۹ فروردین ۱۴۰۳ - ۱۰:۱۵
فصل آخر زندگی حمیدرضا صدر

حمیدرضا صدر برای خیلی‌ها نامی آشنا همراه با شور و شوق حرف زدن و تحلیل کردن فوتبالی است؛ او که دستی در سینما و نوشتن داشت، از زمانی که بیمار شد بار دیگر قلم برداشت و از روزهای متفاوت خود نوشت.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، هیچ‌چیز واقعی‌تر از مرگ نیست؛ جمله‌ای که آن را حمیدرضا صدر نوشت و باقی گذاشت و رفت. «حمیدرضا صدر» برای بسیاری که اهل سینما بودند یک منتقد متفاوت بود؛ از آن‌هایی که برخلاف خیلی از منتقدها که محدود بودند و هستند در غرغره‌ای عجیبشان، می‌توانست شور زندگی را از دل یک فیلم بیرون بکشد و از مناسبات زیبای آدم‌ها در دل دیالوگ‌ها بگوید.

برای فوتبالی‌ها هم، زنده‌یاد صدر یک کارشناس خاص بود. کسی که فوتبال را در تاکتیک‌ها محدود نمی‌کرد، دنبال تحلیل آرایش خط هافبک تیم‌ها و شیوه ضد حملاتشان نبود؛ او با فوتبال هم همان کاری را می‌کرد که با سینما. نگاهی زیبا، دوست‌داشتنی و لبریز از شوق زندگی.

اما چه شد مردی که این‌قدر لبریز از امید و طراوت بود کتابی درباره مرگ نوشت؟ «از قیطریه تا اورنج کانتی» قصه سه سال پایانی زندگی اوست؛ کتابی که در ۳۳۳ صفحه به رشته تحریر درآمده و نشر چشمه آن را در دو بخش اصلی شامل تهران و آمریکا و دو بخش شامل مقدمه و موخره منتشر کرده است.

آغاز یک داستان از سرفه‌های حین خواب

صدر دکتری برنامه‌ریزی شهری را از دانشگاه معتبر لیدز انگلستان گرفته بود؛ چیزی دور از فوتبال و سینما. داستان‌های جذاب می‌نوشت. در عین حال نگاهی اجتماعی به فوتبال و پیشینه‌اش در ایران و جهان داشت.

فوتبال را در دنیای هواداری رصد می‌کرد و از پیامدهای جالب این پدیده بر مردم می‌گفت. سال ۱۴۰۰ بود که خبر بیماری‌اش پخش شد. دخترش اعلام کرد پدر سه سالی است درگیر سرطان است.

خودش در کتابش نوشت همه‌چیز از سرفه‌های نیمه‌شب و میان خواب شروع شد. مدت کوتاهی بعد از اینکه خبر بیماری‌اش رسید، درگذشت. از همان روزهای اولی که خبر بیماری را شنیده بود، شروع کرده بود به نوشتن کتابی درباره رنج بیماری، ترس رفتن، امید و روزهای آخر. کتابی که وصیت کرده بود فصل آخرش را دخترش غزاله تکمیل کند و حتماً بعد از فوتش منتشر شود.

فصل آخر زندگی حمیدرضا صدر

درون ذهن مردی که عاشق بود

صدر که از درمان ناامید شده بود به آمریکا رفته بود. اما وصیت کرده بود حتماً در ایران به خاک سپرده شود. کتاب او از تهران و روزهای ابتدایی بیماری شروع می‌شود و تا اورنج کانتی ادامه دارد. روایتی که انگار نجواهای درونی خود اوست، انگار درون ذهن مردی هستیم که بی‌وقفه عاشق زندگی بوده است و لبریز از امید و حالا چون می‌داند هیچ‌چیز واقعی‌تر از مرگ نیست، باید با سه سال آخر، هراس، امید و رنج‌هایش همراه شویم تا نگاه او به زندگی و مرگ را از نزدیک و ملموس حس کنیم؛ آن‌هم در سخت‌ترین و نزدیک‌ترین لحظه‌ها و روزهایش به مرگ.

لحظاتی عجیب و برزخی که ذهن او درگیر است و کادر بیمارستان بی‌توجه به این موضوع دوست دارند با او عکس بگیرند. صدر در مقدمه کتابش می‌نویسد: «پیشامدها شبیه بادند، آمدنشان را نمی‌بینید. مویتان ناگهان تکان می‌خورد و خزیدن باد را بر چشم‌ها و صورتتان احساس می‌کنید» …

برشی کوتاه، تلخ و شیرین از کتاب

نویسنده کتاب که عاشقانه می‌نوشته و تحلیلگرانه سخن می‌گفته است، می‌نویسد: «احساس می‌کنی رفته‌رفته در حال از پا افتادنی. دردی نداری، اما پاهایت بی‌حس شده‌اند. زانوانت خم شده‌اند. نای حرف زدن نداری. شقیقه‌ات می‌تپد و سرت به یک‌سو افتاده. به حافظه‌ات فشار می‌آوری. تلاش می‌کنی جلوی محو شدن نام‌ها را بگیری: مامان زهرا، مهرزاد، غزاله، مهشید، شاهین، مهرناز، امیرحسین، نیما، هراچ… خواهش می‌کنم از یادم نرین. بمونین. همین اطراف. من برمی‌گردم، برمی‌گردم.»

یادداشت از: محمود افشاری، خبرنگار ایمنا

کد خبر 725201

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.