دو برادری که برای شهادت با هم مسابقه گذاشته بودند

رحمت‌الله و سهراب دو برادر بودند، یکی در راه آزادسازی خرمشهر در جنوب به شهادت رسید و دیگری در غرب کشور آسمانی شد تا خانواده شفیعی هر چند سال‌هاست که دل‌تنگی گوشه دلشان خانه کرده است، اما در میدان دفاع از دین و وطن نمره قبولی بگیرند.

به گزارش خبرنگار ایمنا، روایت زندگی برادران شفیعی نمونه بارزی از خلوص در مقابل پروردگار بزرگ است. خلوصی که در مقابل تمام وابستگی‌ها و علاقه‌های مادی قد علم می‌کند و به مفهومی به نام شهادت منتهی می‌شود. امتحان در روزهای سختی که بین همسر، فرزند، پدر، مادر و هرچه دنیا هست و رضایت خدا و گذشتن از جان در راه دفاع از ایمان، ناموس و وطن یکی را باید انتخاب کنی و اگر در این آزمون سربلند بیرون بیایی، هدیه‌ای به تو می‌بخشند به نام شهادت.

یوسف شفیعی فرزند شهید رحمت‌الله شفیعی موقع شهادت پدر یک ساله و موقع شهادت عمویش سهراب چهارساله بوده است. از دست دادن پدر و سه سال بعد عمویی که جای پدر را برایش گرفته بود، در جان او تلخی به جای گذاشته که هنوز هم پس از گذشت چندین سال در کلامش هویدا است. او که معتقد است، پدر و عمویش برای شهادت با هم مسابقه گذاشته بودند، می‌گوید: شهدا قبل از این‌که به بهشت رهسپار شوند باید با خانواده‌هایشان دیداری داشته باشند، از فراق بشنوند و از ماجرای روزهایی که نبودند، از رنج‌هایی که بر فرزندان و همسران و پدران و مادرانشان دور از آن‌ها رفته است و می‌رود.

یوسف شفیعی در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا، برگ‌هایی از زندگی پدرش را ورق می‌زند: روستای سودرجان از توابع شهرستان فلاورجان اصفهان زادگاه پدرم بود. پدربزرگ در کنار کشاورزی در کارخانه سیمان اصفهان نیز کار می‌کرد و شش پسر و یک دختر داشت. پدرم، متولد سال ۱۳۳۷ و دست راست خانواده بود.

او که از لحاظ قدرت بدنی و هیکل بسیار ورزیده و خاص بود، طبق سنت زمان خودش در ۱۷ سالگی به کارخانه ریسندگی سیمین رفت و در آن‌جا مشغول به کار شد. در آن روزها بعضی از همشهری‌ها و رفقایش به دنبال یک شوخی از او می‌خواهند که مسیر برگشت از کارخانه تا فلاورجان را دنبال سرویس بدود. رحمت‌الله به دلیل اراده و قدرتی که در وجودش بود، قبول می‌کند و یک ربع قبل از شروع حرکت ماشین، مسابقه شروع می‌شود. در بین راه طولانی اصفهان تا فلاورجان با تشویق سواران بر سرویس به دنبال ماشین پا به پا می‌دود و هم‌زمان به رفقایش به شهر می‌رسد. این خاطره و میزان قدرت، اراده و استحکام او بین تمام قدیمی‌های شهر همچنان بر سر زبان است.

وقتی رحمت‌الله کفالت فرزندان عمویش را عهده‌دار شد

خانواده رحمت‌الله، خانواده مذهبی و مقیدی بودند. یک سال پس از پیروزی انقلاب عموی خانواده در یک نزاع با یکی از باقی‌ماندگان ساواک در شهر توسط اسلحه و سرنیزه به قتل رسید و شوک بزرگی به خانواده وارد شد. از عمو پنج فرزند یتیم بر جا ماند که بزرگ‌ترین آن‌ها دختری ۱۳ ساله و کوچک‌ترین آن‌ها یک طفل شیرخواره بود. رحمت‌الله به دلیل غیرت و ایمانی که داشت، دختر عمو را به عقد خود درآورد و کفالت بقیه فرزندان عمو را عهده‌دار شد.

غائله کردستان که شروع شد، علاقه به دفاع از ایمان و وطن بر علاقه به خانواده چربید و او راهی جبهه غرب شد و در ادامه با بالا گرفتن و حساسیت جنگ در جبهه جنوب به آنجا عزیمت کرد. رحمت‌الله در دهمین روز از اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۱ در عملیات بیت‌المقدس و در خاک خونین خرمشهر به شهادت رسید تا نخستین شهید محله سودرجان لقب گیرد.

دو برادری که برای شهادت با هم مسابقه گذاشته بودند

فرزندت را به خدا بسپار

تنها یادگار شهید در ادامه از خداحافظی پدرش با مادر می‌گوید: دفعه آخر که پدرم به مرخصی آمده بود، موقع رفتن مادرم با خواهش و گریه از او می‌خواهد که به خاطر فرزندشان از رفتن صرف‌نظر کند، اما او به خنده می‌گوید: به خدا بسپارش و یوسف را وسط باغچه بگذار، خودش بزرگ می‌شود! اتفاقاً خاک باغچه خیلی حاصلخیز است، چون من خیلی خوب رشد کرده‌ام!

لباس سبز سپاه را از جان خودش بیشتر دوست داشت

یوسف شفیعی از عموی شهیدش هم می‌گوید؛ از سهراب شفیعی که با بقیه برادران فرق داشت و از لحاظ اعتقادات بسیار قوی‌تر بود، اعتقادی که با سجایای اخلاقی همراه شده بود. مذهبی بودن در رفتار و کردار و اعمال او به وضوح مشخص بود. از رحمت‌الله پنج سال کوچک‌تر بود، اما رئیس بسیج محله و بسیار فعال و پویا بود.

در ایام ابتدای جنگ وانت پدر را قرض می‌گرفت و در کوچه پس کوچه‌های فلاورجان می‌گشت و برای کمک و پشتیبانی از رزمندگان در جبهه خوراک و پوشاک و هدایای مردم را جمع‌آوری و به خط مقدم می‌فرستاد. سپاه پاسداران که تشکیل شد به عضویت سپاه در آمد و لباس سبز سپاه را به تن کرد. لباسی که آن را از جان خودش نیز بیشتر دوست داشت.

سهراب به دلیل شایستگی‌هایی که داشت، روزبه‌روز پیشرفت می‌کرد. این مسئله به علاوه علاقه او به امام خمینی (ره) باعث شد تا در سال ۱۳۶۳ به عنوان یکی از محافظان حسینیه جماران به فعالیت مشغول شود.

در همین روزها سهراب به دلیل بی‌قراری یادگار برادرش و به پیشنهاد خانواده آماده ازدواج با همسر برادرش شد. به همین خاطر پدربزرگ، یوسف و مادرش را برای خواندن خطبه عقد به تهران برد. آن زمان یوسف سه ساله بود و به دلیل شوک وارده به مادر در پی شهادت همسرش در دوران شیرخوارگی و تأثیرات این غم بر شیر مادر گنگ شده بود و قادر به تکلم نبود.

خطبه عقد سهراب با همسر برادر را امام خمینی (ره) جاری کرد. مادر یوسف در پی دیدار با امام (ره) خیلی گریه و بی‌قراری کرد. زمانی که امام دلیل آن را جویا شد، به مسئله گنگ بودن فرزندش اشاره کرد. امام با آرامش او را دلداری داد و گفت: من برای او دعا می‌کنم ان‌شاءالله مشکلش برطرف شود و با دعای پیر جماران رفته‌رفته گره از زبان یوسف باز شد و روزهای خوش فرارسید.

دو برادری که برای شهادت با هم مسابقه گذاشته بودند

آمدنی که باز هم به رفتن ختم شد

یوسف از روزهای داشتن یک پدر تعریف می‌کند: عمو سهراب همیشه یک کلت کمری داشت. وقتی به خانه می‌آمد، فشنگ‌هایش را در می‌آورد و آن را به من می‌داد. این بهترین اسباب بازی من بود، ساعت‌ها با آن مشغول بودم و بازی می‌کردم. عمو آدم رقیق‌القلب و مهربانی بود، جای پدر را برایم گرفته بود از بس به من محبت می‌کرد.

روزهایی بود و باز می‌رفت. عملیات پشت عملیات. در یکی از این رفتن‌ها مجروح شده بود. موقع عبور یک تانک عراقی یک پایش را جمع کرده بود تا در امان بماند، اما تانک از روی پای دیگرش عبور کرده و به شدت آسیب دیده بود. همین اتفاق باعث شد تا مدتی را برای استراحت با پایی گچ گرفته به خانه بیاید و مدت بیشتری با ما باشد، اما مجروحیت تمام شد، گچ پایش را که باز کرد و دوباره راهی شد.

نزدیک ایام محرم بود که عملیات قادر شروع شد. سهراب نیز به منطقه اعزام شد. با همان لباس سبز که عاشقش بود و از تن جدا نمی‌کرد. پدر سهراب با توجه به شهادت رحمت‌الله و وابستگی و علاقه عجیب یوسف به عمویی که دیگر برایش جای پدر را گرفته بود، به محل سپاه فلاورجان رفت تا جلوی رفتن او را به مناطق عملیاتی بگیرد.

سهراب، لباس سپاه را به قصد شهادت بر تن کرده بود

از این جای داستان سهراب را ولی‌الله یوسف‌وند که یکی از فرماندهان عملیات قادر بوده است، این‌طور روایت می‌کند: وضعیت خاصی در منطقه حکم‌فرما بود و سهراب شفیعی یکی از فرماندهان گروهان حاضر در عملیات بود.

یک روز از سپاه فلاورجان با من تماس گرفتند و گفتند سهراب شفیعی را برگردانید. او بعد از شهادت برادرش، جای پدر را برای فرزند او گرفته و او وابستگی بی‌حدی به سهراب دارد. شهادت او تأثیر بسیار بدی در روان این پسر خواهد گذاشت. فوری سهراب را صدا کردم و موضوع مکالمه را به او گفتم و از او خواهش کردم به شهر خود برگردد. خنده‌ای کرد و گفت: من هم یوسفم را بسیار دوست دارم، اما خدایی که برای رضای او تا این‌جا آمده‌ام را بیشتر دوست دارم و به یقین او نیز یوسف را بسیار بیشتر از من دوست دارد و مراقب او است. این را گفت و رفت.

یوسف از آن رزمنده‌های مخلص و نترس بود. احتمال شهادت، اسیر یا مجروح شدن کوچک‌ترین خللی در عزم او به وجود نمی‌آورد. لباس سپاه را بسیار دوست داشت. یک مرتبه از او خواستم برای استتار، لباسش را عوض کند، اما قبول نکرد. او معتقد بود، زمانی که این لباس را به تن کرده به قصد شهادت بوده است و تا به آرزویش نرسد، آن را رها نمی‌کند.

اتفاقاً همین‌طور هم شد. او در لحظات سخت عملیات قادر در منطقه حاج‌عمران و در هجدهمین روز شهریور سال ۱۳۶۴ به شهادت رسید. پیکرش را هفت سال بعد و پس از برگشتنم از اسارت، با کمک دوستان در منطقه اشنویه تفحص کردم و به خانواده تحویل دادم.

کد خبر 674976

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.