۶ اردیبهشت ۱۴۰۲ - ۰۷:۱۶
سخت‌جان!

«راننده دستش به فرمان و سرش از پنجره بیرون. بنده خدا در آن تاریکی نه دید داشت نه می‌توانست چراغ روشن کند. سرش را بیرون برده بود که بهتر ببیند. سیمرغ قدیمی و درب و داغان زوزه می‌کشید و در دل شب راه پیدا می‌کرد.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، حاج‌حسین یکتا از رزمندگان و راویان دفاع مقدس در بیان خاطرات خود از سال‌های حماسه به ماجراهایی اشاره می‌کند که در نخستین روزهای حضور در جبهه رخ داده است، ماجراهایی از کمک رسانی به مجروحان جنگی که برای درمان به بیمارستان منتقل می‌شدند.

در بخشی از کتاب «مربع‌های قرمز» می‌خوانیم: «پرستارها وقت سر خاراندن هم نداشتند، آماده به خدمت ایستاده بودم که اگر کاری از دستم بر آمد انجام دهم، دماغم پر از بوی خون و الکل بود. آمبولانس‌ها پشت هم وارد درمانگاه می‌شدند و مجروح می‌آوردند. در جبهه کوره موش درگیری سنگینی شده بود. روی زمین لابه‌لای تخت‌ها مجروح خوابانده بودند.

سرشان هم بالای سرشان به دیوار میخ شده بود. بعضی‌هایشان هنوز بوی باروت می‌دادند. هر کجا را نگاه می‌کردی یا خون می‌دیدی یا گاز و باند و سرم. روپوش دکتر اژه‌ای و پرستارها سرخ و سفید شده بود.

همه‌چیز دم دست بود. که مجروح‌ها از شدت خون‌ریزی ایست قلبی نکنند. بهشان خون و سرم می‌رساندیم. جان تک‌تک‌شأن به سرعت ما بسته بود. بین تخت‌ها می‌دویدم و هرچه پرستارها می‌خواستند می‌آوردم. دکتر اژه‌ای بعضی را با دست احیا می‌کرد، می‌سپرد دست پرستارها و سراغ نفر بعد می‌رفت. سعی می‌کردم بالای سر همه مجروحان بروم. می‌خواستم مطمئن شوم جعفر بینشان نیست.

حال مجروح‌های یکی از آمبولانس‌ها وخیم بود. پیاده‌شان نکردند که سریع به پادگان ابوذر منتقل شوند. همراهشان رفتم تا در راه علائم حیاتیشان را چک کنم. در تاریکی خودشان را هم نمی‌توانستم ببینم چه برسد به علائم حیات و مماتشان.

تنها علامت حیات که می‌توانستم چک کنم صدای ناله‌شان بود که در دست‌اندازها بلند می‌شد با هر مصیبتی بود به ابوذر رساندیمشان. موقع برگشت بین راننده و کمک‌راننده نشستم.

راننده دستش به فرمان و سرش از پنجره بیرون. بنده خدا در آن تاریکی نه دید داشت نه می‌توانست چراغ روشن کند. سرش را بیرون برده بود که بهتر ببیند. سیمرغ قدیمی و درب و داغان زوزه می‌کشید و در دل شب راه پیدا می‌کرد.

هنوز جبهه پر از تویوتا نشده بود. همه کارمان را با این سیمرغ‌ها زمخت راه می‌انداختیم. هیکل پهن و درازش بیشتر به کشتی شبیه بود تا سیمرغ.

چانه‌ام را روی داشبورد گذاشته بودم. جلو را می‌پاییدم که تپه سر راهمان سبز نشود. داشتم فکر می‌کردم چه‌قدر خانواده‌های مجروح‌هایی که به ابوذر رساندیمشان با شنیدن خبر زنده بودن عزیزانشان خوشحال می‌شوند:

- ماشیییین!

آمبولانسی از غیب روبه‌روی‌مان سبز شد تا دیدمش فریاد کشیدم و بعد:

- بومممب…!

هر دو چراغ خاموش بودیم و همدیگر را ندیدیم. آمبولانس روبه‌رو پر از مجروح بود از درمانگاه نجمی می‌آمد. هول داغ‌دار نشدن خانواده مجروحان را داشت که نزدیک بود خانواده‌های خودمان هم داغ‌دار شوند.

چشم باز کردم. دیدم دراز به دراز روی کاپوت ماشین ولو شده‌ام، از زیر آمبولانس آب راه افتاده بود و شرشر صدا می‌داد. با سر داخل شیشه شیرجه زده بودم. شیشه قلفتی روی کاپوت خوابیده بود، من هم رویش. همه حیرت‌زده از سخت‌جانی‌ام دورم جمع شدند. سرم روی تنم سنگین می‌کرد. راننده زیر بغلم را گرفت و از روی کاپوت پایین آورد. منگ بودم. نمی‌توانستم سرپا بایستم. سرگیجه داشتم، نشستم و به چرخ ماشین تکیه دادم.»

کد خبر 657091

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.