حکایت مردمی که با «فلسفه» قهر کرده‌اند

حتی در نزد کسانی که وجود انسان را تک بعدی می دانند و برای او وجه مجردی به نام روح قائل نیستند هم، تردیدی وجود ندارد که آدمی دارای قدرت اندیشه است و می تواند در دنیای ذهن خود موجودیت و ماهیت تمامی موجودات عالم را مورد پرسش قرار داده و برای شناخت اصل و هویت آنها دست به کار شود.

به گزارش ایمنا، بنابراین بدون تردید قوه ناطقه در انسان به منزله برخورداری او از قوای شناسایی است. قوایی که هرچند براساس ادعای چندی از فلاسفه و اندیشمندان بزرگ همچون ایمانوئل کانت(فیلسوف آلمانی عصر روشنگری) دارای نقاط ضعف بسیار و محدودیت های قابل توجه است، اما از کارایی و قدرت درخوری نیز برخوردار است و نمی توان قدر و اهمیت آن را در یافتن گوهر حقیقت نادیده انگاشت.

با فرض اینکه قدرت تفکر و اندیشیدن در انسان اصلی ترین رکن وجود اوست و این مسئله مورد تایید تمامی متفکران و اندیشمندان تاریخ بوده است، می توانیم به سراغ فلسفه، مفهوم فلسفیدن و بررسی جایگاه آن در زندگی آدمی حتی تا روزمره ترین و سطحی ترین مراتب آن برویم.

شاید عده ای به اشتباه گمان کنند که فلسفه در زندگی معمولی و عادی انسان جایی ندارد و آن را مربوط به خواص بدانند و یا حتی آن را مقوله ای سخت و پیچیده تلقی کنند که باید از نزدیک شدن به آن پرهیز کرد و در دام بی پایان پرسش هایش گرفتار نشد.

عده ای دیگر هم – که سابقه حضورشان در تاریخ همین کشور خودمان هم کم نبوده – فلسفه را عرصه ای برای جولان عیب جویی های غلط ذهن دانسته و آن را در تقابل با دین قرار داده و دیگران را از ورود به آن نهی می کنند.

این جریان فکری که شاید امروز و در ظاهر دیگر جایگاهی در میان تفکر رسمی جهان نداشته باشد اما همچنان نفس می کشد، و شاید بتوان نتایج ترویج آن را ظهور پدیده های شومی همچون گروه تکفیری «داعش» دانست. اندیشه ای که راه بر هر فلسفیدنی می بندد و از اصول و فرامین دین نتایجی نادرست و پوچ و مطابق با منافع فردی بیرون می کشد.

اما شاید بتوان دلیل دوری جستن توده مردم از فلسفه را کوتاهی اهل آن در شناساندن وجوه ساده ترش به مردم و کاربردی کردن آن دانست. همان دلیلی که باعث شد تا در اواسط نیمه دوم قرن نوزدهم و پیش از ظهور فلسفه معاصر، متفکران جدید غربی نسبت به انتزاعی بودن صرف مفاهیم فلسفی معترض شده و راه تازه ای را برای کاربردی کردن فلسفه و کشاندن مفاهیم آن از گنجینه ذهن به زندگی روزمره انسان بگشایند.

آنان با توجه به امور در دسترسی همچون زبان، ابزار، ایمان و باورهای ذهنی انسان تلاش کردند تا آنچه را که فیلسوفان گذشته همچون افلاطون و ارسطو در قالب پیچیده ترین مفاهیم انتزاعی و خارج از دسترس بیان کرده اند، به ورطه ادراک و فهم بکشانند و انسان را با فلسفه به معنای حقیقی آن آشتی دهند.

نتایج چنین اقدامی ترویج و گسترش فلسفه در کشورهای غربی شد و توانست اثرات چشمگیری بر ابعاد مختلف همچون عرصه های سیاسی و اقتصادی بگذارد.

از جمله این تاثیرات می توان به حذف مابعدالطبیعه از چرخه اندیشه بشری و هدایت تفکر حاکم به سوی اومانیسم و انسان محوری یاد کرد که امروزه پایه و اساس اندیشه های غربی را تشکیل می دهد.

بنابر آنچه ذکر شد فلسفه به معنای کلی خود یعنی اندیشیدن و پرسش از هستی، نه به عنوان کارکردی مازاد بر ذهن و وجود انسان، بلکه به عنوان اصلی ترین رکن آن شناخته می شود. انسان بی تفکر و بی اندیشه فاصله بسیاری تا حقیقت وجودی خود دارد و از آنچه که باید باشد فرسنگ ها دور افتاده است. چنانچه مولانای بزرگ می گوید:

ای برادر تو همه اندیشه ای / مابقی تو استخوان و ریشه ای

ما و فلسفه

گاهی اگر فرصت کردید به تیتر صفحه حوادث رسانه های کشورمان نگاهی بیندازید، و یا از آمار جرم و بزه کاری هایی که گاهی ازسوی مجامع رسمی منتشر می شود خبری کسب کنید، آنوقت از افزایش قابل توجه اعداد و ارقام حیرت می کنید و لابد می خواهید بدانید چه دلایلی باعث بروز چنین وضعیتی شده است؟

در کنار همه آنچه که به عنوان دلایل بروز این پدیده های نامبارک ازسوی کارشناسان و متخصصان حوزه جامعه شناسی و روانشناسی بیان می شود و بحق سهم عمده ای هم در ایجاد چنین وضعیتی دارند، شاید بتوان بخشی از دلایل این مسئله را هم در دور شدن توده مردم از فلسفه جستجو کرد...تعجب نکنید، بله فلسفه...همین فلسفه ای که در وهله نخست مقوله ای کسالت بار و پیچیده به نظر می رسد، قادر است تا اصول صحیح اندیشیدن را به شما بیاموزد و مبدا و مقصد حرکت شما در زندگی را برایتان ترسیم کند.

مگر نه این است که اصلی ترین مسئله همه ما «خود» ماست؟ مگر نه اینکه از زمانی که در دوران نوجوانی آرام آرام به شناختن خودمان پرداختیم، با این پرسش ها مواجه بوده ایم که «من چه کسی هستم؟» ، «چرا قدرت انتخاب پدر و مادرم، زادگاهم، جنسیتم و زمان مرگم را ندارم؟»، «سرنوشت مرا چه کسی تعیین می کند؟»، «چرا باید روزی بمیرم؟»، «بعد از مرگ به کجا می روم و با چه چیزی روبرو می شوم؟»

با این وجود کیست که بتواند ادعا کند که «خودش» را کاملا می شناسد و به همه ابعاد وجود و شخصیتش احاطه دارد؟ کیست که بتواند ادعا کند در تمامی دقایق و لحظه های زندگی اش در آرامشی عمیق و لذت بخش غوطه ور است و از تمامی اضطراب ها و تشویش های درونی اش رهایی یافته؟ کیست که بتواند ادعا کند تکلیفش را با خودش و زندگی اش به خوبی می داند و در جهان بینی اش هیچ گره کور و نقطه نامشخصی وجود ندارد؟

پیشنهاد اهالی فلسفه برای ما این است که پیش از آنکه برای رهایی از این پرسش ها و فرار از شرایط نامطلوب ذهنی مان ، خودمان را به دست علم روانشناسی و روانکاوی و علومی از این دست بسپاریم تا با ارائه راهکارهای درمانی موقتی به آرامشی کاذب و کوتاه مدت دعوتمان کنند، سری به آموزه های فلسفی بزنیم و ببینیم برایمان چه در چنته دارند؟ قدری به فلسفه اعتماد کنیم...اگر سالیانی ست که آموزه های بزرگانی همچون ابن سینا و میرداماد و میرفندرسکی و ملاصدرای شیرازی را در صندوق تاریخ پنهان کرده ایم و تنها به اینکه آن ها ایرانی بوده اند افتخار می کنیم، حالا کمی، فقط کمی به آنچه از آن ها برایمان به یادگار مانده سری بزنیم. از خودمان بپرسیم مگر می شود این اندیشمندان بزرگ و نامی که شهره آفاق بوده اند و جهانی را مفتخر به حضورشان کرده اند، حرف هایی بیهوده در کتاب ها نگاشته و حرفی برای بهبود زندگی آدمیان نزده باشند؟ مگر می شود ابن سینا تنها برای ذکر خواص فلان داروی گیاهی و چند دستورالعمل پزشکی «ابن سینا» ی بزرگ شده باشد؟ و یا اوج هنر صدرالمتالهین این بوده که درباره جهان مابعدالطبیعه و عالم غیب سخن گفته و هیچ داروی شفابخشی برای دردهای مزمن آدمی تا زمانی که فرصت زندگی در همین دنیای مادی دارد را در دست نداشته باشد؟

از خودمان بپرسیم چرا اهالی سرزمین هند دست از دامان میرفندرسکی برنداشته و سالیانی دراز را در محضر او تلمذ کرده اند و پس از وفاتش هم تلاش کرده اند تا نام او را به نام دانشمندی هندی ثبت کنند و حتی چنین نقل شده که برای دزدیدن جنازه او و انتقالش به هندوستان که در تخت فولاد اصفهان مدفون است به دنبال طرح و نقشه هایی شوم بوده اند!

مگر نه این است که این فیلسوفان و حکمای برجسته توانسته اند به برکت فلسفه و حکمت و علوم الهی و معارف دینی، تنها راه پرفضیلت رساندن آدمی به سعادت را دریافته و آن را بی هیچ دریغی به آنان معرفی کنند؟ پس این همه سرگردانی برای چیست؟ آیا امروز مصداق «آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیم» شده ایم که چشم به روی حقیقتی که کسانی درست در میان دستانمان قرارش داده اند بسته ایم و خسته و سرگشته آن را در دستان دیگران جستجو می کنیم؟

آنها و فلسفه

بیهوده نیست که سالهاست درس فلسفه در نظام آموزشی کشورهای پیشرفته جایگاهی مهم دارد و اهمیتش اگر بیشتر از تزریق فرمول های ریاضی و آزمایش های علوم تجربی به ذهن دانش آموزان نباشد، حداقل با آن ها برابر است. نتیجه اش هم این است که اندیشمندان و دانش آموختگان بزرگ سرزمینشان را بر آن داشته اند تا با ترسیم شاخه ای جدید در علم فلسفه با عنوان فلسفه برای کودکان، رکن اصلی آموزش که همان نحوه درست اندیشیدن است را به فرزندانشان بیاموزند. آن ها به خوبی دریافته اند که برای پیشرفت و آبادانی یک کشور، برخورداری از کارخانه ها و آزمایشگاه های بزرگ و مجهز و داشتن دانشمندان بزرگ ریاضی و فیزیک و شیمی شروطی لازم اما ناکافی اند، و برای دست یابی به جامعه ای آرام و بدون بحران، باید راه صحیح زندگی را به افراد آموخت. باید به آن ها آموخت که جایگاهشان در زندگی و در جهان هستی کجاست، چطور می توانند از راه تفکر منطقی نسبت به خودشان و محیط اطرافشان احساس بهتری داشته باشند و در مجموعه جهان بینی شان مولفه های مختلف را چطور جای دهند تا در بزرگسال دچار تشویش و سردرگمی نشوند و تکلیفشان را با خودشان و زندگی شان بدانند.

این نوشتار را با نقل حکایتی قابل توجه از تذکرة الاولیا عطار نیشابوری عارف و شاعر بزرگ قرن ششم و هفتم به پایان می برم که چنین می فرماید:

گفت: خواب بدی دیدم.
دیدم که خلایق به هیئت گاوان و گوسپندان جملگی سر در آخوری فروبرده به چریدن مشغولند.
پرسیدم: تو چه می کردی؟
گفت: من نیز چون خلایق.
پرسیدم: پس چه فرق میانِ تو و ایشان؟
گفت: آن ها می خوردند و می خندیدند.
من می خوردم و می گریستم...

فرناز کلباسی

کد خبر 330825

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.