روزهایی که گذشت!

«در ۱۷ سالگی با یک بچه یک‌سال‌ونیمه و فرزندی در شکم به تشییع پیکر مردی نمونه می‌رفتم که تکیه‌گاه محکم زندگی‌ام بود. بعد از مراسم دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. روزها به سختی و به کندی می‌گذشت، من دیگر آن زن کوشا و فعال نبودم و افسردگی بر من چیره شده بود.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، از پشت صدای صبور و مهربانش، هرگز متوجه نخواهی شد که داستان زندگی پرفرازونشیب او چه روزهایی را در خود گنجانده است. با صدایی پرمحبت و از جنس اصالت شهری غیور که شرایط اقلیمی خاصش، انگار مردمان آنجا را در تحمل سرمای زندگی صبورتر کرده است، برایم از عاشقانه‌های یک زن می‌گوید، عاشقانه‌های یک خواهر شهید و یک همسر شهید از جنس ایمان و اعتقاد که نه در کلام بلکه با بندبند وجودش آن‌ها را سراییده است.

زهراسادات انوری متولد ششم دی‌ماه سال ۱۳۴۸ فریدون‌شهر و اصالتاً خوانساری است. او در گفت‌وگو با خبرنگار ایمنا از راه پر پیچ‌وخم زندگی خود چنین می‌گوید.

چند روز پس از رفتنش، خبر شهادتش آمد

دیدن شوهر خواهرم در ترمینال مسافربری برایم حکم معجزه را داشت. بلند صدایش کردم، برگشت و تا نگاهش به من افتاد، خوشحال به سمتم آمد و چمدان را از من گرفت و گفت: تو کجا، اینجا کجا! سالمی؟ گفتم: بله شکر خدا و سوار ماشین به مقصد خانه به راه افتادیم.

از آخرین تماس من با خانواده و مکالمه ناقصی که داشتم، به علت قطع تلفن‌های خوابگاه مدتی گذشته بود و این باعث نگرانی و دلواپسی آن‌ها در مورد سرنوشت ما زیر بمباران بعثی‌ها شده بود.

ورود من به منزل برای پدر، مادر و اطرافیانم به منزله تولد دوباره بود، آن‌ها از سلامت من و فرزندم بسیار خوشحال بودند، به گونه‌ای که از شدت شوق اشکشان بند نمی‌آمد. هنوز چند روزی از ورود من به خانه نمی‌گذشت که تلفن به صدا درآمد. مسعود پشت خط بود، تماس گرفته بود تا جویای احوال ما بشود. منزل پدری ما تلفن داشت، اما منزل مادر شوهرم نداشت، به همین خاطر مسعود پس از صحبت کوتاهی که با من داشت، گفت: خیلی دلش می‌خواهد با مادرش هم صحبت کند و از من خواهش کرد که زحمت این کار را بکشم، سراسیمه به سمت وحدت‌آباد رفتم. ماشینی گرفتم و مادر شوهرم را با عجله به خانه پدرم آوردم تا با مسعود صحبت کند.

دو ساعت بعد او دوباره تماس گرفت و گفت که راهی عملیات هستند و از مادرش خواست برای عاقبت به خیری او دعا کند. این حرف او برایم معنایی خاص داشت. این آخرین تماس او با ما بود و درست دو روز بعد در عملیات کربلای ۵ و به دلیل اصابت ترکش به شاهرگ و صدمات ناشی از انفجار به شهادت رسید و عاقبت به خیر شد. خبر رفتن او یک هفته قبل از پیکرش آمد، حال من قابل توصیف نبود.

تکیه‌گاهی که از دست رفت

در ۱۷ سالگی با یک بچه یک‌سال و نیمه و فرزندی در شکم به تشییع پیکر مردی نمونه می‌رفتم که تکیه‌گاه محکم زندگی‌ام بود. بعد از مراسم دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. روزها به سختی و به کندی می‌گذشت.من دیگر آن زن کوشا و فعال نبودم و افسردگی بر من چیره گشته بود، حتی هیچ میلی به خوردن غذا نداشتم، مادر همسرم در خواب دیده بود که مسعود با پسری که چند تار موی او سپید است، به دیدار ما آمده و با نشان دادن طفل گفته که این پسر جای مرا برای شما خواهد گرفت.

بالاخره موقع زایمان من رسید و پسرم محسن در بیست‌وهفتم اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۶ با همان شمایلی که مادر شوهرم در خواب دیده بود به دنیا آمد و افسردگی پس از زایمان هم بر بدی حال من افزود.

محسن برخلاف حسن بسیار آرام بود و من فقط به دادن شیر به او و تعویض پوشک اکتفا می‌کردم. او را به مادر شوهرم می‌سپردم و فقط می‌خوابیدم. مدتی به این منوال گذشت، دیگر نمی‌توانستم این شرایط را تحمل کنم. از خانواده مسعود خواهش کردم تا اجازه بدهند به خانه پدری بروم. آن‌ها هم به دلیل محبتی که داشتند، قبول کردند. رفتن به منزل مادر کم‌کم شوق ادامه تحصیل را در من زنده کرد و دوباره به زندگی عادی برگشتم.

محسن از همان آغاز علاقه خاصی به پدرم داشت و روی پاهای او بزرگ شد. به مسجد رفت، قرآن و دعا یاد گرفت و تربیت شد. حسن نیز همچنان تا چهارونیم سالگی ناآرام و بی‌قرار بود و انواع داروهای تقویتی و معاینه شدن توسط پزشک‌های مختلف بر او بی‌تأثیر بود. چهار سال طول کشید تا با تلاشی زیاد، مدرک دیپلم را گرفتم.

سال ۱۳۷۴ بود که در کنکور شرکت کردم و در دو دانشگاه پذیرفته شدم. الهیات دانشگاه خوانسار و ادبیات دانشگاه پیام نور فریدون‌شهر. به الهیات عشق زیادی داشتم، اما با وجود تمام اصراری که به پدرم کردم، به خاطر مغازه‌ای که داشت، راضی نشد تا به شهر پدری خود یعنی خوانسار برویم. به ناچار رشته ادبیات را تا مقطع لیسانس در شهر خودم ادامه دادم. در همین فاصله یعنی در بیست‌وهشتم ماه صفر سال ۱۳۷۶ جسد برادر شهیدم با دست‌های بسته و همان لباس‌های غواصی تفحص و تشییع شد و دوباره حال و هوای روزهای شهادت و پر حادثه جنگ را برایمان زنده کرد.

ماجرای ازدواج با یک جانباز اعصاب و روان

گاهی در مدرسه کاردانش شهرم در رشته فرش نیز به عنوان مدیر فعالیت داشتم. بچه‌ها به دبیرستان می‌رفتند و روزگار می‌گذشت تا اینکه یکی از مدیران کشاورزی شهر از طریق سازمان ایثارگران از من خواستگاری کرد.

حدود دو سال طول کشید تا من به اصرار پدرم و حرف او که گفت، بچه‌ها که بروند تنهای تنها می‌شوی. در مرداد ماه سال ۱۳۷۸ با علی‌اکبر قاسم کبیری ازدواج کردم.

او که از مدیران خوشنام و پرتلاش شهر ما بود، در مدت حضورش در جبهه دچار موج‌گرفتگی شده بود و گاه اوضاع اعصاب او رو به وخامت می‌گذاش، اما اکثر اوقات خوب بود. پس از یک‌سال خدا دخترم را به هدیه کرد و کم‌کم ما به تیران و سپس اصفهان نقل مکان کردیم.

حسن در رشته کامپیوتر درس می‌خواند و محسن که یکی از نخبگان علمی کشور بود، برای ادامه تحصیل به تهران رفت. یک مشکل کاری و یک حادثه احوال شوهرم را به کلی منقلب کرد. در مسافرتی که با مادر شوهرم به شهر شیراز داشتیم، او در نزدیکی شهر آباده دچار حمله آسم شدید شد. آنجا پزشک و درمانگاهی نبود و اسپری او در خانه جا مانده بود.

خاطرم است که برای نجات جان مادر همسرم، تمام کوچه‌های روستا را به دنبال پیدا کردن پزشک و دارو دویدم، اما تلاش من نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود و او در بغل همسرم جان داده بود و این حادثه باعث شد تا روزهای بدِ زندگی مشترک ما رخ بنماید. حال اعصاب و روان او روز به روز بدتر می‌شد به طوری که شاید شب‌های متوالی حتی برای لحظه‌ای خواب به چشمانش نمی‌آمد و این وضع او را بدتر می‌کرد.

دیگر کمتر از خانه بیرون می‌رفت و انزوا طلب شده بود، به طوری که برای تولد فرزند آخرم یعنی محمدجواد هم نتوانست مرا به بیمارستان ببرد و مجبور شدم با برادرم برای زایمان به درمانگاه بروم.

غمی که با غمی دیگر تازه شود

پرستاری از یک جانباز اعصاب و روان در منزل کار بسیار سختی است که نیاز به صبوری زیادی دارد، اما من این کار را با عشقی وافر انجام می‌دادم. گاهی حالش بهتر می‌شد و از زحمات من بسیار قدردانی می‌کرد و گاهی هم روزهای طولانی حتی نمی‌توانست از اتاقش هم بیرون بیاید.

به خاطر مراعات حال او من هم خانه‌نشین شدم و مراوده‌ام با اطرافیان خیلی کم‌رنگ شد. خیلی‌ها می‌گفتند برایش پرستار بگیرم، اما نه دلم راضی می‌شد و نه اینکه در آن روزها امکان مالی این کار برایمان مهیا بود.

او از رفتن به بیمارستان هم بسیار می‌ترسید، برای همین تمام بار پرستاری از او و کارهای خانه را تنهایی به دوش می‌کشیدم. چند سالی به این ترتیب گذشت. پسرانم ازدواج کردند و صاحب نوه شدم. محسن یکی از مدیران موفق بیمارستانی در شهر قزوین شده بود و از لحاظ اخلاقی و کاری شهره شهر. او به قدری در کارهای خیر پیشتاز و پیش‌قدم بود که تمام اهالی شهر قزوین از او به نیکی یاد می‌کردند. مدیریت در احداث بیمارستانی ۱۵۰۰ تخت‌خوابی ولایت قزوین یکی از کارهای خوب مدیریتی او بود، اما متأسفانه در سال ۱۳۹۸ در عین جوانی به دیدار حق شتافت و داغ دیگری بر دل من نهاده شد.

روزهای سخت دوباره برگشت. روزهایی که امیدوارم برای هیچ مادری اتفاق نیفتد. پسرم در کنار پدرم در فریدون‌شهر به خاک سپرده شد و من در همین ایام سخت هم در کنار شوهرم بودم. خاطرم است که غذای او را آماده می‌کردم و داروهای او را می‌دادم و با عجله برای شرکت در مراسم پسرم از اصفهان به فریدون‌شهر می‌رفتم و بعد از اتمام مراسم، فوری به منزل برمی‌گشتم.

در فرودین‌ماه سال ۱۴۰۰ حال شوهرم بسیار بد شد، هم از لحاظ عصبی و هم از لحاظ درگیری با کرونا. بعد از ۲۰ روز نگهداری مجبور شدم با گریه او را راهی بیمارستان کنم اما مداوا ثمربخش نبود و در خردادماه همان سال او نیز به دیدار حق شتافت.

خاطرات تلخ و شیرین روزهای گذشته زندگی من مثل داستان بلند یک کتاب است که آن‌ها را با پوست، گوشت و خونم تجربه کرده‌ام.

در پایان مصاحبه خانم انوری به بیماری سرطان خود اشاره می‌کند و اینکه از سال ۱۳۹۵ تا کنون در حال مبارزه با این بیماری و تحت شیمی درمانی و دارو درمانی است. عاشقانه‌های او گویی هنوز هم ادامه دارد…

کد خبر 653297

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.