چند روایت از زندگی امام موسی صدر/ مردی که تاریخ هیچ‌گاه او را فراموش نمی‌کند

نهم شهریورماه سالروز ربوده شدن امام موسی صدر است؛ مرد دوست‌داشتنی تاریخ که وسعتی بی‌حد و اندازه داشت، هرچه داشت رو کرد تا غبار کدورت محو شود و کینه‌های به مرداب نشسته، پاک شوند، او خوب هم این کار را کرده‌بود، این را می‌شود از شمار مریدانش خوب فهمید.

به گزارش خبرنگار ایمنا، آشنایی است که دانسته‌هایمان از او اندک است، محبوبی است که محبوبیتش در دینداری، اسلام‌شناسی، مردم‌دوستی و کلی واژه‌های ناب و تروتمیز دیگر خلاصه شده است.

او را از آن رخداد بزرگ یاد می‌کنیم از نبودنش، از ربودنش، اقتدارش، رهبری‌اش و بی‌قراری‌اش برای وضعیت شیعیان لبنان، ستودنی بود، لبخندش به دل‌های زخم‌خورده جلا می‌داد و حضورش بی‌تابی‌های روزگار غریب را درمان می‌کرد.

انگار می‌خواست زخم نشسته بر تن ایمان آدم‌ها را درمان کند، مردی که یک شهر دوستش داشت، یک شهر شیفته لبخندش بود و یک شهر دلباخته ایستادن‌هایش در برابر هر واژه‌ای که از ظلم، سخن می‌گفت، نبودنش چونان بودنش پر از نور بود، حضورش تداوم آگاهی بود، هنوز بعد از سال‌ها، عصاره محبت‌هایش از کوچه پس کوچه‌های تنگ و کمر باریک لبنان با دیوارهای بلند که خنکای نسیم را روی صورت می‌نشاند، می‌چکد، کاش هرگز در گوش تاریخ زمزمه نمی‌شد که او را ربودند و دیگر نیست، بله واژه‌ها به صف شده‌اند برای گفتن از مرد همیشه دوست‌داشتنی تاریخ، امام موسی صدر.

چند روایت از زندگی امام موسی صدر/ مردی که تاریخ هیچ‌گاه او را فراموش نمی‌کند

او مثل غزلی ناتمام بود

اگر بود حالا پیرمردی ۹۵ ساله بود، لابد خیلی هم مهربان و خوش‌پوش و همچنان خوش‌سیما و به تعبیر رفقایش ماه‌رو، شاید برگشته به زادگاهش قم بود و گاهی هم خودش را غرق کتاب‌های کتابخانه شخصی‌اش می‌کرد، شاید هم نه، شعر می‌خواند و تلاش داشت تا شعری که ناتمام مانده بود را تمام کند.

قم زادگاهش بود و درس حوزه را از آنجا شروع کرد و تهران دیار دومش برای ادامه تحصیل شد، آن هم در دانشگاه تهران، لیسانسش را هم از آن دانشگاه گرفت در رشته حقوق، البته که تحصیلات عالی را در حوزه علمیه قم و نجف تا سطح اجتهاد ادامه داد و کنار آن همه آموزش‌، زبان فرانسه را هم مثل زبان انگلیسی و عربی خوب یاد گرفت.

وقتی به درخواست و دعوت مردم لبنان و علمای آن دیار ترک وطن کرد و راهی لبنان شد، خیلی زود رهبری شیعیان لبنان را در دست گرفت، او آن زمان پسری ۳۱ ساله بود، شرایط مردم از لحاظ اقتصادی و فرهنگی در شرایط بسیار بدی قرار داشت، اوضاع اجتماعی هم چندان تعریفی نداشت و تنگنای سیاسی هم دستش را دور گردن اهالی آن دیار انداخته بود و با تمام وجود آن‌ها را تحت فشار گذاشته بود، اما او خیلی زود توانست شرایط را سامان دهد.

سوم شهریورماه سال ۱۳۵۷ بود و آخرین مرحله از سفرهای دوره‌ای او به کشورهای عربی، با دعوت رسمی قذافی وارد لیبی شد اما در روز نهم شهریورماه همان سال ربوده شد و بهتی به پهنای جهان بعد از شنیدن این خبر دنیا را فرا گرفت.

بی‌تفاوتی نسبت به احوال مردم برایش معنا نداشت

حسابی مشغول درس و کار بود. روزهایش با کار و فعالیت از شهر صور در جنوب لبنان شروع می‌شد و آخر شب در طرابلس و حومه جایی در شمال لبنان، تمام می‌شد، روزی ۱۷، ۱۸ ساعت کار بی‌وقفه تقریباً کار هر روزش بود، اطرافیانش که اعتراض می‌کردند، می‌گفت: «چاره‌ای ندارم، نمی‌توانم مشکلات مردم را ببینم و بی‌تفاوت باشم.»

سفرهای کاری که می‌رفت، زمان‌هایی می‌شد که گاهی دو ماه و حتی بیشتر خانواده‌اش، او را نمی‌دیدند، اعتقاد داشت اگر حق این جامعه را ادا کند حق خانواده‌اش را هم به جا آورده است، اما اگر تنها حق خانواده‌اش را ادا کند، حق جامعه به‌درستی ادا نشده است، می‌گفت: «امروز مسئولیت این مردم با من است و نمی‌توانم خانواده‌ام را بر آن‌ها ترجیح دهم.»

چند روایت از زندگی امام موسی صدر/ مردی که تاریخ هیچ‌گاه او را فراموش نمی‌کند

بی‌قرار کار بود و بی‌تاب خدمت

زخم‌های نشسته بر تن لبنان یکی دو تا نبود، دیاری که هویت و اصالتش بر اثر نفوذ استعمار فرانسه رنگ‌پریده به نظر می‌رسید، باید دوباره جان می‌گرفت و او جانانه از عهده این مسؤلیت برآمد.

آرام و قرار نداشت، دلش تنیده بود به خدمت و تا به خواسته‌اش نمی‌رسید، دست‌بردار نبود، تأسیس جمعیت برّ و احسان، خانه دختران بی‌سرپرست، آموزشگاه قالی‌بافی، مرکز بهداشتی درمانی، مدرسه صنفی جبل عامل و حوزه علمیه تنها گوشه‌ای از فعالیت‌هایش بود، کنار همه این کارها تشکیل مجلس اعلای شیعیان و تأسیس جنبش مستضعفان و سازمان امل هم از دیگر فعالیت‌هایش بود.

رفتارش جاذبه دین را زیاد می‌کرد و دوستداران علی (ع) را زیادتر

هم اهل دیانت بود و هم از تبار سیاست، با اینکه رئیس مجلس اسلامی اعلای شیعیان و مسئول سازمان بود، حسابی خوش‌اخلاق و خاکی بود، یک بار که مثل خیلی اوقات روی خاک نشسته بود، در جواب صحبت سیدحسین موسوی، عضو شورای فرماندهی حزب‌الله لبنان که به او گفت: «جای سیدِ ما بالاتر از روی خاک نشستن است»، چنین پاسخ داد: «ما خاکی هستیم. ما به ابوتراب علی‌بن‌ابی‌طالب (ع) منتسب هستیم. بر ما واجب است که آماده باشیم تا جایگاه خودمان را روی خاک سنگرها حفظ کنیم. سنگرهای جبهه جنگ، سنگرهای دفاع از سرزمین و کرامت مقدسمان.»

این شیفتگی و دلدادگی‌اش به علی (ع) و خاندانش، جاذبه دین را زیاد می‌کرد و تعداد شیفتگان علی (ع) را زیادتر.

کرامت انسانی برایش اولویت بود

آن‌قدر آدم حسابی بود و مردم دوست که وقتی خبر آوردند، بمب‌های نامرد اسرائیل، آشیانه اهالی روستای اهل سنت عین عرب را با خاک یکی کرده و سبب شده تا مردم به دشت مرجعیون پناه ببرند و آسمان خدا سقف خانه‌شان و زمین، فرش زیر پایشان شود، گفت: «هرگز نمی‌توانم بپذیرم که آنان، حتی یک شب را، در هوای آزاد صبح کنند.»

برای همین بلافاصله دستور داد که پیش از فرارسیدن شب، چادر، پتو و سایر لوازم تهیه و برای اهالی روستا ارسال کنند، همان که می‌خواست هم شد، سحر که رخش را نشان داد و اهالی مرجعیون از خوابی که رنگ و رویش پریده بود، بیدار شدند، صدها چادر سفید را دیدند که در سراسر زمین مسطح و هموار آن منطقه برپا شده بود.

او فقط می‌خواست کرامت انسانی، انسان‌های زخم‌خورده از خشم بمب‌های اسرائیلی با هر دین و مسلکی که بودند حفظ شود، همین.

چند روایت از زندگی امام موسی صدر/ مردی که تاریخ هیچ‌گاه او را فراموش نمی‌کند

خواسته متفاوت مادر شهید از او

تصمیم گرفت با دکتر مصطفی چمران به دیدار مادر شهیدی که فرزند جوانش که تنها جوان خانواده بود و به شهادت رسیده بود، برود، آن مادر شهید، همسرش را از دست داده بود و پسر جوانش که نان‌آور خانه بود هم به شهادت رسیده بود، خانه، خانه‌ای محقر و کوچک‬ بود که اهالی محل نزدیکی‌های خانه و اطراف خانه جمع شدند، او همین‌که وارد شد، کنجی را انتخاب کرد و روی زمین نشست، چند نفری از بزرگ‌ترهای خاندان آنجا حضور داشتند، پیرزن سرتاپا سیاه پوشیده بود و جلوی امام موسی صدر هم نشسته بود و هیچ حرفی هم نمی‌زد که یک‌باره شروع به حرف زدن کرد و با حالتی عصبانی و صدایی که از خشم عصبانیت کمی به هم گره خورده بود و همه فکر می‌کردند که رو به امام موسی صدر می‌خواهد شکایت روی شکایت بگذارد، گفت: «ای امام موسی! تو چرا اردوگاه برای زنان تأسیس نکرده‌ای تا من بتوانم در آن اردوگاه آیین جنگاوری بیاموزم و من نیز به افتخار شهادت نائل شوم.»

داشته‌های اعتباری دنیا برایش اهمیت نداشت

تمام خودش را وقف کار کرده بود، با وجود جسارت و قاطعیتی که داشت، برای مردم مظلوم حسابی دل‌سوز بود و مخلصانه هم کار می‌کرد، مال دنیا برایش مهم نبود و حتی تمایلی برای جمع کردن هر آنچه در این جهان اعتباری بود و موقت، هم نداشت، هیچ تمایلی به اینکه زندگی خود را از لحاظ اقتصادی تغییر دهد و اسیر تجملات شود، در او دیده نمی‌شد، وقتی یکی از رفقایش به نام حجت‌الاسلام سیدمحمد غروی به او گفت که با کار کردن به این سبک و سیاق خودت را از بین می‌بری و کمی هم به فکر خودت باش، گفت: «فردا که زیر خاک رفتم، به‌قدر کافی وقت دارم استراحت کنم. الان که زنده هستم، باید حرکت کنم.»

کد خبر 684096

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.