۲۷ فروردین ۱۴۰۲ - ۰۷:۱۸
جاسازی زیر صندلی اتوبوس!

«لحظه‌ وداع بچه‌ها با هم را نگاه می‌کردم که پیکی از ستاد آمد و گفت: از نهاوند زنگ زده‌اند و با امیر سلگی کار دارند. امیر را صدا کردم و به اتاق مخابرات رفتیم. تا زمان حرکت چنددقیقه‌ای باقی بود، وقتی تماس گرفتم، مادرزنم پشت خط بود. به امیر گفتم: مبادا حرفی از عملیات بزنی.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، کتاب «آب هرگز نمی‌میرد» روایت زندگی سردار شهید حاج‌میرزامحمد سلگی، جانباز ۷۰ درصدی است که دوران جوانی مؤمنانه خود را در جبهه‌های حق علیه باطل گذراند و با اقتدا به علمدار کربلا، دو پای خود را در راه اسلام و انقلاب تقدیم کرد تا او نیز مانند دیگر رزمندگان و کمربستگان شهادت، از اجر کثیر معرکه جهاد اصغر بی‌بهره نماند. بزرگ‌مردی که در نهایت خدای متعال اجر مجاهدت‌هایش را با شهادت پرداخت کرد.

در بخشی از این کتاب به ماجرای خداحافظی او با شهید امیر سلگی اشاره شده است: «وقت بدرقه یکی یکی بچه‌ها را بوسیدم. همه از زیر قرآن عبور کردند، آخرین نگاهم به محسن امیدی افتاد. همدیگر را در آغوش گرفتیم. جای من و او عوض شده بود. او با گردان رزمی و خط شکن می‌رفت و من باید در ستاد لشکر و سنگر تاکتیکی کنار فرمانده لشکر می‌ماندم.

اتوبوس‌ها به صف شدند تا از دروازه قرآن رد شوند، تا پای رکاب اتوبوس، بچه‌ها اشک می‌ریختند و من به تنهایی و بدون راننده داخل تویوتا پشت سر ستون نشسته بودم و لحظه‌ وداع بچه‌ها با هم را نگاه می‌کردم که پیکی از ستاد آمد و گفت: از نهاوند زنگ زده‌اند و با امیر سلگی کار دارند. امیر را صدا کردم و به اتاق مخابرات رفتیم تا زمان حرکت چنددقیقه‌ای باقی بود. وقتی تماس گرفتم، مادر زنم پشت خط بود. به امیر گفتم: مبادا حرفی از عملیات بزنی.

امیر حرفی نزد اما آخرش دو بار تکرار کرد که مادر حلالم کن مادر حلالم کن.

مادرزنم از امیر خواست گوشی را به من بدهد و پرسید: میرزا، امیر چه می‌گوید؟ کجا می‌خواهد برود که می‌گوید حلالم کن.

گفتم: عادت بسیجی‌های مخلص این است که وقتی از راه دور صدای مادرشان را می‌شنوند این جمله را بر زبان می‌آورند.

سعی کردم که مادر امیر را آرام کنم و امیر با نگرانی می‌گفت: حاجی اتوبوس‌ها رفتند جا نمانم.

گوشی را گذاشتم، حالات شهدا را وقت رفتن بسیار دیده بودم، حرکات و سکنات و گفتارشان متفاوت با بقیه بود، درست مثل امیر که جسم تحمل روح ناآرامش را نداشت.

اتوبوس‌ها به راه افتاده بودند و امیر جا مانده بود. با التماس گفت: حاجی مرا برسان به اتوبوس‌ها.

گفتم: من با این تویوتا همان مقصد را می‌روم که اتوبوس‌ها رفتند. با هم می‌رویم. در ضمن تویوتا کولر دارد و خنک‌تر از اتوبوس است.

گفت: می‌خواهم کنار بقیه باشم.

دوست داشتم که برای آخرین ساعات کنار هم باشیم، اما او نپذیرفت و گفت: فقط با گردان حضرت علی‌اکبر.

به اتوبوس‌ها رسیدیم، امیر پیاده شد و دوید، دستی تکان داد و مثل ماهی از دریا جدا مانده به آب رسید. تا جزیره شمالی، چهار، پنج ساعت راه بود. در مسیر صدای لرزان مادر و چهره مصمم امیر به یادم می‌آمد و خاطره‌ها یکی پس از دیگری در ذهنم مرور می‌شد.

یاد اعزام اول امیر از نهاوند به جبهه افتادم که آنجا نیز صحنه‌ای مشابه امروز اتفاق افتاد. مادر امیر می‌گفت: امیر بچه است در جبهه کاری از او برنمی‌آید و امیر ۱۶ ساله به خاطر اینکه خودش را مرد نشان بدهد، کارهای مردانه می‌کرد تا جایی که کارهای مردانه کردن، خصلت دائمی او شد.

یک بار مادرش جلو اتوبوس را گرفت تا امیر پیاده شود اما هرچه گشتند خبری از امیر نبود. به حدی ماهرانه خودش را زیر صندلی جا کرده بود که هیچ‌کس تا دور شدن از نهاوند او را ندیده بود.»

کد خبر 654950

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.