اینجا دختر، پدر را در آغوش گرفته است

عمه بالای سر دخترک سه ساله می‌رود اما چیزی جز سر جدا شده پدر در آغوش بدن بی‌جان دختر نمی‌بیند و همین‌جا است که ندای یا زهرا (س) در خرابه طنین‌انداز می‌شود.

به گزارش خبرنگار ایمنا، تقویم به پنجم ماه صفر همان روزی می‌رسد که نوای «یا ابتا» در گوشه‌ای از خرابه شام بلند شد و دقایقی بعد دخترکی سه‌ساله کنار سر پدر جان داد.

پرده اول:

عصر عاشورا رسیده و دختری از خیمه‌ها بیرون آماده است؛ با تعجب به اطرافش نگاه می‌کند و به خون‌های جاری شده بر زمین خیره شده است؛ پیرمردی از راه رسید، شاید به این قصد که گوشواره‌های او را بکشد اما او دردانه حسین (ع) بود و تا پیش از این جز عزت و احترام چیزی ندیده بود و نمی‌دانست قصد او چیست، اما نگرانی در چشم‌هایش موج می‌زد و می‌گفت: آقا؛ عمو و پدرم را ندیدی؟ عمویم قد بلندی داشت و وقتی می‌خواست از خیمه برود، مشکی بر دست داشت؛ قول داده بود برایمان آب بیاورد، اما نیامده، اگر او را دیدی بگو رقیه گفت آب نمی‌خواهم، بگو خودش بیاید کافی است.

پیرمرد پیش از این هم نام رقیه را شنیده بود و می‌دانست او دردانه حسین (ع) و نوه زهرا (س) است و بی‌معطلی به سمت او حمله کرد تا گوشواره‌هایش را بکشد.

اینجا دختر، پدر را در آغوش گرفته است

پرده دوم:

کاروان به راه افتاده بود و زینب (س) داغی سنگین بر دل داشت، اما اکنون او فقط زینب (س) نبود؛ او در این لحظات باید نقش علمداری عباس (ع)، غیرت حسین (ع)، رشادت علی‌اکبر (ع) و شجاعت قاسم (ع) را یک‌تنه ایفا می‌کرد و اجازه نمی‌داد زن و بچه‌ها حس کنند دیگر حسینی نیست، عباس رفته و علی‌اکبر اربا اربا شده است.

میان مسیر، زینب (س) سراغ دردانه برادرش را می‌گیرد، اما او را نمی‌بیند؛ زینبی که تا الان کوه صبر و شجاعت بود، با نگرانی می‌دوید و رقیه را صدا می‌زد و از دور، کنار بوته خاری چهره‌ای آشنا دید؛ جلو رفت، می‌دانست قرار است بهانه پدر را بگیرد و زینب (س) پاسخی نداشت.

می‌دانست دلتنگ برادر شده است اما نمی‌دانست چه بگوید و می‌دانست دلش برای بازی با عمو عباس تنگ شده است، اما چطور می‌گفت دیگر عباسی نیست که با تو بازی کند.

اینجا دختر، پدر را در آغوش گرفته است

پرده سوم:

کاروان به شام رسیده و آل‌الله را در گوشه‌ای از خرابه جای داده‌اند؛ هر از چندگاهی از گوشه و کناری صدای ناله‌ای بلند می‌شود و زینب سراسیمه به سمت آن‌ها می‌رود تا مبادا یزیدیان از این صدای گریه‌ها هلهله به راه بیندازند.

رقیه چند ساعتی را به گریه گذرانده بود و در نهایت به خواب رفته است؛ گریه‌های این سه‌ساله خودش روضه‌ای در خرابه به پا کرده و حالا که خوابیده بود، خیال زینب (س) راحت است اما ناگهان صدای گریه بلندی تن‌ها را به لرزه انداخت؛ صدا آشنا بود، انگار رقیه بیدار شده است؛ بی‌تاب‌تر از قبل بود و نوای «یا ابتا یا ابتا» دلشوره‌ای عجیب بر دل زنان می‌اندازد.

اینجا دختر، پدر را در آغوش گرفته است

پرده چهارم:

هر کاری می‌کنند آرام نمی‌شود و انگار صدای هلهله از کاخ به گوش می‌رسد، اما از جایی به بعد همه کلافه می‌شوند و کاری از دست کسی برنمی‌آید و اینجا بود که خبر رسید رقیه را آرام کنید تا چیزی برای او بیاوریم؛ رقیه (س) می‌شنود و می‌گوید جز پدرم همه‌چیز برایم بی‌معنا است و آن فرستاده یزید بلندبلند می‌خندد و با پارچه‌ای که در دست دارد در برابر رقیه می‌نشیند و حالا یک رقیه بود و پدر.

نمی‌دانست از اینکه آرزوی چند روزه‌اش برآورده شده است، خوشحال باشد یا...

زنان وقتی بدن کبود رقیه (س) را می‌بینند، بدنی که به پدر نشان می‌دهد، نوای یا علی (س) سر می‌دهند و حالا خرابه شام، دست کمی از کوچه‌های مدینه ندارد؛ همان لحظاتی که زهرا (س) هم پشت در علی (ع) را صدا می‌زد.

دیگر همه آن‌هایی که آنجا حضور دارند، در برابر رقیه (س) کم آورده‌اند؛ می‌گویند شاید با پدر حرف بزند و آرام شود که همین‌طور هم شد؛ دیگر صدای آن سه‌ساله به گوش نمی‌رسد و وقتی بالای سر او می‌روند، می‌بینند گوشه‌ای آرام گرفته اما این سکوت حاکم بر خرابه دقایقی بیشتر طول نمی‌کشد.

زینب (س) بالای سر رقیه (س) می‌رود اما چیزی جز سر جدا شده پدر در آغوش بدن بی‌جان دخترک سه‌ساله نمی‌بیند و همین جا است که ندای یا زهرا (س) در خرابه طنین‌انداز می‌شود.

کد خبر 681738

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.