درست است گاهی دست سرنوشت زن را تنها میکند اما در کنارش چنان جرات و جسارتی به او میدهد که دست صدها مرد را از پشت میبندد. آتقدر قوی و قدرتمند، کمر دنیا را خم میکند که هیچ کس باورش نمیشود یک زن با کوهی از احساسات زنانه و چند داغ بر سینه نهفته شده؛ میتواند چنین باصلابت زندگی کند و خم به ابرو نیاورد و چه بسیارند این زنان! همانانی که با دست خود قرآن بر سر همسر، فرزند، پدر و برادرشان گرفتند و آنها را راهی جبههها و سرزمینهای خطر کردند اما توکل شان به خدایی بود که قادر است و توانا... آنها با اعتقاد راسخ و صبری زینب گونه، همه مصائب را پشت سر گذاشته و عزیزترینهایشان را در راه خدا قربانی کردند. «حاجیهخانم شریف اصفهانی» یکی از همین شیرزنان دیار اصفهان است؛ زنی که سه نشان افتخار دارد ... او همسر شهید حاج علی عابدینی زاده؛ مادر شهید جعفر عابدینی زاده و مادربزرگ شهید جلیل عابدینی زاده است. فراهم شدن فرصت گفتـگو با ایشان، بار دیگر ما را با نابترین انسانهای روی زمین آشنا کرد و تلنگری دیگر به زندگیمان شد... با ما در این گفتــگو همراه باشید.
چه شد که همسر حاج علی عابدینی زاده شدید؟
من و حاج علی پس از شناخت خانوادههایمان و موافقت خودمان ازدواج کردیم. جشن عروسی مان هم با برادرشان در یک شب بود. صبح عروسی هم حاجی به من پیشنهاد داد به او قرآن آموزش دهم. من هم که در این زمینه تسلط خوبی داشتم، پیشنهادش را قبول کردم و زندگی مان را با قرآن شروع کردیم.
حاصل این ازدواج چند فرزند بود؟
۳ پسر و ۵ دختر که یکی از پسرهایم به نام جعفر _کوچک ترین پسرم_ بعد از شهادت پدرش به شهادت رسید.
یک خانواده پرجمعیت!
بله؛ حاجی خیلی بچهها را دوست داشت و همیشه می گفت باید زیاد بچه داشته باشیم.
همسرتان قبل از رفتن به جبهه یعنی در دوران انقلاب هم فعالیت خاصی داشتند؟
بله؛ حاج آقا در دوران انقلاب هم فعالیتهای موثری داشتند به عنوان مثال در تظاهرات شرکت کرده و آگاهیهای لازم را در اختیار نوجوان و جوانان میگذاشت . شغلش هم که نانوایی بود، در حین پختن نان مخفیانه اعلامیههای امام را لای نان گذاشته و به مردم می داد تا آنها را نسبت به مسائل سیاسی و جو حاکم بر آن زمان آگاه کند.
چه زمانی عازم جبهه شدند؟
با شروع جنگ تحمیلی در سال ۵۹ . حاج علی آن زمان ۵۸ ساله بود و ۸ فرزند هم داشت.
برایتان دشوار نبود که با داشتن ۸ فرزند آنهم در آن شرایط انقلاب، شوهرتان برود جبهه و تنهایتان بگذارد؟
چرا برای من که خیلی سخت بود. به هرحال نگهداری از ۸ فرزند و دست تنها بودن، کار سادهای نبود ولی حاجی معتقد بود که مدتی برای دنیا کار کرده و الان وقتش است که برود و برای آخرتش کاری بکند. وقتی میخواست برود جبهه، به او گفتم این بچهها را به چه کسی میسپاری و میروی. در جوابم گفت به خدا میسپارم و رفت.
حاج آقا نانوا بوده و در جبهه هم یک نانوایی میزند! درست است؟
بله حاجی نانوا بود. البته شغل آبا و اجدای شان بود. وقتی رفت جبهه، آنجا هم یک تنور راه انداخت و یک نانوایی زد و نان داغ به رزمندگان میداد. می گفت اینجا بچهها نان بیات میخورند من دلم میخواهد به آنها نان تازه بدهم.
حاجی یک پیرمرد شناس و چهره معروفی در جبههها بوده است و خیلیها حتی غیراصفهانیها ایشان را میشناختند. این معروفیت برای چه بوده است؟
ایشان در عین حالی که یک رزمنده بودند، یک استاد و معلم هم بود. به عنوان مثال برای تازه واردها به جبهه، کلاس آموزشی میگذاشت، سخنرانی می کردند و توجیهشان مینمود و حتی احکام را هم برایشان می گفت. سخنرانیهایشان عمق داشت و همه را مجذوب خود میکرد . واقعا از دلشون برخاسته بود به طوری که هر کس پای حرفهای ایشان مینشست، دیگر رهایشان نمیکرد و ارتباطش را با ایشان حفظ مینمود.
میگویند خیلی از رزمندگان هم جذب اخلاق و البته لهجه شیرین اصفهانیشان میشدند!
بله؛ گشادهرویی و حسن خلق از بارزترین ویژگی اخلاقی ایشان بود که در معاشرتهای اجتماعیشان تاثیر گذاشته و باعث نفوذ محبت او در دل رزمندگان میشد. حاجی همه را شیفته اخلاق و مرام خود کرده بود.
از ارادت ایشان به آیه شریفه «وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ» زیاد شنیدهایم. به گونه ای که ایشان در جبهه به "حاجی وجعلنا" معروف بودند. قصه ارادت شان به این آیه و قرائت مکرر و متعدد آن چه بود؟
حاجی در مورد این آیه به یقین قلبی رسیده بود و با تمام وجود، باورش کرده بود. توکل بالایی به خدا داشت. او با خواندن همین آیه به رزمندگان روحیه بالایی می داد به طوری که در عملیاتها و زمانهایی که راه به جایی نداشتند، پیروز می شدند. می گفتند وقتی این آیه وجعلنا را می خواند، همه رزمندگان جانی دوباره می گرفتند و همین شده بود که بچه ها را عاشق خود کرده بود. گاهی برای شناسایی دشمن در خط مقدم تا چندمتری عراقیها پیش می رفت در حالی که دشمن او را نمی دید. او این آیه را می خواند و به قلب دشمن می زد و از هیچ چیزی واهمه نداشت.
خاطره ای یا مورد عینی می توانید برایمان تعریف کنید که حاجی با خواندن این آیه، از دید دشمن پنهان مانده باشد؟
یک بار که حاجی بیرون از سنگر خوابیده بوده همرزمانش از او می خواهند بیاید داخل سنگر که از گلوله دشمن درامان باشد ولی ایشان توجهی نمی کند و می گوید: «بی اذن خداوند یک برگ از درخت نمی افتد. شما دلواپس من نباشید.» گفتند همان موقع احساس تشنگی بهم دست داد، آمدم داخل سنگر آب بخورم، ناگهان خمپاره ای صاف بر روی پتویی که من روی آن خوابیده بودم، اصابت کرد. با همین آیه خیلی از شناساییهای منطقه را به صورت داوطلبانه انجام داده بود. برخی اوقات هم که مهمات نداشتند، این آیه را می خواندند و می رفتند از سنگر دشمن مهمات می آوردند. می گفتند گاهی که آب برای وضو نداشتند، حاجی با خواندن این آیه از خاکریز به سمت عراقیها رفته و آب برای وضوی رزمندگان می آورد.
به نظر شما دلیل این یقین بالا به خدا چه بود؟
به عقیده من اگر کسی ارتباط نزدیکی با خدا و اهلبیت داشته باشد خدا نیز جلوی مردم، عزتش را حفظ می کند و مردم هم به او علاقمند می شوند. حاجی یکی از همین افراد بود که خدا را با عمق وجود باور کرده بود و هیچ شک و تردیدی در این زمینه به خود راه نمی داد؛ بنابراین خدا هم همیشه با او بود. به عبارت دیگر اگر کسی ایمان و توکلش به خدا بالا باشد، می تواند به این مدارج برسد.
شنیدهایم حاجی با خواندن آیه وَجَعَلْنَا ... بدون ویزا به کربلا هم رفت!
بله؛ توسل ایشان به این آیه از اول زندگی مان بود و صرفا مربوط به جبهه و جنگ و دشمن نبود. حاجی زمانی که مجرد بوده است، بدون ویزا و پاسپورت راهی کربلا شده و در این مسیر حتی یک نفر هم از ایشان ویزا نخواسته بود. همسفری هایش میگفتند اصلا انگار هیچ کسی او را نمی دید. وقتی می رسد کربلا یکی از دوستانش را می بیند. از او می پرسد، چطور آمدی تو که گذرنامه نداشتی. حاجی می گوید گذرنامه دارم و بعد آیه شریفه وَجَعَلْنَا ... را برایشان می خواند و می گوید: این هم گذرنامه من! 
حاجی را در جبهه به «بابا خمینی جون» هم میشناختند. این لقب را چه کسی به ایشان داد و دلیلش چه بود؟
تکه کلام ایشان «خمینی جون» بود و آنقدر به حضرت امام(ره) ارادت داشت که بچه رزمندهها او را در جبهه «بابا خمینی جون» صدا میکردند. همیشه میگفت: «اسم امام را قشنگ ببریید، طوری که مردم بدانند شما ایشان را بهتر از وجود خودتان و خانوادهتان دوست دارید.» به او بگویید: «خمینی جون». خودش هم طوری می گفت «خمینی جون رهبرم» که هر شنونده ای را تحت تاثیر قرار می داد و انگار جانی تازه در وجودمان دمیده می شد. در کل همسرم علاقه وافری به حضرت امام خمینی(ره) داشت و سعی می کرد همه را متوجه این عشق بکند. دستورات امام را صد در صد به کار می گرفت و گوش به فرمان او بود و به همه سفارش می کرد امام را تنها نگذارید. یکی از همرزمانش می گفت: هر کس میخواست حاجی را صدا کند یا سراغش را بگیرید، میگفت: «خمینی جون را ندیدید؟»
خاطره ای که نشان از ارادت ویژه ایشان به امام(ره) داشت، به یاد دارید؟
قبل از انقلاب تلویزیون نداشتیم. همسرم خیلی مذهبی بود و تلویزیون را خانه شیطان می دانست اما شبی که امام خمینی(ره) فردای آن می خواست بیاید ایران، رفت تلویزیون خرید تا رهبر را ببینند.
ماجرای ماشین ضد گلوله چه بود؟
در شهر پیچیده بود که یک پیرمردی است در جبهه ها مثل ماشین ضدگلوله است و تا دل دشمن سالم می رود و سالم بر میگردد. بعدها فهیمیدیم که حاجی ما را می گویند.
مرخصی هم می آمد؟
خیلی کم و دیر به دیر. وقتی هم می آمد دل توی دل نداشت که برگردد. اصلا اینجا بند نمی شد.
انگار یک بار هم در حال خواندن نماز به طرز شدیدی مجروح میشوند؛ طوری که شایعه می شود به شهادت رسیده اند!
بله؛ یک بار حاجی در حال نماز بوده که خمپارهای اطراف او روی زمین نشسته و نزدیک به صد ترکش به سر و صورت و بازو و سینه او اصابت میکند، به طوری که تمام لباسهایش غرق خون میشود و همه فکر میکنند کارش تمام است. حتی شایعه می شود که حاجی شهید شده است. این اتفاق خیلی روحیه بچهها را ضعیف کرده بود. حاجی هم برای این که به بچه ها دلداری بدهد، وقتی روی برانکارد بوده، بلند میشود و مینشیند و میگوید: «من که چیزیم نیست، چند روز دیگر بر میگردم.»
بعد از مجروحیت آمدند اصفهان؟
ابتدا چند روزی بیمارستان تهران بستری بود و بعد هم آمد اصفهان. مدتی که در خانه بستری بود افراد زیادی از اقوام گرفته تا دوست و حتی فرماندهان جنگ برای دیدنش آمدند. چند روزی هم نگذشت -هنوز این ترکشها هم در بدنش بود و از زخم هایش خون میآمد- هوای رفتن به جبهه کرد و ما هم جلودارش نشدیم. گریه می کرد و می گفت همه آنجا هستند و من اینجا!
حاجی چه سالی و کجا به شهادت رسید؟
حاجی، اسفند سال ۶۰ در تنگه چزابه به شهادت رسید.
پس تقریبا دوسالی در جبهه بودند؟
بله؛ حدود دو سال به صورت مستمر.
نحوه شهادت شان؟
در مورد نحوه شهادت همسرم خبر دقیقی به دستمان نرسیده است. همرزمان شهید هر کدام به نحوی آن را نقل می کنند. مثلا یکی از همرزمانش میگوید: حاجی همیشه دل شیر داشت و از خطر نمی هراسید و در هر کاری که برای رضای خدا انجام می داد، پیش قدم بود. این بار هم کسی نمی خواست از او سبقت بگیرد. در خط مقدم به عنوان خط شکن جلو رفت که ناگهان خمپاره ای در جلوی پایش به زمین نشست . آتش و دود بلند شد. دو تن از دوستانش به علت حجم زیاد آتش به عقب برگشتند ولی او از خاک چزابه دل نکند و همچنان در آنجا ماند تا به شهادت رسید.
روزی که خبر شهادت شان را آوردند؟
آن روز رفته بودیم مراسم خاکسپاری برادر زاده حاجی که تازه به شهادت رسیده بود. خبر شهادت حاجی را هم همان موقع آوردند. بچه هایم با شنیدن این خبر بی تابی کردند و با دیدن وضعیت آنها حال من هم بدتر شد. اما خب با خودم گفتم اگر من هم بخواهم مثل اینها بی تابی کنم، بچهها بدتر می شوند. باید مثل حضرت زینب(س) سرپرستی شان را به عهده بگیرم. البته ناگفته نماند که حاجی مفقود الاثر شده بود و در وهله اول خبر مفقود شدن ایشان را به ما دادند.
پس خبر قطعی شهادت به شما ندادند؟
نه؛ ما تا چهل روز نمیدانستیم حاجی واقعا شهید شده یا به اسارت رفته است!
چه زمانی به طور قطع به یقین از شهادت شان با خبر شدید؟
شهید حجت الاسلام ردانی پور تاییدیه شهادت ایشان را بعد از گذشت چهل روز از خبر اولی به ما دادند و البته گفتند ایشان در حال حاضر مفقود الجسد هستند.
پس حاجی مفقود الجسد میشود؟
بله
و هنوز مفقود الجسد ...؟
نه؛ سال ۷۲ اتفاقاتی رخ داد که منجر به شناسایی حاجی شد.
از آن اتفاقات و شناسایی حاجی بگویید...
ما مدتها در شرایط سخت انتظار به سر میبردیم تا اینکه بعد از مدتی نمایشگاهی در اصفهان برپا کردند و در این نمایشگاه تعدادی عکس از شهدای گمنام به نمایش گذاشته بودند و اعلام کردند خانوادههایی که شهید مفقود الاثر دارند، بیایند و این عکس ها را ببینند شاید داخل آن ها شهیدشان شناسایی شود. ما رفتیم و یک عکسی که شباهات زیادی به حاجی داشت را شناسایی کردیم. بعد از مدتی از تهران تاییدیه عکس با مشخصات حاجی را به ما دادند و گفتند که شناسایی شهید عابدینی زاده درست بوده است. مکانی را هم در بهشت زهرا؛ نزدیک ۷۲تن به ما نشان دادند و گفتند مزار شهیدتان اینجاست. بعد از این اتفاق سنگ قبر را به نام خودشان کردیم.
پس مزار ایشان در بهشت زهرای تهران است؟
بله؛ البته حاجی خیلی دوست داشت گمنام باشد. به اعتقاد من ایشان هنوز هم گمنام هستند اما با این وجود، ما هرزگاهی سر مزارشان می رویم و فاتحه ای میخوانیم.
نکته خاصی در شهادت حاجی وجود دارد؟
یکی از فرماندهان جنگ برایمان تعریف کرد بار آخری که حاجی میخواست خودش را به عملیات برساند به او می گویند آیه وَجَعَلْنَا ... را بخوان. حاجی هم در جواب میگوید: «امشب دیگر این آیه را نمی خوانم.» می رود و همان شب هم به شهادت می رسد.
شما در کنار همسر شهید بودن، افتخار مادری یک شهید را هم دارید...
بله من مادر شهید جعفر عابدینی زاده هستم. و البته بعد از پسرم، نوه ام جلیل نیز به شهادت رسید.
پس مادربزرگ شهید هم هستید؟
بله؛ بعد از شهادت همسرم، پسرم جعفر به شهادت رسید و بعد از آن نوهام، جلیل! خبر شهادت سومین شهید خانوادهمان را که آوردند سرم را بالا کردم و گفتم: «الهی رضا برضائک صبرا علی بلائک تسلیما لامرک لامعبود سوائک». افتخار میکنم و راضی ام به رضای او ...!
شما که داغ همسرتان را دیده بودید و سرپرستی ۸ فرزند بر عهدهتان بود، چطور اجازه دادید پسرتان هم راهی جبهه شود.
وقتی حاجی شهید شد، جعفر لحظه ای درنگ نکرد و گفت حالا که اسلحه پدرم افتاده، من باید بروم اسلحه را بلند کنم. از خدا خواسته بود بار سنگین مسوولیتی که بر دوشش قرار گرفته است را تحمل کند. من هم ممانعتی نکردم. آن زمان ۲۲ ساله بود. خلاصه رفت و ۴ سال به طور مرتب در جبههها بود تا آنکه به شهادت رسید.
جعفر کی و کجا به شهادت رسید؟
فاو؛ عملیات کربلای ۵ در اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید و پیکرش در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
از شهادت جعفر چطور مطلع شدید؟
آن زمان ما به دلیل بمباران های مکرر صدام به یکی از روستاهای اصفهان رفته بودیم. بعد از شهادت جعفر، خیلی دنبال مان گشته بودند تا خبر را به ما بدهند. به هرحال بعد از یک هفته، خبر به ما رسید و متوجه شهادتش شدیم.به اصفهان آمدیم و جنازه او را از مسجد نورباران به سمت گلستان شهدا تشییع کردیم.
نکات شاخص زندگی پسرتان ...
پسرم همه ویژگیهای یک انسان کامل و با ایمان را داشت. یک بار در جبهه با جعفر مصاحبه کرده بودند، گفته بود: «وقتی جنگ تمام شد، ما میآییم سراغ بی حجابی و این وضعیت را جمع می کنیم. الان دست مان بند است.»
یک بار هم برایش نامه نوشتم: «بیا میخواهم برایت زن بگیرم». در جواب نوشته بود: «مادر خواهش میکنم از دنیا برای من ننویسید. من دیگر تعلقی به اینجا ندارم.»
سفارش مرا هم به جلیل خواهر زادهاش کرده بود و گفته بود: «مادرم تنهاست. برادرهایم هم زن و بچه دارند و حواس شان به زندگی خودشان است. تو هوای مادرم را داشته باش.»
آفا جعفر سفارش شما را به جلیل کرده بود؛ پس چه میشود که ایشان هم، مادربزرگ را تنها میگذارد و راهی جبهه میشود؟
جلیل هم همان حرف داییاش را زد و بعد از شهادت جعفر، لحظهای طاقت نیاورد و به جبهه رفت. البته مدتی رفت و بازگشت و ما دیگر به او اجازه ندادیم که برگردد. اما وقتی که در سال ۶۷ آمریکا وارد خلیجفارس شد، گفت دیگر حالا پای آمریکا به میان آمده است، باید بروم. ۱۸ ساله بود که رفت و در عملیات بیت المقدس ۷، در حین خنثی کردن مین به شهادت رسید.
مرور زندگی شما در لحظاتی که گذشت چیزی جز حسرت برای ما به جا نمیگذارد... این همه صبوری برای یک زن!
من فقط سعی کردهام در این مسیر با صبر و استقامت و الگو گرفتن از حضرت زینب سلام الله علیها، پیام آور خون شهدا باشم و گریه و بی طاقتی نکنم. خدا را شکر می کنم که با شهادت عزیزانم، خم به ابرو نیاوردم و همیشه افتخارم حضور همسر و فرزند و عزیزانم در جبهه و جنگ بوده است.
صحبت پایانیتان!
رهبر را تنها نگذاریم... و منتظران واقعی فرج حضرت مهدی (عج) باشیم؛ ان شاء الله ...
/گفتــگو از زیــنـب تـاجالـدین/
گفتـگوی ایمنا با زنی که سه نشان افتخار دارد؛ همسر، مادر و مادربزرگ شهید
حاجی با آیه «وَجَعَلْنَا» شده بود ماشین ضدگلوله/ نام و نشانش «بابا خمینیجون» بود
این سالها خم به ابرو نیاوردم ... راضیام به رضای او
خبرگزاری ایمنا: باید یک زن باشی تا بفهمی لحظههای دلواپسی یک مادر را؛ تا بفهمی دغدغههای یک همسر را ... زن فقط یک واژه نیست که بخواهیم با واژه تعریفش کنیم. زن را باید با احساسات خودش، فهمید و باور کرد.
کد خبر 186249




نظر شما