برادرانی که در شهادت از هم سبقت گرفتند/ مادری که هنوز چشم‌به‌راه حبیبش است

دوران کودکیشان را با هم و در کنار هم گذراندند، «حسینعلی» که به جبهه رفت و شهید شد، «حبیب‌الله» هم جا پای او گذاشت و در جست‌وجوی شهادت راهی خط مقدم شد؛ مادر شهیدان اعرابی در این گفت‌وگو از پسرانش می‌گوید؛ پسرانی که در شهادت از هم سبقت گرفتند.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، قرارمان در خانه‌شان است، خانه‌ای در خیابان جی، در بدو ورود با برادر و خواهر شهیدان «حبیب‌الله و حسینعلی اعرابی» روبه‌رو می‌شوم و دختربچه دوست‌داشتنی که احتمالاً نوه خانواده است.

در برخورد اول با فاطمه خانم گفت‌وگو می‌کنم، خواهر بزرگ و فرزند اول خانواده، جنس مهربانی‌اش شبیه مادرها است، ارتباطمان در زمان کم، عمق زیادی پیدا می‌کند، انگار که سال‌هاست من را می‌شناسد و من هم او را، با تعارفی که می‌شود به اولین مُبلی که می‌رسم، می‌نشینم، در سمت چپ جایی که نشسته‌ام، مدام چشم‌هایم گره می‌خورد به گره ابروی حبیب‌الله و چهره مردانه حسینعلی.

طاقچه‌ای کنار من و البته کمی پشت سرم قرار دارد که پر از عکس است، عکس بابا با پسرهای شهیدش.

بخاری کنار سالن روشن است و کتری آلومینیومی هم روی آن و در گوشه‌ای قرار دارد، شاید برای حفظ رطوبت هوا، وقتی برای لحظه‌ای سکوت حاکم می‌شود صدای شعله‌های بخاری به سختی به گوش می‌رسد، پرده‌های نیمه‌باز من را از سالن به حیاط هدایت می‌کند، به حیاطی که روزی روزگاری پسرها آنجا با هم، بازی می‌کردند، از آنجا هم به جبهه اعزام شدند. به حیاطی که سال‌ها چشم‌های اهالی خانه و از همه بیشتر پدر و مادر حبیب‌الله از آنجا با درِ خانه و کوچه رفاقت کرده‌اند آن هم به انتظار رسیدن یک خبر و حالا من در این خانه‌ای که سادگی از سر و رویش بالا می‌رود چشم‌به‌راه مادری هستم که سال‌ها طعم چشم‌به‌راهی را چشیده و هنوز هم چشم‌هایش به‌راه است، سالِ گذشته و درست بعد از ۳۴ سال پسرش را آورده‌اند، اما مادر باورش نمی‌شود که حبیب‌الله‌اش باشد، برای او چشم‌به‌راهی همچنان ادامه دارد تا پسر خوش‌قد و بالایش با آن شانه‌های مردانه و ابروهای پرپشت و مشکی اما مهربان با اهل و عیالش برگردد.

تا آمدن مادر کمی با فاطمه خانم صحبت می‌کنم، صدای باز شدن درِ یکی از اتاق‌ها که می‌آید یعنی مادر دارد به جمع ما اضافه می‌شود، صحبت را قطع می‌کنیم و به پای مادر بلند می‌شویم، من و فاطمه‌خانم و آقامحمدرضا که خیلی دورتر از ما در گوشه سالن نشسته است، درست کنار دم در ورودی به سالن و کمی نزدیک بخاری.

برادرانی که در شهادت از هم سبقت گرفتند/ مادری که هنوز چشم به‌راه حبیبش است

مادرِ پسران...

مادر به دستمال کاغذی که در دستش است، نظم می‌دهد، گره روسری را سفت می‌کند و چادر را روی سرش سامان می‌دهد و رویش را می‌گیرد و حرف‌هایش را این‌طور شروع می‌کند: دیر آمدی دختر، خیلی دیر آمدی. کاش ۱۰ سال پیش می‌آمدی، زمانی که بابای بچه‌ها زنده بود و بابای بچه‌ها، علی‌آقا است، نامش مدام در واژه‌های مادر قد علم می‌کند، مادر عاشق علی‌آقا و بچه‌هایش بوده و البته هست.

«چی بگم، از کجا بگم» این جمله را بارها تکرار می‌کند، در چروک‌هایی که چشم‌هایش را بلعیده‌اند کمی برق می‌زند، مادر نم‌نم گریه می‌کند، می‌گوید: اصالتاً کوهپایه‌ای هستم. نزدیک زایمان حبیب‌الله که بود، به شهرم رفتیم تا کنار خانواده‌ام باشم، حبیب‌الله بچه دوم و پسر اولم بود، اذان صبح بیست‌وهفتم ماه رجب را می‌گفتند که با کمک قابله‌ای به اسم زبیده خانم، حبیب‌الله به دنیا آمد.

حاج‌خانم اشاره‌ای به فاطمه خانم می‌کند و این‌طور ادامه می‌دهد: فاطمه دختر اولم است و بعدش هم حبیب‌الله که سال ۴۷ به دنیا آمد، حسینعلی و حسن هم با فاصله یک سال به دنیا آمدند، حسینعلی سال ۴۹ و حسن هم سال ۵۰، بعد هم خدا به من، محمدرضا و روح‌الله را داد، دو دختر دیگر هم دارم به اسم سمیه و سمانه.

توکل به خدا و توسل به ائمه و شفای حسینعلی

از مادر می‌خواهم من را به روزهای کودکی بچه‌ها بِِبَرد، سرش را تکان می‌دهد، صدایش آن‌قدر آرام است که متوجه حرف‌هایش نمی‌شوم، این حالت کمی ادامه‌دار می‌شود تا اینکه چنین می‌گوید: یکی از روزهای سخت کودکی آنها زمانی بود که حبیب‌الله، حسینعلی و حسن هم‌زمان به سرخک و سینه‌پهلو مبتلا شدند، از حبیب‌الله و حسن خفیف‌تر بود، اما از حسینعلی شدیدتر، آنها را نزد دکتر بردم و او هم برای حسینعلی آمپول چرک خشک‌کن نوشت، سرنگ یک‌بار مصرف نبود و پسرخاله شوهرم سرنگ‌های استفاده شده را داغ کرد تا ضدعفونی کند و بعد هم تزریق کرد، حال حسینعلی خیلی بد بود. توکلم به خدا بود و توسلم به ائمه، حسینعلی خوب شد، روزهای سختی بود.

خطِ خوش و قلمِ خوب پسرها

مادر از دل خاطره‌هایش ما را به روزهایی که بچه‌ها به سن مدرسه رسیده بودند، می‌برد و این‌طور ادامه می‌دهد: از دانش‌آموزان مدرسه صیرفیان‌پور بودند، مدرسه‌ای نزدیک خیابان پروین اعتصامی، درسشان هم خوب بود، سخت‌گیری مدرسه‌ها هم زیاد بود. هر دو هفته یک‌بار می‌رفتند سلمانی و کچل می‌کردند، قانون بود، تکالیف مدرسه را که انجام می‌دادند، می‌رفتند با بچه‌های محل فوتبال و والیبال بازی می‌کردند، حبیب خیلی با خواهر و برادرهایش رفیق بود، قلم خوبی داشت و انشاهای خوبی هم می‌نوشت، بچه‌های محل دفترهایشان را می‌آوردند که حبیب برایشان انشا بنویسد، حسینعلی هم خیلی خوب می‌نوشت، کسی باورش نمی‌شد این نوشته‌ها کار یک دانش‌آموز کم‌سن‌وسال باشد.

از مادر می‌خواهم از علی‌آقا بگوید، از ارتباطش با بچه‌ها و او با همان مکث دوست‌داشتنی‌اش که انگار واژه‌ها را با خودش مرور می‌کند، باز می‌گوید: علی‌آقا ارتباط خوبی با بچه‌ها داشت، خدا رحمتش کند، شش سال پیش به رحمت خدا رفت، مهربان و تودار و احساسی بود، اگر یک موقع حرفی می‌زد که بچه‌ها ناراحت می‌شدند با آن‌ها حرف می‌زد و از دلشان درمی‌آورد.

محمدرضا که حالا کمی نزدیک ما نشسته است، حرف‌های مادر را چنین تکمیل می‌کند: پدر با حبیب در ساخت مسجد مهدیه کردآباد هم مشارکت داشت، سالن نیمه‌ساز مسجد را بابا ساخت، خوب یادم است که روحانی مسجد هم حاج‌آقا شاه‌میری عبا و عمامه را کنار می‌گذاشت و کمک می‌کرد.

حبیب‌الله و حسینعلی پیش بابا حسابی بنایی را یاد گرفته بودند، یک پا استاد بنایی برای خودشان شده بودند، حبیب‌الله از لحاظ جسمی هم بدن ورزیده‌ای داشت و کنار درس و فعالیت در بسیج در کارهای بنایی کمک حال پدر هم بود.

یک بار حبیب‌الله و حسینعلی برای تماشای مسابقه والیبال رفته بودند، مشغول تماشا بودند که بابا با دوچرخه آمده بود سراغشان و همین که گفته بود کار من را لنگ کرده‌اید و آمده‌اید برای بازی؟! طفلک‌ها پا به فرار گذاشته بودند.

برادرانی که در شهادت از هم سبقت گرفتند/ مادری که هنوز چشم به‌راه حبیبش است

ایست و بازرسی حتی از ماشین خاله

آقامحمدرضا با کمک مادر و فاطمه‌خانم از کارهای برادران شهیدش می‌گفت و گاهی هیجان صدایش از اینکه برادرانش چقدر بزرگ‌تر از سن‌وسالشان بودند، یک‌دست بودن فضا را می‌شکست، او حرف‌هایش را اینچنین ادامه می‌دهد: اوایل انقلاب بود و ناامنی در کشور زیاد، حبیب‌الله با دوستانش در بسیج مسجد امام حسن عسگری (ع) ایست و بازرسی راه انداخته بودند، جلوی ماشین‌ها و کامیون‌ها را برای کنترل ورود و خروج موادمخدر و قاچاق می‌گرفتند، خوب یادم است یک بار خانواده خاله‌ام با ماشین به منزل ما می‌آمدند که حبیب خواسته بود ماشین آن‌ها را بازرسی کند، اعتقادش این بود که همه مثل هم هستند و هیچ‌کسی با دیگری فرقی ندارد، حتی اگر خاله آدم باشد.

با اینکه ۱۴ سال بیشتر نداشت اما توان مربیگری آموزش نظامی را به دست آورده بود، نترس بود و حسابی هم با قدرت، گروهی راه انداخته بودند به اسم جُندالله، کارشان تأمین امنیت محله بود تا افراد شرور در محل برای اهالی مزاحمت ایجاد نکنند.‌

آقامحمدرضا از فعال بودن حبیب گفت، از خط خوشش، از هنرمندی برادرش، از پای کار بودنش برای خطاطی زمانی که خبر می‌رسید شهید آورده‌اند و شب و روز نداشت و با بچه‌های مسجد انقلاب برای شهدا پارچه‌نویسی می‌کرد، محمدرضا حرف‌هایش را این‌طور تکمیل می‌کند: بچه‌ها علاوه بر گشت ایست و بازرسی، کارهای مربوط به تبلیغات محل را هم انجام می‌دادند، دستگاه چاپ نداشتند و باید با دست طراحی و چاپ انجام می‌دادند، حبیب استاد بود، متن‌ها را روی کاغذ طلقی رادیولوژی با خط خوش می‌نوشت و از آن‌ها استفاده می‌کرد، اگر یکی از بچه‌های محل شهید می‌شد حبیب عکس او را روی طلق در می‌آورد و با اسپری رنگ، نقش چهره شهید را روی دیوار می‌انداخت.

حسینعلی شوخ‌طبع بودن و جدی بودن را با هم در آمیخته بود

خاطره‌های آقامحمدرضا، فاطمه‌خانم را هم برای گفتن خاطره‌ای از حسینعلی و حبیب‌الله به وجد می‌آورد: حسینعلی حسابی شوخ‌طبع بود و لطیفه‌های خنده‌دار تعریف می‌کرد، مادربزرگم خیلی او را دوست داشت، می‌گفت هربار که حسینعلی می‌آید پیش من از دست شوخی‌هایش خیلی می‌خندم، مادربزرگ خیلی وقت‌ها دوست داشت کسی برایش دعا یا قرآن بخواند، حسینعلی از مدرسه که می‌آمد با اینکه خسته بود، اما خودش برای مادربزرگ هرچه می‌خواست، می‌خواند.

یک شب‌هایی که مادربزرگ از او می‌خواست برایش دعا یا قرآن بخواند چراغ‌ها را خاموش می‌کرد و دعای توسل و دعای کمیل برای مادربزرگ می‌خواند و با دعا گریه می‌کرد، سنی نداشت اما با تمام وجودش این کار را می‌کرد، حبیب‌الله هم حسابی اهل دعا بود و یک دفتر دعا داشت که با خط خودش نوشته بود.

رفتن به دیدار امام در ۱۱ سالگی

و تمام مدت مادر حرف‌ها را می‌شنود، چشم‌هایش برق می‌زند و دستمال در دستش دیگر نظم آن لحظه نخست گفت‌وگو را ندارد؛ چراکه به اشک‌های آرام مادر آغشته شده است، با همان صدای آرام این‌طور ادامه می‌دهد: بچه‌های من، مردانِ کوچک بودند، سنی نداشتند که با بچه‌های کوچه و محله کردآباد به راهپیمایی می‌رفتند، یک روز بعد از راهپیمایی حسینعلی به خانه نیامد، آن روز مردم مجسمه شاه را سرنگون کرده بودند، پدرش نگران شد و خودش را به احمدآباد رساند و هرطور بود حسینعلی را پیدا کرد و به خانه برگرداند.

سال ۵۸ بود، برای عروسی یکی از اقوام به قم رفته بودیم، حبیب‌الله اول راهنمایی بود که رفت به دیدن امام خمینی (ره)، بعد از آن دیدار هر جا می‌نشست، می‌گفت: «اگر می‌خواهید نور را ببینید به دیدار امام (ره) بروید.»

شهادت حسینعلی و انتظار برای بازگشت حبیب‌الله

و این بار محمدرضا ادامه می‌دهد: حسینعلی ۱۷ ساله بود که در عملیات کربلای ۵ شهید شد و پیکرش هم برگشت، حبیب هم سال ۶۷، زمانی که ۲۰ ساله بود درست موقعی که با یکی از نیروهایش به اسم «سیداکبر قریشی» با موتور برای سرکشی به امدادگران مستقر در فاو رفته بودند، مفقود شد، هیچ خبری هم از شهادت یا اسارت او به ما نرسید تا اینکه سال گذشته خبر آوردند که پیکرش پیدا شده است.

با مادر که هنوز چشم به راه حبیب‌الله است، ادامه می‌دهیم، او این‌طور می‌گوید: حبیب‌الله برای رفتن به جبهه عجله داشت، اما بار آخر چند مرتبه تا نزدیک در رفت و برگشت، همین رفتار را حسینعلی هم داشت، حتی در مرتبه آخری که به جبهه رفت.

خدا رحمت کند علی‌آقا را، همیشه می‌گفت درِ حیاط خانه را باز بگذارید او همیشه منتظر حبیب‌الله بود، بچه‌ها می‌گفتند: بابا، موتور و دوچرخه داریم در حیاط، می‌دزدند، می‌گفت: دزد کاری ندارد، در را باز بگذارید یک موقع حبیب‌الله می‌آید.

کد خبر 710082

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.