فضای حاکم بر جبهه، مصداق واقعی «فاستبقوالخیرات» بود

یک راوی دفاع مقدس می‌گوید: در جبهه، بذل جان آگاهانه بود، مثل امام حسین (ع) و یارانش در صحرای کربلا، شاید در هیچ یک از جنگ‌های دنیا مرسوم نبوده باشد که رزمندگان برای رفتن روی میدان مین از هم سبقت بگیرند ,یا برای بازکردن خط جلوی تیر بار دشمن بروند.

به گزارش خبرنگار ایمنا، متولد سال ۱۳۴۳ زنجان است، همان زمانی که امام راحل گفته بودند سربازان من اکنون در گهواره هستند و او خودش را در دسته همان سربازان می‌داند که ۱۵ سال بعد با شرکت در راهپیمایی‌ها، توزیع و پخش اعلامیه روزهای پر از حادثه انقلاب را پشت سر گذاشتند و بعدها با شروع جنگ به صف مدافعان کشور پیوستند و در خطوط مقدم جبهه حاضر شدند.

حسین محمدی که بیش از ۶۲ ماه از عمرش را در مناطق عملیاتی جنگ گذارند و حالا هم در دوران بازنشستگی به عنوان راوی دفاع مقدس فعالیت می‌کند و از فعالان آموزش در بسیج بوده، معتقد است هنوز یک سرباز است، آن هم سربازی که از قافله یارانش جا مانده است.

از پخش اعلامیه تا تدریس در نهضت سوادآموزی

از کودکی کمی ریز جثه بودم، اما در عین حال بسیار چالاک، زبر و زرنگ، اوایل دوران دبیرستان بودم که انقلاب به پیروزی‌رسید. شوق بسیاری برای خدمت کردن به مردم داشتم و همان اوایل تشکیل بسیج دانش‌آموزی به عضویت این نهاد درآمدم. سال ۱۳۵۹ با گذراندن یک دوره آموزشی، وارد حوزه تدریس نهضت سوادآموزی شدم. عصرها با دوستانم به روستاهای کوچک و محروم اطراف زنجان می‌رفتیم و به مردم آن مناطق که اغلب بی‌سواد بودند، خواندن و نوشتن می‌آموختیم، این آموزش‌ها گاهی تا ساعت دو بامداد هم طول می‌کشید.

پدرم یکی از اعضای فعال در حزب جمهوری اسلامی زنجان بود و به تبع او، من هم روزها در آنجا فعالیت می‌کردم و یکی از اعضای پرجنب‌وجوش بودم. همین کارها باعث شده بود که ضدانقلاب ما را زیر نظر بگیرند و به اصطلاح خودشان قصد ترور ما را داشته باشند، ماجرا از این قرار بود که یکی از این عوامل برنامه‌ریزی کرده بود که منزل ما را بمب‌گذاری کند، اما به خواست خدا خواب‌هایش پریشان و نامنظم شده بود و انگار چیزهایی را لو داده بود. خانواده از ماجرا مطلع شدند و سراسیمه به خانه ما آمدند و جریان را به پدرم گفتند و عملیات آن‌ها نافرجام ماند.

پدر در جبهه کردستان، پسر در جبهه جنوب

با شروع جنگ در مناطق غربی، پدرم قدرت‌الله، قصد حضور در کردستان کرد و برای دفاع عازم آن‌جا شد. خدا می‌داند که چقدر دلم می‌خواست با او بروم، اما نه اجازه می‌داد و نه امکانش مهیا بود تا اینکه اولین حضور من در مناطق جنگی جنوب در غالب اردوهای نهضت سوادآموزی و نزدیک عید سال ۱۳۶۰ رقم خورد و تازه آن‌جا بود که فهمیدم جنگ یعنی چه! و آنجا بود که تلاش‌های مستمر من برای گرفتن رضایت‌نامه از پدر آغاز شد و شکر خدا نتیجه هم داد و بالاخره توانستم به طور مستمر در جبهه‌ها حضور پیدا کنم.

پدر در جبهه کردستان بود و من در جبهه جنوب. حال‌وهوای عجیبی در مناطق عملیاتی حاکم بود. شوق رفتن به شناسایی و پاک‌سازی مناطق قبل از عملیات به طوری بود که مجبور بودیم، برای رفتن بین بچه‌ها قرعه‌کشی کنیم تا کسی دلگیر نشود.

فضای حاکم بر جبهه، مصداق واقعی «فاستبقوالخیرات» بود

آن‌جا بذل جان آگاهانه بود مثل امام حسین (ع) و یارانش در صحرای کربلا. شاید در هیچیک از جنگ‌های دنیا مرسوم نبوده باشد که رزمندگان برای رفتن روی میدان مین از هم سبقت بگیرند یا برای باز کردن خط جلوی تیربار دشمن بروند. فضای حاکم بر جبهه‌ها هیچ جای دیگر نمونه عینی و تکرار شدنی نداشت. آنجا مفهوم واقعی «فاستبقوالخیرات» بود. از حال معنوی بچه‌ها گرفته تا نماز شب، دعا و توسل و شستن لباس‌ها، ظروف، واکس زدن پوتین و تمیز کردن سنگر، حتی تمیز کردن اسلحه‌های دوستان با گازوئیل که کار مشقت‌بار و سختی بود را به طور پنهانی و دور از چشم انجام می‌دادند.

کاکو! زنجان جنگ بشه ما این همه راه نمی‌آییم

حضور من در طول هشت سال دفاع مقدس در نقاط مختلف و در مسؤلیت‌های متفاوت بود. مدت زیادی را هم به عنوان پیک در عملیات‌های گوناگون حضور داشتم، به طوری که مدام در رفت‌وآمد بودم و حتی غذایم را هم روی موتور می‌خوردم.در طول حدود ۶۰ ماه حضور، چندین بار به شدت مجروح شدم و مهم‌ترین جراحت من خوردن ترکش به سر، بازو و کمر بود که طی آن نخاع من به شدت آسیب دید و به مدت شش ماه در بیمارستان قم و بقیه‌الله تهران بستری شدم، اما پس از بهبودی و طی شدن دوران نقاهت دوباره عازم جبهه شدم.

رزمندگان، زمانی که از مناطق به عقب بر می‌گشتند دیگر نمی‌توانستند زندگی معمولی را تجربه کنند. جبهه مثل یک آهن‌ربا بود که عاشقان را به خودش جذب می‌کرد، این میزان کشش به سه دلیل بود، یکی معنویت حاکم بر جبهه‌ها بود، معنویتی که شاید نمونه آن را در هیچ کجای دنیا نمی‌توان دید، ارزش‌هایی که رزمندگان به آن تا پای جان پایبند بودند.

دوم صداقت بی حد و راهنمایی‌ها و دستورات امام راحل بود که ما را به روشنی راهی که می‌رفتیم، مطمئن‌تر می‌کرد و سوم اینکه شهادت بهترین دوستان و همرزمان در پیش چشم ما و گاهی در آغوش ما توان ماندن را از ما می‌گرفت. عین یک رود که جاری می‌شود، خون پاک شهدا ما را تحت هر شرایطی، حتی با بدن‌هایی‌زخم خورده و مجروح دوباره به جبهه‌ها می‌کشاند. راهی که با شهادت ترسیم شده بود وموظف به ادامه آن بودیم.

یکی از نکات قابل توجه در دفاع مقدس این بود که رزمندگان از اقصی نقاط کشور از دور و نزدیک از هر قوم، قبیله و سن‌وسالی راهی جبهه می‌شدند. مسیر ما از زنجان تا خوزستان هم خیلی دور بود تقریباً ۱۲۰۰ کیلومتر! و ما بارهای بار در طول سال این فاصله را با عشق طی می‌کردیم.

با امکانات محدودی که آن زمان وجود داشت، حدود ۲۸ ساعت با قطار مسیر زنجان تا جنوب را می‌گذراندیم.گاهی وضعیت قرمز بود و بمباران و این زمان خیلی بیشتر هم می‌شد تا ما به مقصد برسیم. یادم هست یکی از اهالی احمدآباد یک مرتبه به شوخی به من گفت: «کاکو؛ فکر نکنی اگر یه زمان زنجان محاصره بشه و جنگی در بگیره، مو این همه راه رو پاشیم بیایم نجاتتون بدیما

کد خبر 677666

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.