خاطرات جنگ تحمیلی
-
بازخوانی نقش تیپ ۸ نجف اشرف در عملیات «الی بیتالمقدس»؛
فرهنگمجروحیت حاجاحمد روی جاده اهواز- خرمشهر/تک نیروهای خودی جهت تثبیت خط دفاعی
«دشمن با استفاده از شکاف موجود بین تیپ ۸ و تیپ ۲۷ محمد رسولالله (ص) با استفاده از نیروهای احتیاط خود، برای دورزدن و عقبراندن نیروها از پشت جاده اهواز - خرمشهر اقدام به پاتک سنگین کرد که در این پاتک، احمد کاظمی از ناحیه صورت و گردن مجروح شد.»
-
فرهنگتجربه نگهبانی در سنگر کمین / شهادتی که در چندقدمیات ایستاده بود
«تجربه نگهبانی در سنگر کمین از نابترین لحظههای جنگ بود. سنگر از تنهایی و فکر پر بود. فکر به خودت، به جایی که هستی، به بچههایی که خاک این سنگر از خونشان خیس بود. تو بودی و خدا و شهادت که چندقدمیات ایستاده بود. مثل ماه که از پشت ابر سرک بکشد با نگاهت بازی میکرد.»
-
فرهنگروایت «مادر ایران» از اتفاقی عجیب در سردخانه
«در آن بلبشو و ازدحام کسی حرف ما را نمیفهمید. خستگی و ضعف از سرو صورت پرسنل بیمارستان میبارید. آن قدر دادوهوار کردیم و بالا و پایین رفتیم تا بالای سر جوان آمدند و به دادش رسیدند. تقریباً سه روز در سیسییو ماندیم تا فرشاد مهندسپور درست و حسابی زنده شد.»
-
فرهنگخون من از بقیه رنگینتر نیست
«پس این همه جانباز از کجا اومدن؟ غیر از اینکه تو جنگ بیدست و پا شدن؟! گیرم که اینطور که شما میگی باشه. آخه ننه، من که خونم از بقیه رنگینتر نیست. مگه این همه شهید که آوردن، مادر نداشتن؟»
-
فرهنگخطونشان پیرمرد اصفهانی برای رزمندگان کمسنوسال!
«حاجیمهیاری، ایستاده بود کنار خاکریز و مواظب بود کسی از زیر کار در نرود. تا ساعت ده صبح جان کندیم اما نتوانستیم سنگر بکنیم، جز اینکه چند کیسه گونی پر کردیم و یک چاله کوچک درست کردیم که به زور جای دو نفر میشد، چه برسد به هفت نفر.»
-
فرهنگغبطه حاجحسین خرازی به حال یک بسیجی
یک کاربر فضای مجازی از روزی نوشت که شهید حاجحسین خرازی به حال رزمندهاش غبطه خورد.
-
فرهنگماجرای اولین وصیتنامه راوی کتاب «وقتی مهتاب گم شد»
«خطم چندان خوب نبود و اصلاً نمیدانستم چه باید بنویسم. فقط حس دیدن آن شهید مرا به نوشتن وصیتنامه ترغیب کرده بود. کتابی همراهم بود که با خود به جبهه آورده بودم. داخل آن وصیتنامه یک شهید نوشته شده بود. من هم وصیتنامهام را بیهیچ کم و کاستی از روی آن نوشتم.»
-
فرهنگروزی که خبر آزادی جزایر بوارین را شنیدم
«نمیتوانستم راه بروم. وارد راهرو شدیم و چند لحظه بعد در اتاق دوازده بودیم. در یک نگاه سریع و با ولعی خاص، صورتهای غبار گرفته مجروحین را که تازه رسیده بودند را ورانداز کردم و ناگهان چشمانم از حرکت ایستاد.»
-
فرهنگپایگاه راه خون
«اینجا هم جایی برای اهدای خون است اما نه از آن ادارههایی که شما میگویی. این راه، این جاده، این مسیر، راه خون است و بیدلیل این نام برای این جاده انتخاب نشده است. بعدها میفهمی که مسیر این کوهها با لودر و بلدوزر باز نشده، بلکه با خون باز شده است.»
-
فرهنگما واقعاً کربلایی هستیم؟!
«ما کربلایی هستیم، قبول داری؟! این حرف را که شنیدم، واقعاً تحولی در من ایجاد شد. گفتم: بله جناب سروان، بالاخره ما مسلمونیم. گفت: بله، خیلیها مسلمون هستن، اما ما مسلمون کربلایی هستیم. این را گفت و از دژ پایین رفت که بر بقیه بچهها نظارت کند.»
-
فرهنگوقتی بلدچی راه را گم کرده بود
«سوت خمپاره که به دور از انتظار از فاصله نزدیک به گوش رسید، باعث شد کل نیروها خیز بروند. در پس انفجار خمپاره هنوز از زمین بلند نشده بودیم که منوری بالای سرمان روشن شد. با روشن شدن منطقه، فرمانده گردان که دست پاچه شده بود، مسئولین گروهانها را صدا کرد.»
-
فرهنگانبار شیرینی!
«در منزل دوباره بستری شدم و خانه مثل اتاق بیمارستان دوباره تجهیز شد، اما سکوت و خلوت بیمارستان را نداشت. قبل از همه حاجآقا مغیثی، امام جمعه به دیدنم آمد. با او صیغه برادری خوانده بودیم. کمکم بچههای گردان از آمدنم خبردار شدند و به عیادتم آمدند، بیشتر آنها مثل من مجروح بودند.»
-
فرهنگهر گلوله برای یک تانک!
«نزدیک سنگرهایشان، یک تانک گذاشته بودند. نظر اول انگار خالی بود، یکی از بچهها رفت نزدیکش و کشیک داد و ما آهسته از بغلش رد شدیم. آن موقع چشم و گوشمان بسته بود و نمیدانستیم گلوله مستقیم تانک یعنی چه. حدود نیمساعت در دل تاریکی رفتیم.»
-
فرهنگدوره آموزشی با اعمال شاقه!
مربیان با شلیک تیرهای جنگی در کنار نیروها، بارها هشدار میدادند و تکرار میکردند: «اگر میخواهید بدانید من چه کسی هستم بروید در بیمارستان شریعتی اصفهان ببینید تاکنون چند نفر را در دوره آموزشی با تیر جنگی زده و زخمی کردهام، خوب حواستان را جمع کنید اینجا خونه خاله نیست!»
-
روایت یک رزمنده از سالهای خدمت در ارتش؛
فرهنگسربازی برای وطن، افتخار من است
«توپخانه دشمن از طریق خرمشهر آنقدر به اهواز نزدیک شده بود که شهر در معرض بمباران مستقیم نیروهای توپخانه آنان قرار داشت. سختی آن روزها را هیچ کلمهای نمیتواند بیان کند.»
-
فرهنگسوار بر پشت سیمرغ!
«از قضا آن روز ارومیه ناآرام بود و درگیری با ضد انقلاب در شهر جریان داشت. ما شب را در مقر سپاه ارومیه ماندیم. همان شب ساختمان سپاه ارومیه را بارها با آرپیجی زدند. بعد از دو روز که روی آرامش را در ارومیه ندیدیم، ساعت ۹ صبح آمادهباش داده و گفتند برای رفتن به مهاباد آماده باشیم. »
-
فرهنگپاتک عراقیها در جزیره مجنون
«عراقیها از شکافهایی که ایجاد کرده بودند. قایقهای خود را درون آبها و نیها میآوردند. هر روز گزارش دیدهبانی را برای ارسال به اطلاعات قرارگاه سپاه ششم، تحویل فرمانده اطلاعات میدادیم. از چند روز قبل شایع شده بود دشمن قصد دارد در جزیره مجنون پاتک بزند.»
-
فرهنگواحد کانکس مرغ!
«جعبهها سنگین بودند. از سر کنجکاوی یکی از آنها را باز کردم. گلوله خمپاره ۱۲۰ میلیمتری به نظر میرسید. وزن هر گلوله بیش از ۲۵ کیلوگرم بود. طی یک ساعت مهمات را خالی کردیم. منتظر فرمان بعدی بودیم که کسی گفت: نیروهای اعزامی از همدان که با کانکس حمل مرغ آمدهاند در محوطه به خط شوند.»
-
فرهنگتنها چیزی که میخواستم آب بود!
«پرستار اولی که آمد بالای سرم و احوالپرسی کرد، گفت: برادر چیزی نمیخواهی؟ گفتم: آب میخواهم. رفت و یک پارچ استیل پر از آب آورد و من تا ته آن را سر کشیدم. بعد گفت: حالا اگر میتوانی تحمل کن. ناگهان احساس کردم سروگوشهایم دارد از شدت درد متلاشی میشود.»
-
فرهنگجاسازی زیر صندلی اتوبوس!
«لحظه وداع بچهها با هم را نگاه میکردم که پیکی از ستاد آمد و گفت: از نهاوند زنگ زدهاند و با امیر سلگی کار دارند. امیر را صدا کردم و به اتاق مخابرات رفتیم. تا زمان حرکت چنددقیقهای باقی بود، وقتی تماس گرفتم، مادرزنم پشت خط بود. به امیر گفتم: مبادا حرفی از عملیات بزنی.»
-
زیرخاکیهای دفاع مقدس؛
فرهنگتحصیل در جبهه
از جنگ تحمیلی هشتساله، فیلمهایی به یادگار مانده که لحظههای نابی از آن دوران را به ثبت رسانده است.
-
فرهنگتوپ چارلول!
«تصمیم گرفته بود به هر قیمتی شده معبر را باز کند و آتش جهنمی آن توپ چارلول که مانع پیشروی ستون شده بود را خاموش کند. ردیف آخر را هم باز کرد و خودش را به طرف دیگر کلافها کشاند؛ لباسهایش به خارها گیر کرده و پاره شده بودند و خون زیادی از دستها و بدنش بیرون میزد.»
-
فرهنگوقتی حرفی برای زدن نداشتیم
«امکانات و تجهیزات برادران رزمنده، آن روزها بسیار شگفتانگیز و باورناپذیر بود. گروهان ما یک لندروز قراضه داشت که هم آمبولانس بود، هم ماشین تدارکات و هم ماشین غذا. یک روز که پنچر شده بود، نه آب داشتیم و نه غذا چون خاکریز نداشتیم و در وسط دشت بودیم.»
-
فرهنگتنگه کل داوود
«این همه به آب و آتش زده بودم بیام جبهه. حالا اول بسمالله زبانم از ترس بند آمده بود. خمپارهای زوزه کشید و کنار ماشین زمین خورد. دوباره از جا پریدم. تازه داشتم معنای منطقه جنگی را میفهمیدم، منطقهای پر از صدای انفجار و زوزه وقت و بیوقت گلولهها.»
-
زیرخاکیهای دفاع مقدس؛
فرهنگمراسم معرفی فرماندهان پیش از آغاز عملیات والفجر ۸
از جنگ تحمیلی هشت ساله، فیلمهایی به یادگار مانده که لحظههای نابی از آن دوران را به ثبت رسانده است.
-
فرهنگدرد ماندن!
«با رفتن ما، مصطفی بدجوری تنها میشد. حالش گرفته بود، دلم به حالش سوخت. دردِ ماندن را آنجا فهمیدم. دستم را که به طرفش دراز کردم. مکث کرد، دستهایمان که در هم گره خورد. سعی کردم لبخندی ساختگی بزنم، او هم خندید اما سرد؛ به دنبال شوخیای ذهنم را کاویدم تا بلکه با خوشی از هم جدا شویم.»
-
خاطره رزمنده لشکر ۳۱ عاشورا از دیدار با شهید مهدی باکری؛
فرهنگفرماندهای که ناز میکرد!
«از طرفی آن فرد قبول نمیکرد و میگفت: اگر من در عکس باشم، آن عکس خواهد سوخت! از سوی دیگر فرمانده سپاه اصرار و آن جوان ناز میکرد! این وسط ما هم متعجب بودیم و کمی ناراحت. در دلم میگفتم: ما میخواهیم با شما (فرمانده سپاه) عکس یادگاری داشته باشیم و چرا اصرار به حضور رانندهتان در عکس دارید!»…
-
فرهنگماجرای یک عهد ۲۲ نفره
«وقتی بچهها آن را در سنگر نوشتند، امضایش کردیم. اصل این سند در ستاد کنگره شهدای استان سمنان موجود است، همان عهدنامهای که میگفت هرکس شهید شد باید بقیه را شفاعت کند، در غیر این صورت هر روز به نیت همگی نماز بخواند.»
-
زیرخاکیهای دفاع مقدس؛
فرهنگدفاع جانانه
از جنگ تحمیلی هشت ساله، فیلمهایی به یادگار مانده که لحظههای نابی از آن دوران را به ثبت رسانده است.
-
فرهنگجنگ جهانی پنجم!
«برزو خیلی شجاع بود. او را در کنار دست سیدرسول ذهبی در محور حیانیه گذاشتم و انصافاً شب عملیات خوب عمل کردند. بعدها سیدرسول برایم گفت: در آخرین لحظه که برزو را دیدم خیلی سنگین شده بود و عجیب آن که نمیخندید.»