فرمانده‌ای که ناز می‌کرد!

«از طرفی آن فرد قبول نمی‌کرد و می‌گفت: اگر من در عکس باشم، آن عکس خواهد سوخت! از سوی دیگر فرمانده سپاه اصرار و آن جوان ناز می‌کرد! این وسط ما هم متعجب بودیم و کمی ناراحت. در دلم می‌گفتم: ما می‌خواهیم با شما (فرمانده سپاه) عکس یادگاری داشته باشیم و چرا اصرار به حضور راننده‌تان در عکس دارید!»

به گزارش خبرنگار ایمنا، از رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا در دوران دفاع مقدس و از نویسندگان ادبیات پایداری کشور است که در سال ۱۳۴۵ در تبریز متولد شد. چندین سال هم‌سنگری با مردانی که از همه چیز خود گذشتند و راهی جبهه‌های حق علیه باطل شدند تا کسی نگاه چپ به این خاک نکند، او را که از ذوقی ادبی برخوردار بود، به نوشتن خاطرات سال‌های حماسه وا داشته است.

آزادمردان عاشورایی، پرستوهای غریب، به وقت زیارت و لحظه قرار، عنوان بعضی از کتاب‌های اسماعیل وکیل‌زاده است. او در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا روایتگر خاطره‌ای از دیدار با شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا شده است.

۱۵ سالم تمام نشده بود که در تیرماه ۱۳۶۱ با محمدرضا اسماعیل‌زاده و چند نفر دیگر از دوستان به جبهه جنوب اعزام شدیم. چند روز از اتمام عملیات رمضان گذشته بود که روزی فرمانده وقت سپاه منطقه پنج برای سخنرانی به تیپ عاشورا آمد.

معمولاً دوربین عکاسی همراهم بود، چون عکس گرفتن را دوستت داشتم. پس از پایان سخنرانی من و شهید اسماعیل‌زاده از فرمانده سپاه درخواست کردیم که عکس یادگاری با ما بیندازد. ایشان قبول کرد و کنار ما ایستاد.

نگاهی به پیکان آسمانی‌رنگش انداخت و به فردی که از سمت راننده پیاده می‌شد، اشاره کرد و رو به ما کرد و گفت: اگر اجازه بدهی آقامهدی هم بیاید! جوانی که به نظر ما راننده ماشین فرمانده سپاه بود، درخواست کرد که او هم در عکس یادگار حضور داشته باشد.

از طرفی آن فرد قبول نمی‌کرد و می‌گفت: اگر من در عکس باشم، آن عکس خواهد سوخت! از سوی دیگر فرمانده سپاه اصرار و آن جوان ناز می‌کرد! این وسط ما هم متعجب بودیم و کمی ناراحت؛ در دلم می‌گفتم: ما می‌خواهیم با شما (فرمانده سپاه) عکس یادگاری داشته باشیم، چرا اصرار به حضور راننده‌تان در عکس ما را دارید! خلاصه اینکه با اصرارش، راننده هم پذیرفت و کنار من ایستاد. دو عکس با دوربین گرفتیم.

پس از اینکه فیلم عکس‌ها را در یکی از عکاسی‌های اهواز چاپ کردیم (اتفاقاً یکی از آن عکس‌ها سوخته بود، اما دیگری چاپ شده بود) عکس‌ها را در چادر به دوستانمان نشان دادیم که یکی از بچه‌های قدیمی گفت: چه‌طور شد که شمای تازه از راه رسیده‌، با آقامهدی عکس انداختید؟

فهمیدم که منظورش حتماً آن راننده است. گفتم: این راننده فرمانده سپاه بود! سرش را تکان داد و گفت: این آقامهدی باکری، فرمانده تیپ عاشوراست! دورادور نام ایشان را موقع اعزام به جبهه شنیده بودم، اما به چهره نمی‌شناختم. آنجا بود که متوجه شدیم آن گوهر گران‌قدری که در عکس کنار من ایستاده است، آقا مهدی باکری بود! به لحاظ تواضعش گمان کرده بودیم، راننده فرمانده سپاه است!

البته این نوع رفتار برازنده بندگان پاک خدا بود زیرا در روایت داریم که اگر شخص غریبه‌ای وارد مدینه می‌شد و داخل مسجدی که پیامبر رحمت حضرت محمد (ص) در آنجا حضور داشتند اگر کسی پیامبر را معرفی نمی‌کرد، تازه‌وارد قادر به شناخت حضرت در آن جمع نبود. شهید باکری و امثال شهید باکری‌ها پا جای پای پیامبر (ص) گذاشته بودند و منش ائمه (ع) را دنبال می‌کردند. کارهای شهدا برای رضای خدا بود به این خاطر هم جاودانه شدند.

فرمانده‌ای که ناز می کرد!

کد خبر 652355

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.