۲۴ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۰:۴۵
فروش نوزاد دور از چشم شوهر

نتیجه ازدواجمان یک دختر ۶ساله و یک پسر دو ساله بود که پس از طلاق، حضانت فرزندانم را برعهده گرفتم. برای نظافت به خانه‌های مردم می‌رفتم، اما درآمدم خیلی کم بود و کفاف زندگی‌ام را نمی‌داد؛ به پیشنهاد یکی ازبستگان برای کسب درآمد بیشتر به یکی از شهرستان‌های اطراف تهران مهاجرت کردم.

به گزارش ایمنا، زن جوانی به همراه همسرش برای دادخواهی از یک پزشک و دو زن دیگر به کلانتری مراجعه کرد و نیازمند مشاوره بود. پس از بررسی احوال ایشان توسط مشاور کلانتری نصیرشهر، وی داستان زندگی خود را این‌گونه تعریف کرد:

در خانواده ضعیفی متولد شده بودم و به دلیل مشکلات مالی خانواده و بیماری پدر، نتوانستم مقطع ابتدایی را به پایان برسانم و در ۱۵ سالگی برای کاهش بار هزینه‌های مالی خانواده به اولین خواستگارم جواب مثبت دادم و ازدواج کردم. پس از گذشت سه سال از زندگی مشترکمان، متوجه اعتیاد همسرم شدم بارها برای ترک اعتیادش تلاش کردم اما او اراده ضعیفی داشت و پس از بازگشت از کمپ مجدد لغزش می‌کرد.

نتیجه ازدواجمان یک دختر شش ساله و یک پسر دو ساله بود که تصمیم به طلاق گرفته و حضانت فرزندانم را هم برعهده گرفتم. برای امرار معاش و نظافت به خانه‌های مردم می‌رفتم. درآمدم خیلی کم بود و کفاف زندگی‌ام را نمی‌داد. به پیشنهاد یکی از بستگان برای کسب درآمد بیشتر به یکی از شهرستان‌های اطراف تهران مهاجرت کردم.

شش سالی بود که طلاق گرفته بودم و برایم خیلی مهم بود که تهمت ناروا به من نزنند برای همین به سختی کار می‌کردم تا هزینه‌های زندگی را تأمین کنم. در یکی از مجتمع‌های مسکونی که برای نظافت می‌رفتم با یکی از ساکنین آشنا شدم اسمش حمیده بود و داستان زندگی‌ام را برایش تعریف کرده بودم.

پیشنهاد عجیب به مادر باردار درمورد فروش نوزادش

از کار زیاد رنجور و ناتوان شده بودم و نیاز به استراحت داشتم؛ از این رو به منزل خواهرم در شهرستان رفتم تا حالم بهتر شود. پس از بهبودی به خانه برگشتم و با پسر صاحب‌خانه‌ام ازدواج کردم و به لطف خدا بعد از یک ماه از همسرم باردار شدم.

یک روز حمیده با من تماس گرفت و پیشنهاد عجیبی به من داد که بچه‌ای را که باردار بودم به خواهرش بدهم و به همسرم بگوییم بچه مرده به دنیا آمده است. برای حفظ زندگی و تأمین بخشی از مخارج زندگی، مجبور به پذیرفتن درخواستش شدم. یک هفته به دنیا آمدن فرزندم مانده بود که حمیده و خواهرش مرا به اجبار به بیمارستان خصوصی بردند و با هماهنگی که با پزشک انجام داده بودند، مرا به اتاق عمل بردند و دخترم ساعت ۱۰ شب به دنیا آمد.

همسرم شب به منزل آمد و متوجه غیبت من شده بود، با پرس‌وجو فهمیده بود که در بیمارستان هستم. در بیمارستان به او گفته بودند که فرزندت مرده به دنیا آمده و وقتی درخواست ملاقات داده بود اجازه به او نداده بودند.

فردای آن روز که برای ترخیص من آمد متوجه رفتارهای مشکوک حمیده و خواهرش شده بود که برای ترخیص من اصرار داشتند هزینه بیمارستان را واریز کنند و به آن‌ها گفته بود نیازی به کمک شما ندارم و خودم از پس هزینه‌ها برمی‌آیم اما موقع تسویه‌حساب متوجه شده بود که فرزندمان زنده است.

در بخش بستری بودم که دیدم همسرم با صورت برافروخته به سمتم می‌آید، فهمیدم که چه اتفاقی افتاده است. آرزو کردم کاش هنگام زایمان مرده بودم و این لحظه را نمی‌دیدم. حقیقت را از من پرسید و من ناچار بودم تأیید کنم.

برای کشف حقیقت، بیمارستان به من اجازه خروج نداد و هشت روز در بیمارستان ماندم تا حقایق روشن شود، در طول این مدت نوزاد را از من دور نگه داشتند و حق تغذیه او را نداشتم و طفل کوچکم را نتوانستم با شیر مادر تغذیه کنم که همین مسئله باعث ضعف نوزاد شده بود.

اکنون دخترم دو ماهه است اما از آن روز به بعد دیگر همسرم با من کلامی حرف نمی‌زند و خانه‌ای را که در آن گل‌های عشق و صفا کاشته بودم، با بی‌خردی از ریشه خشکاندم.

منبع: رکنا

کد خبر 596564

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.