پاره‌هایی از یک کابوس ناتمام

صفت «بی‌ادعا» از آن جامه‌هایی‌ست که به تنِ تئاتر و نمایش نمی‌نشیند. چه اجرای هر نمایشی خواه ناخواه بیان یک حرف نسبت به جهانی‌ست که در آن زندگی می‌کنیم.

به گزارش ایمنا، اما اگر این «بی‌ادعایی» را به منزله‌ تواضع اجراگران نسبت به اجرایشان و دوری از قطعی دانستن حرف و کلام‌شان در نظر بگیریم، البته که باید آن را به فال نیک گرفت. با چنین پیشفرضی می‌توان با خیالی راحت‌تر به تماشای نمایشی نشست که قرار است در پی کشف زبانی عصیان‌گر، اصول‌ناپذیر و نوگرا برای بیان رنج انسان معاصر باشد.

اما چطور می‌توان از تئاتر موزه‌ای و منسوخ گریخت و تئاتری "معاصر" به روی صحنه آورد؟

سوالی که کارگردان اثر در پی پاسخ دادن به آن است. گرچه پاسخ سوال به نظر شخصی هرکس و تعریف و معیارش از "معاصر" برمی‌گردد، اما می‌توان گفت اجرای این اثر توانسته است فاصله‌ خود را با دیگر آثار روی صحنه‌ی تئاتر اصفهان حفظ کند.

تماشاگران درحالی وارد سالن می‌شوند که ترانه‌ای محلی از قاسم اُف در حال پخش است. بعد از استقرار تماشاگران، کارگردان با توضیحاتی که شامل مدت زمان دقیق اجرا نیز هست، دستور آغاز اجرا را به اتاق کنترل می دهد و خود پای یکی از دو پروژکتور ایستاده در دو گوشه‌ پایینی صحنه قرار می‌گیرد. کارگردان از نزدیک و در حضور تماشاگران و در حین اجرا، صحنه و بازیگران را هدایت می‌کند. حرکتی که به سرعت کارگردان/مؤلفِ شهیر، تادئوش کانتور را به خاطر می‌آورد. (یا با یک دیدگاه کاملاً شرقی معین البکاء در تعزیه ایرانی را) این تنها آغاز ماجراست. عناصر دیگری نیز در طول اجرا اضافه می‌شوند که باز می‌توان آنها را نشأت گرفته از صحنه‌های تئاتر کانتور به حساب آورد. چنان که خود کارگردان نیز در توضیح اثرش می‌گوید: «این نمایش بر اساس شیوه‌ کارگردانی تادئوش کانتور که کارگردان شهیر لهستانی است کار شده است. کارگردانی که من حدود ۱۰ سال است که به طرق مختلف در حال کار روی شیوه‌های کار او از نوشتن مقاله ، برگزاری کارگاه و ... هستم و به نوعی این اجرا را ماحصل این تجربه‌ ۱۰ ساله روی متد تئاتری کانتور می‌دانم.» حرکتی که بسیار ارزشمند و مهم است به ویژه در استان اصفهان که کمتر اجرایی را می‌توان دید که ماحصل پژوهش، مطالعه و جستجو روی شیوه، مکتب یا موضوعی خاص باشد.

نمایش، روایت چهار کاراکتر پیرامون قصه‌ زن و شوهری است که به دلیل نداشتن شرایط نامناسب فرزند اول خود (سها) را سقط می‌کنند و بعدها صاحب دختری به نام صحرا می‌شوند. اما اکنون بیست و پنج سال است که سها با حضور پیوسته‌اش در خواب مادر و مقصر دانستن او، زندگی نه مادر که همه را مختل کرده است. سیال بودن روایت سبب می‌شود که کاراکترها گاه به گاه جای خود را با یکدیگر عوض کنند. دختر به دنیا نیامده می‌خواهد صحرایی باشد که دنیا را تجربه کرده، مادر با ذهنی متلاطم گاه تبدیل به دختر بچه‌ای می‌شود که نیازمند مراقبت است و خود صحرا خسته از ذهن پریشان مادر، نقش مادر/نگهدارنده را به عهده می‌گیرد. بدین طریق سیال بودن این رابطه در صحنه با جابه جایی نقش‌ها به زیبایی نشان داده می‌شود. رابطه‌ها شکل نگرفته فرو می‌پاشند: دختر/مادر، خواهر/خواهر، زن/مرد، دختر/پدر، زن/ داماد... دنیای کابوس‌وار و مغشوش ذهن مادر به کل صحنه تسری پیدا می‌کند، همه چیز خواب و خیالی بیش نیست انگار همانطور که در ابتدا و انتهای روایت هم تأکید می‌شود، این‌ لحظه‌ها دیگر اتفاق نخواهد افتاد.

در رابطه‌ خواهر/خواهر حسادت پررنگ‌تر است. با وجود اینکه هر دو در حسرت دوران کودکی‌ای هستند که میتوانستند با هم تجربه کنند، از وجود یکدیگر نیز بیزار هستند. سُهای به دنیا نیامده می‌خواهد تمام چیزهایی که صحرا داشته و دارد را داشته باشد، حتی مردی که خواهرش به او علاقه دارد. در این نمایش رابطه‌ زنانه‌ دیگری نیز هست و آن رابطه‌ مادر با دختری زنده و دختری مرده است، رابطه‌ای که با ذهن متلاطم مادر و درماندگی او بدل به رابطه‌ای با محوریت و قدرت دختر می‌شود. حتی دختری که هرگز به این دنیا قدم نگذاشته، اقتدارش از مادر بیشتر است و بر وی تسلط عجیبی دارد. رابطه‌ی بیمارگونه‌ی دو دختر با مادرشان در نوسانی بین دوست داشتن، نفرت و دلسوزی قرار گرفته است. انگار که برای دختران هم بارز است که سرنوشتی جز سرنوشت مادر در انتظارشان نیست. گویا تنها با یک زن رو به رو هستیم در سه مقطع؛ زنی در ابتدای راه، در میانه و در انتهای زندگی. همان گونه که در مقابل هم تنها با یک مرد رو به رو هستیم.

حضور یک مرد در مقابل یا بهتر است بگوییم در میان سه زن، تصویری غریب از این خانواده‌ عجیب می‌سازد. پدر نقش گنگی در این کابوس دارد، هست و نیست، هم مقصر است هم بی تقصیر. هم چهره دارد هم ندارد هم بدن دارد هم ندارد. شاید بتوان تن تکه تکه شده‌ی مانکن را بهترین تجسم خاطره‌ی پاره پاره‌ی پدر دانست. پدری که می‌تواند هر فرازی (نام تنها مرد روایت) باشد که روزی زنی را عاشق و سپس رها می‌کند. مرد چه در نقش پدر، چه در نقش معشوق یا همسر از هرگونه درگیر شدن پرهیز می‌کند، او حتی حاضر نیست از خواب‌های آشفته‌ی زنی که دوستش دارد چیزی بشنود. او با کلام ساده‌ی دوست داشتن می‌رود و زن را با تمام رنج‌هایش تنها می‌گذارد. به همین دلیل است که فراز هم می‌تواند همان پدر/شوهری بشود که زن را روزی ترک می‌کند. در عذاب وجدانِ جنین سقط شده انگار فقط مادر شریک است و روح دخترِ هرگز به دنیا نیامده نیز مادر را برای شکنجه انتخاب می‌کند و مقصر می‌داند. حتی وقتی که باز هم می‌خواهد انتخابی بکند خواهر را انتخاب می‌کند. زن‌های این قصه انگار فقط مقصرند، همدیگر را آزار می‌دهند درحالیکه جز یکدیگر نیز کسی را ندارند. کسی که مدام تک و تنها روی صحنه می‌آید، منفرد می‌خواند، می‌رقصد، راه می‌رود و خیره می‌شود، تنها مرد روایت است. حتی رنگ لباس او نیز در تضاد با رنگ لباس هرسه بازیگر زن است.

تشابه اسمی نام اثر با کتاب "تو مشغول مردن‌ات بودی"، مجموعه‌از عکس و شعر، جالب توجه است چرا که پس از پایان نمایش این احساس به وجود می‌آید که مجموعه‌ای از قاب‌ها به همراهی کلام یا موسیقی به نمایش گذاشته شده است بی آنکه بتوان از یک کل واحد حرف زد. بدین ترتیب اگر بشود در یک کلام این نمایش را خلاصه کرد، شاید بهترین گزینه کلمه‌ی "کلاژ" باشد. صحنه‌ها پر می‌شوند از قاب‌های تأثیرگذار اما منقطع. گویی تماشاگر، برای یافتن رشته‌ای نامرئی، نظاره‌گرِ قاب‌هایی متوالی باشد که از صحنه‌ای به صحنه‌ی دیگر از قابی به قاب دیگر برود؛ تسلسلی که نهایتاً تجسم‌بخشِ کلیتی منسجم برای او می‌شود؛ اما آن رشته‌ی نامرئی، آن سرنخی که در هر قاب به دنبال آن هستی با هر بار تاریکی و تعویض و موسیقی‌ گم می‌شود. گرچه قطعه قطعه کردن روایت با قطعه‌های ناهمگون موسیقی و با بازی بریده شده‌ی بازیگران در هماهنگی است. فضای خواب گونه  یا بهتر است بگوییم کابوس وار روایت با ترکیبی از نور و سایه و حرکات و آواهای تکرارشونده، مختصر و به اندازه‌ی کافی بیانگر است. ژست‌هایی کاملاً استایلیزه شده، تکرار برخی ژست‌ها، آواها و اطوارها ذهن تماشاگر را کاملاً از فضای رئال دور و به فضایی سورئال نزدیک می‌کند. کدهایی که کارگردان برای تماشاگر گذاشته است، متأسفانه در برخی صحنه‌ها بدون رمزگشایی رها می‌شود. کارگردان  در برخی صحنه‌ها برای هر کاراکتر، سایه‌ای با استفاده از طراحی نور در نظر گرفته است،  سایه‌هایی که در بطن روایت جا دارند. سایه‌ها شاید دست‌های هم را بگیرند در فضایی دیگر اما دست های کاراکترها از هم دور می‌ماند. انگار کسی می‌خواهد بگوید هر یک از آدم‌های روایت، سایه‌ای از خود دیگرشان را به همراه دارند.

موسیقی، ناهمگون و پاره پاره که به صورت محلی انتخاب شده است این پرسش را به ذهن متبادر می‌کند که روایت چه سرنخ‌هایی از این بومی بودن به دست می‌دهد؟ جز پدر که ترانه‌های قاسم علی اُف دوست داشته و اسم کاراکترها که فارسی هستند و تنها همین که کافی به نظر نمی‌رسد. شاید موسیقی‌ای بدون تعلق به مکانی خاص یا موسیقی‌ای کمتر عجین شده با فرهنگ محلی، بهتر تداعی‌گر و سازنده‌ی فضایی کابوس‌وار می‌بود. شاید اگر بدون اصرار بر نواهای محلی، تماشاگر در معرض شنیدن موسیقی‌ای قرار می‌گرفت که هم‌راستایی بیشتری با فضای کابوس‌وار نمایش داشت، تجربه‌ای به مراتب به یادماندنی‌تر رقم می‌خورد.

پی‌نوشت:

تا کی گوشی‌های موبایل می‌خواهد در حین یک اجرا زنگ بخورد، خود سناریوی دیگری است. در مورد این نمایش، کارگردان خود را با چالشی جدی رو به رو کرد وقتی کاملاً مقتدرانه پیش از شروع نمایش اعلام کرد که اگر تلفن همراهی حین اجرا زنگ بخورد یا خودش یا بازیگران اجرا را قطع می‌کنند، افسوس وقتی لحظه‌ی موعود رسید و مثل همیشه تلفنی زنگ خورد،  برای لحظه‌ای چشم‌ها به کارگران دوخته شد. اما خیر، کسی اجرا را قطع نکرد! از ابتدا تهدید وجهه‌ی خوشایندی نداشت و بدتر آنکه حتی چنین تهدیدی هم مانع خاموشی و سکوت گوشی‌های همراه نشد و باز هم بدتر آنکه تهدیدِ ابتدای کار هم عملی نشد! باید به دنبال راه‌های مؤثرتری برای این معضل بود./

مژده علیزاده

کد خبر 323581

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.