به گزارش خبرنگار فرهنگی ایمنا، آلبر کامو نویسنده، فیلسوف و روزنامهنگار الجزایری_فرانسویتبار است که ما با شنیدن نام او بی اختیار به یاد «بیگانه» می افتیم. این نویسنده که در سال ۱۹۵۷ موفق به کسب جایزهٔ نوبل ادبیات شده، کار خود را با نوشتن کتاب «پشت و رو» آغاز کرده است.
این کتاب، شامل پنج داستان با نام های ریشخند، بین آری و نه، دل مردگی، عشق زیستن و پشت و رو است و در سال ۱۳۸۶ از سوی نشر فروزان با ترجمۀ دکتر عباس باقری در ایران منتشر شده.
در صفحۀ نخست آن که ذکر بخشی از داستان «ریشخند» است، می خوانیم:
«دو سال پیش با پیرزنی آشنا شدم. او دچار یک بیماری بود که عقیده داشت بر اثر آن خواهد مرد. طرف چپ بدنش به کلی فلج شده بود دیگر در این جهان تنها نیمی از بدن خود را داشت و نیم دیگرش از هم اکنون از آن او نبود. این پیرزن پر جنب و جوش و پر حرف و ریز نقش به سکوت و سکون وادار شده بود.
او که بی سواد و اندکی حساس بود روزها را تنها می ماند و زندگانی اش فقط با خدا می گذشت. به خدا معتقد بود. دلیلش آن که یک تسبیح، یک مجسمۀ سربی از مسیح و یک تندیس از یوسف قدیس داشت که کودک را در آغوش گرفته بود و از مرمر مصنوعی بود. واقعا باور نداشت که بیماری اش بی درمان باشد اما برای جلب توجه دیگران به خود این مطلب را عنوان می کرد و توکلش به خدا بود که به سختی دوستش داشت.
آن روز یک نفر به او علاقه نشان داد. او مرد جوانی بود. (این جوان از یک سو عقیده به وجود حقیقی داشت و از سوی دیگر متوجه بود که این زن در حال مردن است اما نگران حل این تعارض نبود.) به راستی حال نزار پیرزن توجهش را جلب کرده بود و پیرزن این را کاملا حس می کرد. علاقۀ او نعمت نامنتظری برای آن بیمار بود. پیرزن با اشتیاق برایش درد دل می کرد و می گفت که به پایان خط رسیده و باید جا را برای جوان ها خالی کند. راستی آیا دلتنگ بود؟ مسلم است. هیچکس با او حرف نمی زد.»




نظر شما