بی‌لشکر در برابر تیرهای بی‌رحم

«بغضِ غم، دل را در پیچ آخر کوچه اسیر می‌کند، چرخ‌دنده‌های زمان انگار زنگ‌زده و آدم را در سکوت کوچه که حالا با صدای تیر به هم گره خورده، له می‌کند نه یک‌بار که پنج‌بار با بی‌حرمتی بازو، مغز و قلب را نشانه می‌گیرد، قلب از درد آب می‌شود و ...»

به گزارش خبرنگار ایمنا، از جلال و جلوه جوانی او می‌ترسیدند، از خلاقیت، خرد و خوش‌ذوق بودنش وحشت می‌کردند و از کیاست و درایت فراوانش بیم داشتند که نتیجه این ترس‌ها یک مبارزه ناعادلانه شد، جنگ دانایی در برابر نادانی.

زادگاهش آبدانان است و بعد از شهادتش از زادگاهش بیشتر شنیدیم، اینکه یکی از شهرهای ایلام است و فرزند رشته کوه‌های زاگرس. مردمان این سرزمین به گویش‌های لری و کردی صحبت می‌کنند. قلعه باستانی پشت‌قلعه و قلعه هزاردرب و زیبایی‌هایش در فصل بهار نشان از گردشگر پسند بودن این شهر دارد. از همه این‌ها که بگذریم به یک نامِ نامدار به نام شهید داریوش رضایی‌نژاد می‌رسیم. کسی که علمش، الم شد در چشم دشمن و در برابر خودخواهی دشمن، بی‌لشکر ایستاد. کسی که عوامل خائن اسرائیل در برابر هوش وافرش به زانو درآمدند و راهی جز ترور او برایشان باقی نماند آن هم جلوی دیدگان همسر و فرزندی که سنش به قد انگشتان یک دست هم نمی‌رسید.

از انتظار چه می‌دانیم؟ از نیامدن رأس ساعت همیشگی و تحمل دلشوره‌های بعد از آنچه حسی داریم؟ از خاموش بودن تلفن‌همراه و گمان‌های بعد از آنکه آوار می‌شود روی خرابه‌های دل چه در ذهنمان تداعی می‌شود؟ از کلافگی بعد از بهانه‌های کودک که وای اگر کودک دختر باشد و امان از زمانی که دختر هم بابایی، چه ذهنیتی می‌توانیم داشته باشیم؟

بغضِ غم، دل را در پیچ آخر کوچه اسیر می‌کند. چرخ‌دنده‌های زمان انگار زنگ‌زده و آدم را در سکوت کوچه که حالا با صدای تیر به هم گره خورده، له می‌کند نه یک‌بار که پنج‌بار با بی‌حرمتی بازو، مغز و قلب را نشانه می‌گیرد. قلب از درد آب می‌شود و درد از آن کلمه‌های بازیگوش است که دست بی‌قراری را می‌گیرد و جای دنج قلب می‌نشاند...

بابای آرمیتا، همسر خانم شهره پیرانی، دانشمند هسته‌ای، مهندس و کلی عنوان قشنگ که می‌شود، جلوی اسمش گذاشت و داریوش رضایی‌نژاد را با آن نام‌ها صدا زد. او فرزند ایران بود، اهل علم و قلم، قدرتش لابه‌لای علم وافرش به او جلوه می‌داد و قلمی که بی‌شک زرهش بود. او خوب می‌دانست ناممکن را چگونه می‌شود ممکن کرد، همان روزی که تصمیم گرفت، دستگاهی که برای تست‌های پایان نامه به آن نیاز داشت و آن دستگاه در لیست تحریم‌ها قرار گرفته بود را خود بسازد و این کار را هم انجام داد. یا زمانی که برای بازرسی دستگاه‌های سانتریفیوژ رفته بود، متوجه بمب‌هایی به قد عدس شد که خیلی هم حرفه‌ای در دستگاه‌ها جاسازی شده بود که اگر او آن روز متوجه آن میهمانان ناخوانده بی‌حیا نمی‌شد و دستگاه‌ها در دور بالا می‌چرخیدند، زنجیره انفجاری وحشتناکی ایجاد می‌شد.

و امروز از یکم مردادماه سال شهادت داریوش رضایی‌نژاد ۱۱ سال می‌گذرد. چکیده دلتنگی‌های دختر چهارونیم ساله آن روز، از میان واژه‌ها قد علم کرده است و می‌گوید کاش جای آن مرد پشت تلفن بودکه بعد از پنج شش ماه به خانه‌شان زنگ زده است و نمی‌دانسته که پدرش در قید حیات نیست و مثل خیلی‌های دیگر دلش را خوش می‌کرد که بابا جایی در این دنیا، هرچقدر هم دور، دارد نفس می‌کشد، می‌خورد، می‌خوابد و ممکن است زنگ بزند و بار دیگر او را «میشا» صدا کند.

و مادری که همه حواسش پرت آرمیتا است، از همان روزی که پدر را غرق خون دید، همان روزی که دل‌شوره‌هایش برای مرد ۳۵ ساله‌اش تمام شد و شد آنچه نباید می‌شد. همان روزی که کلت ضارب، پهلوی چپ خودش را هم درید. همان روزی که پایان و آغاز را با هم تجربه کرد. همان روزی که نمی‌دانست در جواب سوال مامان، بابا برنمی‌گرده؟ دخترش چه بگوید و پدربزرگی که در پریشان‌حالی آن روز به کمکش آمد و به آرمیتا گفت جان بابا، ما همه میریم پیش بابا...

و همسر در آن روز آخر هم مثل همیشه دلش را سپرد به داریوش و داریوش را سپرد به خدا که این رضای خدا بود و شهادت روزی داریوش.

کد خبر 590113

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.