به گزارش ایمنا، همیشه به بچههام و حاج آقا میگم «باید دعا کنیم خدا ایمانمون رو حفظ کنه تا پیش آقا حجتابنالحسن سرفراز باشیم و بتونیم وظیفهمون رو انجام بدیم»؛ هر کسی به نوعی وظیفهای داره؛ اون که حجاب داره اون که نداره، آقایون با غیرتشون خانومها با خانهداریشون و همه با گفتارشون؛ باید به وطیفهشون عمل کنن؛ باید توجه داشته باشیم که منافقان و ضد انقلابان چی میگن و چه کسایی این حرفها را قبول میکنن.
از دلتنگیهای پدر که میپرسم مشخص است اشکهایش از قلبش میجوشد و به چشمش وارد میشود؛ «وقتی دلم براش تنگ میشه میرم سر مزارش و باهاش حرف میزنم؛ حرف دلم رو میزنم؛ میگم دلمون تنگ شده ولی به خاطر اسلام تحمل میکنم؛ ازش میخوام اونهایی که خدمت میکنن دعاشون کن و خیانتکاران به اسلام را نفرین کن؛ میگم خوشا به حالت که خودت رو فدای اسلام کردی، من چه کنم که لیاقت هیچی رو ندارم...؟» میگم «دعام کن خدا توفیقم بده و آرامش داشته باشم؛ بهش میگم بیا به خوابم»؛ البته خیلی خوابش رو میبینم اما وقتی بیدار میشم یادم میره چه خوابی دیدهام.
اما هم چشم به راهم که به خوابم بیاد و هم چشم به راهم که امام زمان ظهور (عج) کنه و شهدا پای رکاب امام زمان (عج) خدمت کنن؛ یکی از دوستانمون خواب دیده بود رفته گلستان شهدا؛ همون سکویی که سعید خاکه؛ دیده بود آقای بزرگواری با سعید حرف میزنه؛ میگفت من از ابهت اون آقا شرمم شد برم بالای سکو، رو صندلی نشستم؛ اما سعید بهش گفته بود نمیخواد دنبال امام زمان (عج) بگردی، کاری کنید که او بیاد، آقا مرتب میاد اینجا...
به هر حال به خاطر دو چیز بوده که خدا این مقام را بهش داده؛ مثلا خیلیها میگن حاجت گرفتهایم ازش؛ همیشه به ما میگفت «فقط رضایت خدا رو در نظر بگیرید؛ برای رضای خدا حرف بزنید، بخورید، میهمانی برید، لباس بپوشید؛ اگر رضایت خدا در کاری که میخواهید انجام بدید بود، انجامش بدید وگرنه انجام ندید»؛ و یه دلیل دیگهش هم احترم به پدر و مادر بود؛ ۱۵ ساله بود که رفت ولی خیلی احترام میگذاشت؛ هیچ وقت حرف روی حرف ما نمیزد؛ پدرش میخواست بره مکه؛ سعید گفت منم ببرید، بابا گفت نه، اما بعدش پشیمون شد با خودش گفت نکنه ناراحت شده، بره جبهه شهید بشه، به خاطر همین به سعید میگه طوری نیست میبرمت؛ وقتی بهش میگه سعید جواب میده «وقتی گفتید نه منم قبول کردم».
همیشه مرتب و تمیز بود حتی وقتی جورابش رو میشست و خشک میشدن، میگذاشت زیر بالشش، تا میکرد؛ صبح که بر میداشت انگار اتو زده بودند؛ بچه آروم و بامحبتی هم بود؛ وقتی با بچهها دعواش میشد هنوز اشکش تو صورتش بود میرفت با اون که دعواشون شده بود دست میداد؛ میگفتم «مامان صبر کن حداقل اشکهات بخشکه بعد برو آشتی»، اما میرفت. دل بسیار رئوفی داشت و بسیار با گذشت بود؛ تو اسباب بازیهاش سختگیری نمیکرد، چیزی که تازه خریده بودیم رو به بچههای دیگه هم میداد استفاده کنن. یادمه وقتی از دست بچههام عصبانی میشدم میگفتم مادر الهی خدا هدایتتون کنه.
خدا سعید رو برای خودش آفریده بود؛ شبی که به دنیا اومد یکی از فامیلامون خیلی شادی میکرد؛ دومین فرزندم بود و اولین پسرم، تعجب کرده بودم که یعنی اینقدر پسر داشتن شادی داره...! وقتی شهید شد همون بنده خدا رو دیدم خیلی داره گریه میکنه، میگفت «من اون روز خواب دیدم یه آقای سیدی اومدن و گفتن چرا خوابیدهای این مسافر کربلاست؛ که من از خواب بیدار شدم و خیلی خوشحال بودم».
موقع انقلاب اجازه نمیدادن مدرسهها تعطیل بشه؛ سعید تعریف میکرد برای اینکه مدرسهشون تعطیل بشه و برن راهپیمایی به دوستاش گفته بود راهش رو بلده؛ ترقه گرفته بود از پنجره انداخته بود تو کلاس، مدیر هم ترسیده و گفته این مدرسه دیگه امنیت نداره؛ به همین روش مدرسه رو تعطیل کرده بودن.
دیگر حالا آهی از دل پدر برمیآید و شروع به درد و دل میکند؛ سعیدم میگفت «فکرهایی دارم که میخوام انجام بدم»، اما قسمتش شهادت شد؛ یادمه بهش گفتم ۱۰ روز مرخصی داری، چرا نمیمونی؟ گفت اونجا به ما احتیاج دارن، ما اونجا میخوریم و میخوابیم و توپ بازی میکنیم؛ بعدها فهمیدیم راست میگفته توپ بازی میکردن، تو تانک بود؛ فهمیدیم فرمانده گروهان بود و راننده تانک؛ رزم تانک یاد بقیه میداده؛ اما همیشه هم میگفت من کاری نمیکنم؛ در واقع کاری که برای خدا میکرد رو نمیگفت...
با این حال دیگه بچهای نداشتیم که بفرستیمش جنگ، وقتی سعید شهید شد داداشش پنج ساله بود، وگرنه همونطور که سعید رو اجازه دادیم اون رو هم میفرستادیم؛ وقتی میومد مرخصی مثل پروانه دورش میچرخیدیم؛ بچهمون بود، انگار تازه پیداش کرده بودیم؛ حسرت داشتیم، براش لباس میخریدم نمیپوشید، دفعه آخر که اومد مرتب رفت لباسهایی که براش خریده بودیم رو پوشید و میگفت «مامان یه موقع ناراحت نباشی که من اینها رو نپوشیدم؛ حالا دارم میپوشم که شما ببینید»، میگفتم «نه مامان ناراحت نیستم»؛ میگفت «من به این فکر میکنم که بچههای دیگه هم میتونن از این لباسها بپوشن که من باید بپوشم؟»
اما لطف خدا بود؛ وقتی به دنیا اومد، شهید به دنیا اومد؛ ما نمیفهمیدیم؛ شهدا وقتی به دنیا اومدن مارک شهید بهشون زده بودن؛ خانوادههاشون نمیفهمیدن که اونها کی بودن، اینها ملائکه بودن اومدن میان ما؛ به هر حال تو بچگی خیلی خطر از سرش گذشت اما خدا خواست زنده بمونه و فدای اسلام بشه. البته رزق حلال و توسل به ائمه خیلی تو این راه مؤثره... ۲۷ بهمنماه ۶۴ عملیات والفجر ۸ بود که شهید شد...
نظر شما