عاشقانه‌هایی از جنس ایمان

بمباران که شروع شد و صدای آژیر برخاست، بچه به بغل با طفل چهارماهه‌ای که در شکم داشتم، پله‌ها را با سرعتی زیاد از طبقه سوم خوابگاه دانشگاه صنعتی به سمت زیرزمین، در میان تاریکی و ازدحام می‌دویدم که ناگهان به زمین خوردم.

به گزارش ایمنا، از پشت صدای صبور و مهربانش، هرگز متوجه نخواهی شد که داستان زندگی پرفرازونشیب او چه روزهایی را در خود گنجانده است. با صدایی پرمحبت و از جنس اصالت شهری غیور که شرایط اقلیمی خاصش، انگار مردمان آنجا را در تحمل سرمای زندگی صبورتر کرده است، برایم از عاشقانه‌های یک زن می‌گوید، عاشقانه‌های یک خواهر شهید و یک همسر شهید از جنس ایمان و اعتقاد که نه در کلام بلکه با بندبند وجودش آن‌ها را سراییده است.

زهراسادات انوری متولد ششم دی‌ماه سال ۱۳۴۸ فریدون‌شهر و اصالتاً خوانساری است. او در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا از راه پر پیچ‌وخم زندگی خود چنین می‌گوید.

از نوجوانی کار فرهنگی را شروع کردم

پدرم، کارمند کمیته امداد امام خمینی (ره) و مادرم خانه‌دار بود. پدر یک مغازه ساخت پولکی و نبات و مربا نیز داشت و به این طریق نانی حلال برای من و شش فرزند دیگرش به دست می‌آورد.

کودکی شاد من در دامان این خانواده در شهر فریدون‌شهر سپری شد. دورانی که سراسر شوق و لبریز از معنای واقعی زندگی بود. به دلیل حضور پررنگ خانواده در کارهای فرهنگی من هم در همان سنین نوجوانی وارد این عرصه شدم.

هم در سپاه و هم در کمیته مسئول کتابخانه بودم و گذران لحظه‌ها در میان انبوهی از کتب رنگارنگ برایم لذتی فوق‌العاده داشت. چون یک خواهر و یک زن‌برادر بزرگ‌تر در خانه کنار مادرم بودند، تقریباً از کار در منزل معاف بودم و بیشتر وقتم بیرون از خانه و در مسجد محل و پایگاه برای کارهای فرهنگی و مذهبی نظیر برگزاری جشن میلاد یا وفات ائمه می‌گذشت.

وضعیت درسی متوسطی داشتم، اما علاقه من به آموختن بسیار زیاد و غیرقابل باور بود. در ۱۵ سالگی سیکل خودم را گرفتم. آن زمان رسم بود که دخترها زود به خانه شوهر می‌رفتند و من هم از این قاعده مستثنی نبودم. شوهر خاله‌ام من را به یکی از اقوام خود معرفی کرده بود و این خانواده حدود پنج _شش ماهی به طور مستمر پیگیر خواستگاری از من بودند و من هم به تنها چیزی که کمتر فکر می‌کردم، انتخاب همسر بود.

درس خواندن و کار کردن در کتابخانه را بسیار دوست داشتم و ازدواج را مانعی برای این کارها می‌دانستم. اصرار خانواده و تعریف و تمجید از خواستگار هم راه به جایی نبرد. جنگ شروع شده بود و پدر و برادرانم به طور متناوب در جبهه‌ها حضور داشتند.

برادرم سیدمحمد هم گاهی می‌رفت و بر می‌گشت. شهر ما آن زمان شهدای زیادی نداشت، اما من علاقه خاصی به رفتن به گلزار شهدا داشتم. یک روز سعید برادرم مرا پشت موتورش سوار کرد و به آنجا برد و سر صحبت را با من باز کرد. از خوبی‌های همکار و رفیقش مسعود ادهمی گفت. از اینکه برای تحقیق به محل کارش در جهاد رفته و غیر از تعریف و تمجید از اخلاق و کردار نیکویش چیزی نشنیده است.

از غیرت و مردانگی او گفت و هوش و کوشش سرشارش و در آخر گفت اگر او را رد کنم، دیگر محال است چنین مردی به خواستگاری من بیاید. جواب من هم یک کلمه بود: من خیلی درس خواندن را دوست دارم! این را که گفتم: جواب داد از آن‌ها قول گرفته‌است که درسم را در کنار زندگی‌ام می‌توانم ادامه بدهم.

شرط ازدواج من همراهی او با رزمندگان در جنگ بود

این وصلت سر گرفت و شروط من برای ازدواج با سیدمسعود، شرط ادامه تحصیل، فرمان‌برداری همسرم از فرامین امام خمینی (ره) و حضورش در نبرد تحمیلی علیه دشمن بعثی بود.

در شهریورماه سال ۱۳۶۳ با مسعود ازدواج کردم و برای زندگی با او به وحدت‌آباد که یکی از روستاهای فریدون‌شهر بود، رفتم. با سن پایین و تجربه کمی که داشتم، اوایل خیلی سختی کشیدم تا خودم را با شرایط تازه وفق بدهم. درست ۹ ماه پس از ازدواجم، خدا فرزند اولم یعنی حسن را به ما بخشید.

حسن خیلی ضعیف بود و البته از آن بچه‌هایی که از شدت گریه یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. در همین دوران یعنی تابستان سال ۱۳۶۴ مسعود در کنکور شرکت کرد و در رشته کشاورزی دانشگاه صنعتی اصفهان پذیرفته شد. شهریورماه بود که رخت سفر بستیم و برای امکان تحصیل شوهرم به خوابگاه متاهلی دانشگاه صنعتی اصفهان نقل‌مکان کردیم. آن زمان ۱۶ ساله بودم و شخصیت مستقل، روحیه مقاوم و متکی نبودن به دیگران، شرایط سخت زندگی در تنهایی با یک نوزاد ناآرام در یک خوابگاه دانشجویی را برایم آسان می‌کرد.

مسعود بیشتر اوقات نزد ما نبود یا مشغول درس‌خواندن بود یا مشغول فعالیت‌های فرهنگی و گاهی هم انجام کارهای مربوط به پشت جبهه. او کم کم مسئول جهاد دانشگاهی هم شد و گاهی هم با نیروهای مختلف به جبهه هم می‌رفت و به همین علت قادر به شرکت در برخی امتحانات نشد و در برخی دروس مردود شد. برای همین تابستان سال ۱۳۶۵ را در دانشگاه مشهد ترم تابستانی گرفت تا جبران مافات شود.

من را نزد خانواده‌اش سپرد و رفت. شهریورماه که شد برگشت و من و مادرش را با خود به مشهد برد تا هم زیارت کنیم و خودش نیز به امتحاناتش برسد. آن‌جا هم، من خودم همه‌کاره خانه بودم از خرید، پخت و پز گرفته تا گاز گردن اجاق غذاپزی. با شروع شدن پاییز شوهرم روزهای بیشتری را به جبهه می‌رفت و من هم با وجود همه رنج‌هایی که می‌کشیدم از این‌که او مؤمن و باغیرت است، به خود می‌بالیدم.

شهادت برادر و بارداری زودهنگام دوم مرا شوکه کرد

در همین ایام از طریق مشورت با خانم مامایی که در خوابگاهی نزدیک ما بود، متوجه بارداری دومم شدم. خبر بارداری در آن شرایط سخت و با وجود طفلی ناآرام برایم شوکه‌کننده بود. هنوز با شرایط جدیدم کنار نیامده‌بودم که از خانه مادرم با ما تماس گرفتند تا به فریدون‌شهر برویم. زمانی که رفتیم برادرم در کسوت غواصی عازم عملیات کربلای ۴ بود، شوهرم هم خیلی دوست داشت برود اما امکانش نبود.

چند روز بیشتر از رفتن سیدسعید نگذشته بود که خبر شهادت و مفقودالاثر شدنش در تاریخ چهارم دی‌ماه سال ۱۳۶۵ به ما رسید. داغ برادر از یک‌سو و بی‌تاب شدن شوهرم از سوی دیگر من را در شرایط عجیبی قرار داده بود. بعد از برگزاری مراسم سعید به خوابگاه برگشتیم و این تازه اول ماجرا بود.

مسعود برای رفتن آماده می‌شد، با وجود شهادت برادرم مثل مرغی بال و پر کنده شده بود. پسرم شب‌ها حتی نیم ساعت هم نمی‌خوابید و دائم گریه می‌کرد. گاهی یک‌ساعتی او را نگه می‌داشت تا من بتوانم استراحت کوتاهی بکنم. سرانجام عملیات کربلای ۵ شروع شد و شوهرم موضوع رفتنش را با من در میان گذاشت.

با رفتن او مشکلی نداشتم و فقط از او خواستم مرا به شهرمان ببرد تا نزد پدر و مادرم بمانم اما او گفت که عجله دارد و زمانی برای این کار نیست. دلخور شدم، نگاهی به من کرد و گفت: اگر جا بمانم شرمنده حضرت زهرا (س) می‌شوم تو که این را نمی‌خواهی؟ گفتم نه! برو به سلامت.

برای خداحافظی با پدربزرگش که در اصفهان سکونت داشت، به صارمیه رفتیم. قرار بود از آن‌جا تلفنی به پدر و مادرم اطلاع دهم تا به سراغم بیایند و تازه قرار بود ساکنان خانه پدربزرگ هم از ماجرای رفتن مسعود چیزی نفهمند. مکالمه عجیبی بود، هر چه مادرم می‌پرسید چه شده نمی‌توانستم حرفی بزنم، فقط گفتم شوهرم می‌خواهد برود همان‌جایی‌که سعید رفته اما آن‌ها به درستی منظور مرا نفهمیدند.

روزهای تنهایی و بمباران در خوابگاه دانشگاه صنعتی

همسرم رفت و من به ناچار به خوابگاه برگشتم. این ایام مصادف شده بود با روزهایی که عراقی‌ها شهر اصفهان را به شدت بمباران می‌کردند. تلفن‌ها کاملاً قطع شده بود و عملاً ارتباطی با بیرون نداشتیم. یک رادیوی کوچک گوشه اتاقم داشتم که مونس من شده بود. وقتی آژیر خطر پخش می‌شد، برق‌ها هم قطع می‌شد.

در آن همهمه غریب مجبور بودم حسن را به آغوش بگیرم و برای در امان ماندن با فرزند چهارماهه‌ای که در شکم داشتم، در آن تاریکی، وحشت و شلوغی، سه طبقه ساختمان خوابگاه را تا زیرزمین با عجله طی کنم که یک مرتبه موقع دویدن در پله‌ها به شدت زمین خوردم. تا آمدم به خودم بیایم، آقایی را دیدم که بالای سرم ایستاده و دستش را دراز کرده تا به من کمک کند. از فرط خجالت حسن را محکم بغل کردم و با همان وضع شروع به دویدن کردم.

چند شب به همین منوال گذشت. بالاخره عزمم را جزم کردم تا تنها به شهرم برگردم. لباس‌ها را داخل چمدانی گذاشتم و بچه به بغل به سمت ترمینال راه افتادم. خدا می‌داند که در آن شرایط چند دفعه چمدان را بر زمین گذاشتم و برداشتم. نفسم بالا نمی‌آمد. یک بنده خدایی که شرایط مرا دید، کمک کرد و چمدان را تا ایستگاه اتوبوس برایم آورد و بار بزرگی از دوشم برداشته شد، با هر زحمتی بود به فریدون‌شهر رسیدم و با دیدن شوهر خواهرم در ترمینال، خستگی راه را فراموش کردم.

ادامه دارد....

کد خبر 653035

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.