژه گزارشهایم میشوند تا دستم در روزهای بعدی هم حسابی پر باشد.
در مسیر برگشت دخترانی که با پدرانشان در موکب چای میریزند و پسرانی که مادر را همراهی میکنند تا مسیر برایش کوتاه شود، توجهم را جلب میکنند.
صدای اذان که بلند میشود، سیاه چادر عشایر در نزدیکی مزار سردار دلها محل اقامه نماز جماعت شده و همگان را به صف میکند.
دختران حاجقاسم هم آمدهاند تا در جوار مزار سردار سلیمانی سرود دسته جمعی اجرا کنند و برای دقایقی حواس همه را به خودشان پرت میکنند.
مدیریت گلزار شهدا میگوید که تعداد اردوهای دانشآموزی به گلزار شهدا روز به روز بیشتر میشود تا نوجوانان و جوانان بیشترین بهره را از این فضای معنوی ببرند.
عاشقان سردار ساعتشان را به وقت یک و ۲۰ دقیقه کوک کردهاند و رادیو به صورت زنده از مزار سردار دلها با مخاطبان سخن میگوید و اوج برنامه زمانی است که مجری خودش را از میان جمعیت فراوان دلدادگان حاجقاسم سلیمانی به مزار سردار میرساند و گریه امان نمیدهد.
صبح روز سیزدهم زودتر از موعد مقرر در محل گلزار شهدا حاضر میشوم، این بار در اتاقک شیشهای انتهای جمعیت که پخش زنده را به عهده دارند، حاضر میشوم و تصاویر یکی پس از دیگری ثبت میشوند.
کرمانیها خانوادگی موکب زدهاند و نذر کردهاند به زائران حاجقاسم خدمترسانی کنند.
زنان به نیابت از امام زمان (عج) و برای تعجیل در فرج او در نزدیکی محل اجرای برنامههای فرهنگی و مذهبی به رهگذران تبرکی میدهند یک جفت جوراب نوزاد هم سهم من میشود و در دلم میگویم آن را برای دوستی که چشم انتظار فرزند است، کنار بگذارم و هدیه بدهم.
ساعت از دو بعدازظهر عبور میکند و باید خود را از میان جمعیت به سالنی در نزدیکی پل ورودی مسیر پیادهروی برسانم، وارد میشوم و شروع به عکاسی میکنم.
لرزش ناگهانی ساختمان و صدای مهیبی همه را از جای خود تکان میدهد، از سالن خارج میشویم، جمعیت دوان دوان از مقابل ساختمان عبور میکند، تلفنها از دسترس خارج شده و هیچ راه ارتباطی نداریم، زمان میبرد تا متوجه شویم انفجاری در نزدیکی ما رخ داده است.
ما فقط چند قدم با محل وقوع حادثهای که فقط دود سفیدش را میبینیم فاصله داریم، بین رفتن و نرفتن مردد میشوم و به سختی خودم را به خیابانی میرسانم که همهمه در آن موج میزند، مأمور میشوم آنچه دیدهام را ثبت و مخابره کنم اما نه کارت تردد مجوز خبرنگاریام میشود و نه توضیحات یکی در میانم برای آنکه اجازه بدهند عکس و فیلم ثبت کنم.
شمار آدمهایی که کف خیابان پهن شده بودند قابل شمارش نیست، زمانی که آمبولانسها پر میشود، مسئولیت خروج پیکرهای مردان و زنان، کودکان و همه پیر و جوان را خودروهای ون شهرداری به دوش میکشند و من به یاد دختری میافتم که در ایستگاه راهنما با لبخند راهیام کرد و پدری که با یک استکان چای از دست او گلویی تازه کردم.
من تا آن روز حس و حال دختری که مادرش جلوی چشمانش پرپر شده باشد را درک نکرده بودم، حتی نمیدانستم آدمها وقتی از دیدن بعضی صحنهها خشکشان میزند چه شکلی میشوند.
من معنی شرحه شرحه را وقتی پایم به تکهای از پارههای بدن یک هموطن روی آسفالت خونین مجاور پل ورودی مسیر عاشقی خورد، فهمیدم.
من با مفهوم بیپناهی بعد از صدای انفجار دوم آشنا شدم، همانجا که نه راه پس داشتم، نه راه پیش و نمیدانستم تکلیف امثال آن رفتگر زحمتکش، آتشنشان پا به رکاب، دختران چای قندپهلو به دست و پسرانی که دست در دست مادرانشان از آنجا عبور میکردهاند چه شده است!
آن خانوادهای که موکب زده بودند، آن زن خیاط باشی داخل ایستگاه صلواتی، دخترک چفیه به دوش با آن کوله پشتی که جاسوییچی شهید داشت، کجایند؟ فکرش را بکنید با دوستت، همسرت، مادرت، پدرت، فرزندت و هر فرد دیگری برای زیارت بیایی و تنها مانده باشی و مقابل چشمانت پر باشد از شیون آدمهایی که عزیزی گم کردهاند.
هوا رو به تاریکی میرود و سرمای دی ماه کرمان به اوج رسیده است، دیگر از آن جیغ و فریاد و همهمه خبری نیست. مرور چندباره آنچه در این نیم روز گذشت، هر دل سنگی را آب میکند و من چگونه میتوانم از نگرانی مادری نگویم که مبهوت به دنبال پسرانش میگردد یا دلواپسی پدری برای تشخیص هویت دخترش در سردخانه را به زبان نیاورم.
صبح روز چهاردهم دی، آفتاب که بر میآید، به خانهای میرویم که هشت شهید دادهاند، من حتی نامشان را هم نمیدانم، با پرسوجویی کوتاه متوجه میشوم که این خانواده عروس و فرزند و نوههایشان را روز حادثه از دست دادهاند و وزیر کشور در جمع آنها حضور یافته و دلداریشان میدهد.
مردی سیاهپوش در میان جمع نشسته است که بیقراریهایش بیشتر به چشم میآید، همچون کسی که گمشدهای دارد، سراسیمه به اطراف مینگرد و وقتی از او میخواهند آرام شود، میگوید: «خوشبهحالت دختر نداری» و این جمله تمام هست و نیست آدمی را نابود میکند.
گریههای ریز ریز مردانی که در جمع نشستهاند و لرزش دستان عکاسان و تصویربرداران بیشتر میشود وقتی پدر ادامه میدهد: «نمیدانی چه دنیایی با دخترم داشتم» و وقتی میگوید: «مادرم را چند سال پیش از دست دادم، دلخوشی ام به این دختر بود»، دیگر نمیتوان آن فضا را تحمل کرد.
بیتابیهای پدر برای تنها دخترش تمامی ندارد و کسی نمیداند دنیا برای پدری که دیگر شبها کسی را ندارد که برایش لالایی بخواند چه رنگی است و وقتی بر سر مزار دخترش که در چند قدمی آرامگاه سردار دلها واقع شده است، میرود، بر او چه میگذرد.
مراسم ختم شهدای تروریستی فرا میرسد و دختردارها بیشتر به چشم میآیند، قاب عکس دخترانشان را در دست گرفتهاند و اشک چشمشان خشک شده است. با آنها گپ و گفتی میزنم، یکی میگوید پیکر دخترش که نیمی از صورتش را از دست داده بود تحویلش دادهاند و دیگری از خاطرات جشن روز مادر با دخترش تعریف میکند.
به یاد دخترانی میافتم که با مادرشان شهید شدهاند، شعرخوانیها، خاطرهبازیهای بازماندگان از داستانهای مادرانه و دخترانه شنیدنیتر است، مراسم صفای بیشتری میگیرد وقتی زینب سلیمانی از راه میرسد و در نبود پدر از یکایک خانوادههای شهدا دلجویی میکند.
سالروز ولادت حضرت معصومه (س) و روز دختر سال ۱۴۰۳ از راه رسیده است و جای همه دخترانی که چهار ماه پیش در چهارمین سالگرد سردار سلیمانی به شهادت رسیدند خالیتر از همیشه است و چه عنوانی زیبندهتر از «دختران حاج قاسم» را میتوان برای آنها گذاشت که اولین شهیدههای گلزار شهدای کرمان هستند.
گزارش از بهناز شریفی، خبرنگار ایمنا در کرمان
نظر شما