کار فلسفه، تحقیر حماقت است

فلسفه، تنها علمی است که پیش‌فرض‌های سایر دانش‌ها را تدارک می‌کند، به همین دلیل است که آن را نقطه اتکای سایر دانش‌ها و مادر همه علوم می‌نامند. همان‌طورکه هر دانشی بر پیش‌فرضی فلسفی استوار بوده، هر جنبش اجتماعی و هر مکتب انسانی نیز بر فلسفه‌ای استوار است.

به گزارش خبرنگار ایمنا، با اندکی تأمل در پدیده‌ها و احوال حاکم بر جهان، متوجه می‌شویم که بدون گزاره‌های فلسفی، نمی‌توان زیست. فلسفه با شگفتی و حیرت در برابر جهان آغاز شد، تاریخ نیز به ما نشان می‌دهد که از نخستین دوران زندگی بشر بر زمین، عمیق‌ترین پرسش‌ها و مسائل فلسفی مطرح شده است.

فلسفه، تنها علمی است که پیش‌فرض‌های سایر دانش‌ها را تدارک می‌کند، به همین دلیل آن را نقطه اتکای سایر دانش‌ها و مادر همه علوم می‌نامند. همان‌طورکه هر دانشی بر پیش‌فرضی فلسفی استوار بوده، هر جنبش اجتماعی و هر مکتب انسانی نیز بر فلسفه‌ای استوار است، یعنی زیرساخت هر جنبش و سیستمی در همه زمینه‌ها، مکتبی فلسفی است.

به‌طور اساسی در فلسفه لذتی وجود دارد که از نیاز ما به خود فلسفه، یعنی نیاز به دانستن و فهم جریان‌های عالم هستی برمی‌خیزد و گواه این مطلب، معنای خود واژه فلسفه، یعنی عشق به دانایی و خرد است.

«لئوناردو داوینچی» در همین رابطه می‌گوید: عالی‌ترین لذت، لذت درک و معرفت است و فلسفه ما را به‌سوی این لذت متعالی راهنمایی می‌کند. اگر فلسفیدن را هرگونه استعلایافتنی از تماس عادت‌زده روزمره و سنتی با جهان بدانیم، آن‌گاه باید بپذیریم که فلسفه، رشته‌ای در میانِ باقی رشته‌های آکادمیک نیست، بلکه وجهی بنیادین از تفکر و عمل است.

فلسفه به‌خودی خود ضدآکادمیک محسوب می‌شود، زیرا آنچه آکادمی به آن نیازمند است، دیسیپلین یا انضباط علمی است، حال آن‌که فلسفه طی تاریخ خود نشان داده است که به هیچ تلاشی برای چارچوب‌مندکردن آن تن نمی‌دهد.

فلسفه با «سقراط» از به‌چالش‌کشیدن پیش‌فرض‌های خود و اسطوره‌زدایی آغاز شد و این چنین باقی ماند و سقراط بیش از آنکه برای خود استوار سازد، به خانه‌به‌دوش کردنِ دیگران همت گماشت. او در تدوین رویه‌ای برای مقابله با سوفیست‌ها، خودش سوفیستی عمل کرد و موضوع فلسفه، برخلاف میل غایی‌اش، باورها شد نه امور واقع و نه حتی حقایق ثابت و دائمی.

فلسفه باید به قصد کسب حقایق به جنگ باورها می‌رفت و این باورستیزی نه فرعی و زائد که از اجزای ذاتی آن بود؛ پس فلسفه نمی‌تواند همچون دیگر علوم به جهان و امور واقع بپردازد. قدرتِ فلسفه در ایجادِ نسبت با جهان بالقوه است. فلسفه «گسترش امکانات حیات» است؛ به این‌ترتیب ماهیتی تولیدی دارد.

فلسفه تولید دائمی و فرارویِ دائمی است و هنگامی‌که فهمیده می‌شود، فلسفه نیست، بلکه هنگامی که فهم ما را مختل می‌کند، فلسفه است؛ وقتی که راهی به آینده می‌گشاید. بنابراین با اینکه موضوع فلسفه باور است؛ با اینکه نقادانه و شکاکانه است و نسبتی نزدیک و تنگاتنگ با تفسیر و گفت‌وگو دارد، اما کار آن توصیفِ امور یا رویدادها نیست، بلکه خودش رویدادی در جهان است.

این طور نیست که جهانِِ متحرک و متغیر با فلسفه متوقف و درک شود، بلکه فلسفه وجهِ حیاتیِ جهان قلمداد می‌شود. فلسفه نظرورزی نیست، البته اگر منظور از نظرورزی، توصیف بی‌طرفانه و بی‌اثرِ رویدادها باشد.

این بی‌طرفی و بی‌اثری در نخستین سخن‌ور فیلسوف، «سقراط» کاملاً مشهود است. سقراط فیلسوفی است که جسورانه از نفی و رد هیچ‌چیز ابایی ندارد، به همین جهت او را خطرناک می‌دانستند.

او پرسش‌هایی را مطرح می‌ساخت که در باور بسیاری نباید مطرح می‌شد؛ پرسش‌هایی که شهر و دولت با به تعویق انداختن آن‌ها، با چشم پوشیدن و دور زدنِ آن‌ها می‌توانند هویت یابند. بنابراین فلسفه دشمن تمامیت‌طلبی و اقتدار است، زیرا تمامیت‌طلبی مستلزمِ داشتن تصویری شفاف و کامل از اجتماع است و هنگامی رخ می‌دهد که امر سیاسی تابع ِ امر اجتماعی (مثلاً اقتصادی) باشد. اما از دیدگاهی فلسفی اتفاقاً امر سیاسی لحظه‌ای است که در آن معانی رسوب‌یافته امر اجتماعی (اقتصادی) مورد تردید قرار می‌گیرند.

پس هر نظریه سیاسی (چه راست و چه چپ) که ادعای علمی بودن دارد باید همواره در هراسِ مواجهه با نقدی فلسفی باقی بماند. این چنین است که می‌توان از تمامیت‌طلبیِ موجود در لیبرال دموکراسیِ پایان‌ها (پایانِ ایدئولوژی، پایان مارکسیسم، پایان تاریخ) سخن گفت.

اما فلسفه‌ای که خوداندیشی را ترویج کند، باید پیش از و بیش از هر چیز دیگر از خودش بپرسد و به شرایط امکان خودش بپردازد. پس فلسفه موضوع فلسفه است و این پرسش که «آیا فلسفه ممکن است؟» در جایی جز فلسفه نمی‌تواند مطرح شود.

این رویه‌ای است که از نقد عقل توسط خود عقل در کانت صراحت یافت. در کانت، عقل داورِ عقل است و این بازتاب چنان لرزه‌افکن است که مارکس را وامی‌دارد که کانت را روبسپیِر آلمان خطاب کند. اما داوری عقل بر عقل هنگامی از صوری بودن به‌درآمد و به نقد ماهیت خود موجود عاقل منتهی شد که در هایدگر وجهی پدیدارشناختی یافت.

از این پس انسان در نسبت خود با جهان وجود دارد و چیزی جز همین نسبت با جهان نیست. پس هیچ جایگاه استعلایی و آزادی برای نقد وجود ندارد. عقلی که خود داور خود است، نمی‌تواند از جایگاهی امن به نقد دیگری بپردازد. بدون درنظر گرفتن بافت، هیچ کنش نقادانه‌ای امکان‌پذیر نیست و با درنظرگرفتن بافت، سوژه و اُبژه، خود را و یکدیگر را نمی‌شناسند.

این ملاحظات به فلسفه ماهیتی شبح‌واره می‌بخشد. شبح هر آن چیزی است که هست و نیست؛ تعین نمی‌پذیرد؛ مردد است و گشوده است به آینده و آینده را می‌گشاید. فلسفه بدین ترتیب هیچ حضوری، هیچ واقعیتی، هیچ عینیت و شیئیتی و هیچ ثباتی را برنمی‌تابد. برخلاف هستی‌شناسی‌ها که شارِّ امور را با موجودیت‌های موهومِ ایستا توصیف می‌کنند، در فلسفیدنِ شبح‌واره، امور برای ما به صورت شارّی از امکانات پدیدار می‌شود.

فلسفه نوعی فاصله‌گذاری و ایجاد تفاوت / تعویق است و از مواجهه مستقیم با حضور یکنواخت ابژه برحذرمان می‌دارد و هرگاه که تصور کنیم چیزی را حاضر کرده‌ایم، با فاصله‌گذاری و تعویق آن را تبدیل به شبحی می‌کند که همواره از دست می‌گریزد؛ به عنوان نمونه در آثار «مارکس» و «انگلس»، می‌توان دو وجهِ هستی‌شناسانه و شبح‌واره را تشخیص داد؛ از یک‌سو ماتریالیسمی که سعی دارد علمیت خاصی را به جهان اعمال کند و از سوی دیگر رمانتیسیسمی که به آثار آن دو ادبیت می‌بخشد. این ادبیت همان وجه فلسفی فروکاست‌ناپذیرِ مارکسیسم است. همان چیزی که اجازه می‌دهد هنوز بتوان از مارکسیسم سخن گفت و آن را در فرم‌های دسته‌بندی‌شده فروکاست.

بنابراین به نظر می‌رسد که این دو وجه، دو سر طیفی هستند که دست‌کم در فضای فکری کنونی جامعه ما تشخیص‌پذیر است. اگر خوداندیشی و بافت‌مندی دو شرط اساسی شبح‌وارگی باشد، آن‌گاه برای فیلسوف بودن دو چیز به اندازه هم ضروری است: باور به چیزی (یعنی بافت) و داشتن توان نقد آن چیز (یعنی خوداندیشی).

عده‌ای که باور به چیزی دارند بی‌آنکه توان نقد آن را داشته باشند، عبارت‌اند از بنیادگرایان، ارتدوکس‌ها و راست‌های افراطی و عده‌ای که سراپا نقدند، بی‌آنکه به بافت و موضع نقد خود توجهی داشته باشند عبارت‌اند از جریان‌های محیط‌زیستی، ضدسرمایه‌داری و ضدجهانی‌سازی آنارشیستی، چپ‌های رادیکال، و فمینیست‌های نسل.

جان کلام اینکه هیچ فیلسوفی را در سرتاسر تاریخ فلسفه بیش از سقراط ارج ننهاده‌اند. در زمانه خودش چهره‌ای بود نامحبوب، چون هنرمندان، دولت‌مردان و دیگر فیلسوفان آتن را به چالش می‌گرفت تا برای آنچه حقیقت می‌پنداشتند، دلایل خویش را اقامه کنند. شک‌باوریِ بی‌تخفیف‌اش اجتماع را علیه او شوراند و به سقوط فرجامینِ او انجامید، ولی جاودانه‌شدن سقراط نیز به همین دلیل رقم خورد.

یادداشت از سارا احرار خبرنگار سرویس فرهنگ و هنر خبرگزاری ایمنا

کد خبر 620937

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.