میم مثل مادر، مثل «محمد حسین»

مادر که باشی دلت می‌خواهد دردانه‌ات را عاقبت بخیر ببینی و همه آرزویت این است که جلوی چشمانت قد بکشد و راه برود؛ چه خیال‌هایی که برای او در سر نمی‌پرورانی، دامادش کنی و در بهترین شغل و جایگاه ببینی‌اش، اما بعضی مادرها وسعت دیدشان آسمانی است.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، زنی از جنس محبت، با صدایی گرم و با نشاط، گوشی را بر می‌دارد و انگار که سال‌هاست من را می‌شناسد و با مهربانی سلام می‌کند؛ با شنیدن صدایش انرژی می‌گیرم و ذوق می‌کنم از این همه مهر؛ باورم نمی‌شود کسی که عزیزترین افراد خانواده‌اش را از دست داده، بتواند چنین پر از شور و نشاط باشد و اگر چنین است حتماً نیرو و توانایی از سوی حق تعالی به او عطا شده و شاید مانند زینب کبری (س)، جز زیبایی ندیده است.

وقتی می‌گویم خودتان را معرفی کنید و می‌گوید «می‌خواهم مادر شهید خطابم کنید.» در دنیایی که شاید هر کداممان در دامِ نام‌ها و جایگاه‌های آن افتاده‌ایم؛ چنان خاضع و شاکر است که افتخار خود را مادر شهید بودن می‌داند، البته که باید در کنار این افتخار لقب زینب زمانه را نیز به او داد چرا که با فاصله ۳۰ سال دو داغ عظیم بر دلش نشسته است؛ در سال ۱۳۶۶ همسر و در سال ۱۳۹۶ فرزندش به شهادت رسیده است.

از او می‌خواهم که برگردد به سال‌های کودکی‌اش تا آرام آرام جلو بیاییم و او که انگار کتاب زندگی‌اش را به صفحات اول برمی‌گرداند، چنین اظهار می‌کند: فاطمه تاجیک، مادر شهید محمد حسین حدادیان هستم؛ سال ۱۳۴۴ در روستایی به نام احمد آباد متولد شدم که جزو ورامین در اطراف تهران است و آنطور که پدر مادرم می‌گویند، شش ماه داشتم که برای کار پدرم به تهران آمدیم؛ هشت فرزند بودیم و من فرزند وسط خانواده بودم و فرزندان بعد از من همه متولد تهران بودند.

میم مثل مادر، مثل «محمد حسین»

و این‌طور صحبتش را ادامه می‌دهد: سمت میدان خراسان، در محله ده متری شیرازی که در جنوب تهران بود ساکن شدیم؛ این محله بسیار با صفا و خوب بود و تا دورانی که داشت انقلاب می‌شد آن‌جا زندگی می‌کردیم و زمانی که صدای انقلاب در آمده بود، پدرم به اراضی سلیمانیه یا بلوار ابوذر امروز آمدند و زمینی گرفتند؛ پدرم شغل آزاد داشت؛ گاهی با وانت بار می‌برد، گاهی میوه‌فروشی می‌کرد و شغل ثابتی نداشت، تقریباً جزو قشر ضعیف جامعه به حساب می‌آمدیم و پدرم با هشت فرزند که البته بعد از فوت برادر کوچکترم که دیر آمد و زود هم از دنیا رفت، در خانه کوچک ۷۰ متری در ده متری شیرازی بودیم؛ در این خانه سه اتاق پایین وجود داشت که دو اتاق برای ما و بقیه آن‌ها اجاره بود و سه خانواده در یک خانه زندگی می‌کردیم؛ آن روزها خیلی پر از صفا و صمیمیت بود و با مستأجران، رابطه بسیار خوبی داشتیم؛ هرگز این‌طور نبود که رابطه به صورت مستأجر و صاحب‌خانه باشد زیرا اخلاق مادرم اینگونه بود و انگار برای مستاجرانش هم مادری می‌کرد؛ البته پدرم هم همینطور بود اما مادرم خیلی هوای مستاجرانمان را داشت و به عنوان دوست و همسایه با صفا و صمیمیت خاصی بزرگ شدیم؛ خدا را شکر ایام کودکیم با مواردی که امروزه وجود دارد از جمله چشم و هم‌چشمی، حسادت و فخرفروشی، همراه نبود؛ با تمام این‌ها بعد انقلاب به زمینی که پدرم خریداری کرده بود رفتیم؛ آن موقع تقریباً چهارده، پانزده ساله بودم و سبک زندگی‌ام متفاوت شد.

درباره نحوه آشنایی‌اش با همسرش می‌پرسم و در این باره می‌گوید: حدود ۱۷ سال داشتم که عروسی به نام پروین به خانواده عموی من اضافه شد؛ رابطه ما با خانواده عمو بسیار نزدیک بود؛ پروین خانم برادر دوقلویی به نام پرویز داشت و آنطور که می‌گفتند، برای ایشان بسیار خواستگاری رفتند ولی وصلت صورت نگرفته بود؛ وقتی پروین خانم، مرا دیدند، به خانواده گفته بودند کسی که پرویز می‌خواهد اینجاست؛ آن‌ها این درخواست را مطرح کردند و در آن زمان به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم ازدواج بود، زیرا در فضای معنوی بسیار خاصی بودم، مثلاً به جمکران، مجالس دعاهای کمیل و توسل و موارد اینچنینی می‌رفتم؛ اما بعد از اینکه پروین خانم این موضوع را مطرح کردند، اجازه دادم که به خواستگاری بیایند اما با این نیت که به آن‌ها نه بگویم؛ خلاصه وقتی به ما گفتند که به اتاق برویم و داماد را ببینیم، تا ایشان را دیدم دیگر نتوانستم نه بگویم و شکر خدا ازدواجمان بسیار ساده، صمیمی و بدون تجملاتی که امروز وجود دارد، برگزار شد.

ماشین عروسی که صندلی نداشت

وقتی به اینجا می‌رسد، انگار که خاطراتش زنده شده باشد و به همان هفده سالگی سفر کرده باشد، می‌گوید: هرکس به اقتضای سن خودش دوستانی دارد که بسیار از آرزوها و توقعات خودشان می‌گفتند که همسرمان باید فلان طور باشد و فلان امکانات را فراهم کند؛ علی‌رغم تمام حرف‌هایی که می‌شنیدم، هیچ‌وقت حرفی برای این مسائل نداشتم؛ از آن جایی که بسیار در فضای جبهه و جنگ و شهادت بودم، به مسائل دنیوی کاری نداشتم و شرط من وقتی بله را گفتم این بود که مرا هم پیش امام خمینی (ره) و هم آقای خامنه‌ای که آن موقع رئیس‌جمهور بودند ببرند؛ همچنین گفتم که عقد اصلی من، توسط امام است و وقتی ایشان خطبه عقد را بخوانند خودم را محرم شما می‌دانم؛ خلاصه ما نزد هر دو رفتیم و یک مرد سید هم بودند که باید سند ازدواج را در دفترخانه به ما می‌دادند، ایشان هم خطبه را خواندند و سه سید، خطبه عقد ما را خواندند.

میم مثل مادر، مثل «محمد حسین»

با خنده ادامه می‌دهد: وقتی انسان زندگی‌اش را به خدا بسپارد، خدا هم در لحظه‌های خطرناک و تصمیم‌های سخت به او کمک می‌کند؛ بعد از عقد و قبل شب عروسی گفتند که ماشین را به تعمیرگاه برده‌اند و اگر بخواهم می‌توانم از دوستان قرض بگیرم یا ماشین سپاه را بیاورم تا ماشین عروس را گل بزنیم، اما مخالفت کردم و گفتم همان ماشین را بیاور، ایشان گفتند که ماشین مشکل دارد و ظاهرش چندان مناسب نیست؛ زیرا علاوه بر بحث ظاهری، داخل ماشین هم صندلی نداشت و آن را جدا کرده بودند که تعمیرش کنند، بنابراین کف ماشین، موکت بود با این حال گفتم همان را بیاورد، وقتی به دنبال عروس آمدند، وقتی در ماشین را باز کردیم که برویم، دیدند که ماشین صندلی ندارد و بسیار به من حرف زدند و خرده گرفتند، اما من با همان لباس عروس و بسیار راضی، چهار زانو کف ماشین نشستم؛ با اینکه از اطرافیان بسیار حرف شنیدم، شوهرم هم افتخار می‌کرد که همسرش اینقدر مقتدر در برابر این مسئله ایستاده است.

وقتی تمام ذرات وجودم نام او را صدا می‌زد

وی با بیان اینکه ازدواج ما سنتی بود و شنیده بودیم که وقتی خطبه عقد خوانده می‌شود، خداوند به دل زوجین، مهر می‌اندازد، خاطرنشان می‌کند: من قبلاً ایشان را ندیده بودم اما به دلیل اینکه افکارمان بسیار نزدیک بود و از نظر روحی با هم بسیار سنخیت داشتیم، تقریباً در همه موارد نظر مشترکی داشتیم زیرا هر دو در یک حال و هوا بودیم و همین علاقه بیشتری را ایجاد می‌کرد؛ من او را بسیار دوست داشتم و وقتی شهید شد احساس می‌کردم تمام ذرات وجودم نام او را صدا می‌زند و محبتش در تمام سلول‌های بدنم بود و برایم عزیز بود، اما این تجربه ۳۰ سال بعد به محمدحسین رسید و کسی جای اولاد را نمی‌گیرد؛ با این حال رفتارشان طوری بود که هر روز محبتش نسبت به من بیشتر می‌شد، اما این محبت مانع این نشد که من به برای رفتن به جبهه به او نه بگویم، با اینکه فرزند کوچک و همسر جوان هم داشت، با کمال میل پذیرفتم و حاضر بودم هرطور شده خودم هم به جبهه کمک کنم؛ پسرم هنوز سه سال نداشت که پدرش شهید شد.

بدون اینکه صلابت و در عین حال گرمای صحبت‌هایش کم شود، ادامه می‌دهد: همسرم بسیار مأموریت می‌رفت و زیاد کنار ما نبود، جالب اینجاست که وقتی پسرمان مجتبی که تازه دو ساله شده بود و پدرش را شناخته بود، صدای کلید انداختنش به در را می‌شنید، با ذوق از ته اتاق در آن خانه بزرگ، بابا بابا کنان به سمت او می‌دوید؛ اما پدرش در برابر آن همه عطش، به او سلام و نگاه کوچکی می‌کرد و پیش من می‌آمد؛ وقتی چندبار این برخوردش در برابر اشتیاق مجتبی را دیدم ناراحت شدم و در نبود او به همسرم گفتم این چه برخوردی است؟ اما الان که فکر می‌کنم شاید او هم دلش ضعف می‌رفت که فرزندش را بغل کند و ببوسد؛ اما به من گفت: «برای اینکه روزی می‌آید که من نیستم؛ برای همین نمی‌خواهم مجتبی اذیت شود و به من وابسته شود.» برای همین با رفتارهای بعدی‌اش دیگر سوال نکردم زیرا داشت مقدمات شهادت خود را می‌چید.

مادر شهید تشریح می‌کند: از زمانی که ازدواج کرده بودیم به جبهه نرفته بود، اما قبل آن رفته بود و بسیار از خاطراتش می‌گفت. بعد ازدواج، درگیر درس و دانشگاه و تحصیل شد ولی اواخر آن می‌گفت که نمی‌توانم سر کلاس بنشینم و باید بروم، آن موقع جبهه آرام‌تر بود و تحرکات خاصی وجود نداشت و با توجه به اینکه عضو رسمی سپاه بود، سپاه اجازه نمی‌داد و می‌گفت تو فعلاً در حال تحصیل هستی و زن و بچه داری، ولی چون بی‌قرار شده بود به عنوان یک بسیجی، قبل از ماه رمضان به جبهه رفت و روز عید فطر به شهادت رسید.

تلفن آخر با نامه‌های بی‌جواب

با مهربانی می‌گوید: در این مدت، چندین بار برایش نامه نوشتم، اما جوابی دریافت نمی‌کردم، برای همین نگران شدم، فقط یک‌بار چون تلفن نداشتیم، خواهرش گفت که زنگ زده است و سراسیمه با مجتبی به منزل مادرشوهرم رفتیم؛ همسرم از پادگان دو کوهه زنگ زد و تا تلفن را برداشتم گفت: «تو کجایی؟ می‌دانی چندبار توی صف وایسادم؟» گویا صف تلفن طولانی بود و ایشان دوبار در صف ایستاده و زنگ زده بود اما من نبودم؛ خلاصه به شوخی گفت من چندبار به خاطر تو باید به ته صف بروم؟ و همین، آخرین تلفن ما شد و حرفی از آمدن یا نیامدنش نزد؛ اما بعد از این تلفن و نامه‌های بی‌جواب، نگران شدم و به دوست همسرم که بسیجی بود گفتم می‌خواهم به منطقه بروم.

مادر شهید تصریح می‌کند: اصرار داشتم که می‌خواهم به منطقه بروم و از همسرم خبری بگیرم، اما مخالفت کرد؛ احساس می‌کردم اتفاقی افتاده اما دسترسی به جایی نداشتم تا اینکه یک شب فامیل جمع شدند تا به بهانه مجتبی به شهربازی برویم اما من بی‌حوصله بودم؛ به خواهرانم گفتم من در ماشین می‌مانم چون دلشوره عجیبی داشتم؛ همان موقع یک لحظه چشمانم را بستم و دیدم مهدی با لباس خاکی جبهه جلویم ایستادم و ناگهان تبدیل به پرنده‌ای سفید شد و پرواز کرد، شروع به جیغ زدن کردم و می‌گفتم مهدی شهید شده است و واقعاً هم همینطور بود؛ پیکرش ۱۵ روز در سردخانه بود، به این دلیل که فامیلش که طریقی است را ظریفی نوشته بودند، ما اطلاع نداشتیم تا اینکه یک روز یکی از دوستانش که شهادتش را دیده بود برای تسلیت به خانه ما آمد اما دید هیچ خبری نیست و متوجه شد ما از شهادت مطلع نشدیم و به پدر شهید اطلاع داد.

میم مثل مادر، مثل «محمد حسین»

رابطه با خدا و اهل بیت، معیار اصلی من بود

بعد از شهادت همسرش با وجود حضور مجتبی چندین سال ازدواج نکرده و وقتی درباره ازدواج مجددش می‌پرسم، می‌گوید: حدود ۶ سال پس از شهادت همسرم ازدواج نکردم و با فشار خانواده اجازه آمدن خواستگار دادم اما هیچ‌کدام شرایط را نداشتند تا اینکه با دخترخاله آقای حدادیان دوست شدم؛ می‌گفت پسرخاله‌ای دارم و پیشنهاد ازدواجمان را مطرح کرد؛ مدام می‌پرسیدم رابطه‌اش با خدا و اهل بیت چطور است؛ در نهایت سال ۱۳۷۲ ازدواج کردیم و محمدحسین ۱۳۷۴ به‌دنیا آمد و ۱۳۷۶ هم خواهر محمدحسین به دنیا آمد.

در ذهنم حسابی سرانگشتی می‌کنم؛ سال ۱۳۶۶ همسرش را از دست داده، سال ۱۳۷۴ محمدحسین به دنیا آمده و ۲۲ سال بعد در روزهایی که شاید هزاران برنامه برای لباس دامادی محمدحسین چیده است، در سحرگاه شهادت حضرت زهرا (س) در یکم اسفند سال ٩۶ به او خبر شهادت می‌دهند؛ آن شب گروهی از حامیان دراویش گنابادی در خیابان گلستان هفتم منطقه پاسداران تهران، به حمایت از تعدادی درویش زندانی، دست به اغتشاش زدند و درگیری‌هایی میان آن‌ها و بسیجیان رخ داد و همانجا بود که محمدحسین پرکشید؛ شاید گپ و گفت از اینجا کمی سخت‌تر باشد اما او با همان صلابت ابتدایی خاطرنشان می‌کند: سال ۱۳۶۶ همسرم و ۱۳۹۶ محمدحسین به شهادت رسید؛ محمدحسین از بچگی خوب بود و چون با شرایط سختی به دنیا آمد خیلی عزیز بود و از سویی ۱۱ سال در خانواده بچه‌ای نداشتیم و برای همین محمدحسین خیلی محبوب بود، اما این موضوع او را لوس نکرد و هیچ‌وقت از سمت او اذیت نشدم؛ حتی اگر خواهرش خانه را کثیف می‌کرد او را دعوا می‌کرد و کمک زیادی به من کرد و نوجوانی‌اش هم بچه خوبی بود و احترام زیادی می‌گذاشت و اهل محبت کردن بود و نسبت به خانواده عرق زیادی داشت؛ با همه خوب بودنش، فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی‌اش را داشت و از کودکی قصه‌های دوست‌داشتنی‌اش، قصه‌های دفاع مقدس بود و فیلم‌های آن را می‌دید و برای همین موضوعات، نسبت به انقلاب و خون شهدا حساسیت زیادی داشت و فعالیت‌هایش نیز هدفمند بود.

میم مثل مادر، مثل «محمد حسین»

شجاعت جوانان امروز به اندازه جوانان گذشته است

به این فکر می‌کنم که او هم نسل مردان دوران جنگ را به چشم دیده و با آن‌ها زندگی کرده و هم غیرت جوانان امروزی را؛ وقتی از او درباره تفاوت این دو نسل می‌پرسم، این‌طور پاسخ می‌دهد: جوانان امروز شجاعت جوانان گذشته را دارند اما بالقوه است و باید بالفعل شود و در این راستا باید آن‌ها را باور کرد؛ شجاعت محمدحسین مثال‌زدنی بود و با علم به اینکه وارد چه جمعی می‌شود، به میدان زد: شجاعت نشئت گرفته از غیرت است، اما باید به آن هدف داد.

گفت‌وگوی ما تمام می‌شود هرچند دلم می‌خواهد ساعت‌ها با او هم کلام شوم؛ هنوز متعجبم که چطور یک زن می‌تواند اینقدر قوی و مهربان باشد؛ این صبر، از جنس زمین نیست، حتماً موهبتی از سوی آسمان است؛ مادر که باشی دلت می‌خواهد پاره جگرت را عاقبت بخیر ببینی و همه آرزویت همین است که عزیزکرده‌ات جلوی چشمانت که قد می‌کشد و راه می‌رود، همراهش آرزوهایت هم بزرگ و بزرگ‌تر شود.

چه خیال‌هایی که در سر نمی‌پرورانی برایش، دامادش کنی و در بهترین شغل و کسوت ببینی‌اش، اما بعضی مادرها با بقیه فرق دارند؛ وسعت دیدشان وسیع‌تر است و آخرت را فراروی دیدگانشان قرار داده‌اند و صلابتی دارند وصف‌ناشدنی و خدا را شاکریم که هنوز چنین مادرانی در این آب و خاک زندگی می‌کنند که ما همه مدیون این بزرگ زنانیم.‌

کد خبر 735022

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.