خبرگزاری ایمنا - گروه پایداری - محدثه احمدی: همچون همیشه دنبال سوژهای برای نوشتن بودم؛ نه هر موضوعی؛ باز هم شهدا؛ اما اینبار کمی فرق داشت؛ میخواستم کمی بیشتر برای شهدا بنویسم؛ چراکه اطلاعات موجود از شهدا کم بود و یا اصلا در دسترس نبود؛ به هر حال به دنبال شهدایی میگشتم که بتوانم گزارشی در مورد آنها بنویسم و وظیفه خبرنگاری خود را انجام داده باشم؛ میخواستم بگویم که هنوز راه و رسم عاشقی که جوانان حزب اللهی در ۳۰ سال پیش طی کردهاند به پایان نرسیده و چراغ جادهاش خاموش نشده است؛ با این حال مدتی پیش هنگامی که در گلستان شهدای اصفهان قدم میزدم مفهوم عشق را بیشتر دریافتم؛ جوان مردانی که نه برای شهرت رفته بودند و نه برای پاداش دنیوی؛ این را زمانی بهتر درک کردم که یاد شهدایی افتادم که چندی است خانواده آنها از فرزندشان بیخبرند؛ انتظار در عین بیخبری.
طولی نکشید که سوژه رایافتم و با محاسبهای ساده تصمیم گرفتم اینبار گزارشم را در سه قسمت بنویسم؛ سه قسمتی که پردهای از زندگانی یک شهید را بیان میکند؛ البته در این گزارش تنها یک قسمت را میخوانید و قسمتهای بعد را در روزهای آینده ارائه میدهیم؛ خبر بازگشت پیکر دو شهید مدافع حرم و چند شهید دفاع مقدس را در فضای مجازی خواندم؛ اما یکی از شهدا بیش از بقیه توجهام را جلب کرد؛ هم طلبه و هم مدافع حریم! چرا هنگامی که میتوانسته رسالتش را در لباس طلبگی به پایان برساند بازهم دفاع از حریم اهل بیت را انتخاب کرده است؟ دغدغه پاسخ به این سؤالات بود که مرا از این سو به آن سو برای دریافت اطلاعاتی از شهید و خانوادهاش میکشید.
بازگشت پیکر شهید مدافع حرم پس از دوسال انتظار
تنها اطلاعاتی که از او داشتم احمد قنبری طلبهای که در سال ۱۳۹۴ برای دفاع از حریم اهل بیت داوطلبانه به عراق رفته بود و اکنون که دو سال از شهادت او میگذرد، پیکرش همراه با پیکر چند تن از شهدای دیگر به شهر خود، اصفهان بازگشته است؛ سه شنبه اول آبان ماه ۱۳۹۶ نخستین روزی است که اصفهان دوباره احمد را ملاقات میکند؛ اما پیکر پاک این شهید که اکنون با افلاکیان همنشین شده، پنج شنبه چهارم آبان ماه در جوار دیگر شهدای مدافع حرم در گلستان شهدا خاکسپاری میشود.
با این حال اطلاعات برای تهیه گزارش کافی نبود؛ از هر راهی که به ذهن میرسید وارد میشدیم؛ از تماس با دوستان و آشنایان تا درخواست راهنمایی از همکاران؛ کمک از نیروهای سپاه و بنیاد شهید اصفهان؛ هیچکدام به نتیجه درستی نرسید؛ با این که دو سه روزی از ماجرا دور شده بودم اما امیدم را از دست ندادم؛ یکم آبان ماه ۱۳۹۶ هنگامی که داشتم وصیتنامه یکی از شهدای دفاع مقدس را تایپ میکردم، ذهنم درگیر شهید احمد قنبری بود؛ شهید مدافع حرمی که تقریبا هیچ نشانی از او و خانوادهاش آشکار نبود؛ به هر دلیلی که بود اطلاعاتی از این شهید در اختیار ما قرار نمیداند؛ خودش؟ خانوادهاش؟ اصلا او کیست؟ این سؤالات مرتب در ذهنم رژه میرفت تا اینکه پس از چند دقیقه یکی از دوستان که از ماجرا با خبر بود تماس گرفت و شمارهای از خواهر شهید برایم خواند؛ بدون معطلی تلفن را برداشتم و پس از تماس با خواهر شهید دریافتم که نخستین گروه خبرنگار هستیم که برای ملاقات با این خانواده وقت میگیریم؛ شاید کمی غافلگیر شده بودند که میخواهیم در همان روز اول بعد رسیدن پیکر شهید با آن شرایط و حال و هوای خانواده برای عرض تسلیت و تهیه مصاحبه به منزل آنها برویم؛ بالاخره وقت گرفتیم؛ عصر همان روز ساعت پنج، دیدار با خانواده حجت الاسلام شهید احمد قنبری.
قسمت اول، خانهای غریبانه اما در عین حال آشنا
یک ساعتی میشد که در راه بودم، در نهایت باید به کوچهای میرسیدم که بنری با عکس شهید بر سردر آخرین خانه آن آویزان باشد؛ بالاخره پس از دقایقی تأخیر به مقصد رسیدم؛ درب خانه به روی همه باز بود و پارچههایی مشکی دور تا دور خانه پوشانده بودند؛ پدرش غصهدار به استقبال ما آمده بود؛ خانهای غریبانه؛ با این که شلوغ بود اما سوت و کور بود؛ مردی با لباس مشکی سر در بازوانش گرفته و در ایوان نشسته؛ سالن نشیمن با تو از شهید سخن میگفت؛ زنان با چادر مشکی در اتاق به عزا نشستهاند؛ پیرزنی که گویا مادربزرگ خانواده بود بر سر سجادهای در اتاق به فکر فرو رفته بود؛ رفت و آمد برای همدردی با خانواده شهید زیاد بود؛ مادرش که عکس شهید را بغل گرفته بود به یاد روزهایی که با پسرش به صحبت مینشست گریه میکرد؛ عکسهای شهید گوشهای از اتاق را به خود اختصاص داده بود و کنارش کیف مسافرتی؛ کیفی که پس از دوسال تحویل از سفارت ایران در عراق برای نخستین بار در حضور ما باز میشد؛ عبا و عمامه شهید؛ عطر حرم حضرت ابوالفضل(ع)، وسایل شخصی؛ تعدادی دست نوشته و کتاب؛ همه اینها تمام زندگیاش بود که در این کیف جا میگرفت؛ با خود به نجف برده بود و آنجا در اتاقی ساده نگهداری میکرد؛ پدرش آن را پس از تماس تلفنی از سوی گردانی عراقی از سفارت ایران در عراق تحویل گرفته بود و به ایران آورده بود، اما برای مراعات حال مادر احمد آن را به خانه عموی شهید سپرده و هراز گاهی برای استشمام بوی پسرش به سراغ آن میرفت.
وقتی که پدر و مادرش کودکی احمد را به خاطر می آورند
با این حال مراعات حال مادر سخت بود، پرنده ذهنش که به کودکی احمد پر میکشید و بر بام ۶ سالگیاش مینشست ویژگیهایی را به یاد میآورد که کمی با همسن و سالانالش در آن روزگار متفاوت بود «احمد؛ فرزند سوم و پسر اولم از همون ۶ سالگی با این که هنوز مکلف نشده بود اما نمازهاش رو میخوند؛ حتی اگه نمازش قضا هم میشد، قضاشو بهجا میآورد؛ با این که بسیار به فرزندم نزدیک بودم و او را درک میکردم، اما درست نشناختمش؛ هر چه بزرگتر میشد میفهمیدم که فرزندی بسیار درستکار بود».
درستکاری احمد تا اندازهای بود که مادرش، عزت لسانی، آن را یکی از خصوصیات بارز او میداند؛ دستش را به نشانه تأیید تکان میدهد و به یاد می آورد آن روزگار را «درستکاری در همه چیز؛ چه درس و تحصیل و چه کار و تلاش؛ با اینکه شاید کار خاصی برای تربیتش نکرده بودم اما همیشه از تفکراتش متوجه میشدم که با من تفاوت داره؛ همیشه من رو با رفتارش غافلگیر میکرد، اگه با کارهایی میخواست انجام بده مخالفت میکردیم، در عین حالی که کار خودش رو انجام میداد اما احترام ما رو نگه میداشت و به خاطر اختلاف نظرات بی احترامی نمیکرد».
با این حال، این همه ماجرای درستکاری احمد حتی در کودکیاش نبود؛ پدرش هم این موضوع را تأیید میکند «دروغ نمیگفت؛ هنگامی که در موقعیتی قرار میگرفت که بهتر بود دروغ بگه، صورتش قرمز میشد، تا اندازهای که رنگ رخسارش از ماجرا خبر میداد؛ آخر هم برای اینکه دروغ نگه هیچ حرفی نمیزد».
شاید بتوان این مسئله را هنگامی تشریح کرد که مادرش از انتظارات عجیب احمد از او سخن میگوید «با اینکه سنی نداشت اما گاهی یه انتظاراتی ازمن داشت که اجرای اون برام سخت بود، شایدم سخت نبود، یعنی غافلگیرم میکرد؛ اجازه نمیداد در هر مجلسی شرکت کنم؛ نه؛ صرفا مجالس خانوادگی نبود، هر مجلسی که فکر میکرد خوب نیست رو به من میگفت نرو؛ این سبب میشد که رفته رفته با تفکراتش آشنا بشم».
در تربیت احمد افراد زیادی نقش داشتند
اما نوع تربیت فرزند از سوی خانواده در شکل گیری شخصیت بی اثر نیست؛ هنگامی که همراه با پدرش سوار بر دوچرخه به کلاسهای دینی و قرآنی میرفت «کوچک بود اما بر دوچرخه سوارش میکردم و به کلاسهای دینی میبردمش، برای این کار میرفتیم تخت فولاد، حتی شب رو هم اونجا میموندیم؛ برخی روزها هم میرفتیم چهار راه نقاشی و در کلاسهای تفسیر نهجالبلاغه شرکت میکردیم؛ اینها همه زمینهای شد برای شکلگیری تفکرات و شخصیت او».
با این حال پدرش در رابطه با کسب علم هیچ گاه محدودیتی برای فرزندانش قائل نمیشد؛ «بهش میگفتم حتی اگه مهندس هم شدی یکی دوسال میفرستمت حوزه درس اخلاق؛ به خاطر اینکه دنیا تو را نگیره، تو آدمی عجیب هستی و باید هم عجیب باشی؛ اون هم استقبال میکرد؛ نه به خاطر جایزه و تشویقی؛ خودجوش و با علاقه بسیار این کار رو میکرد».
به هرحال تنها کلاسهای قرآنی نبود که او را تلاشگر تربیت کرد؛ اینبار خواهر بزرگترش کودکی او را به یاد میآورد «از همان کودکی به ورزش تکواندو علاقه داشت؛ به همین خاطر هم پدر مادرم فرستادنش کلاس تکواندو؛ کمر بند مشکی رو هم گرفت؛ برای پیشرفت ما هیچ مخالفتی نبود».
اما پدربزرگ و مادر بزرگش هم در تربیت او تأثیر بسیاری داشتند «کلاسهایی که این دو برای تدریس قرآن برگزار میکردند و همه ما هم شرکت میکردیم بسیار مؤثر بود؛ پدربزرگش زحمت بسیاری برای احمد کشید و احمد مطالب بسیاری از او یاد میگرفت و به اهل بیت(ع) علاقه به خصوصی پیدا کرد».
همین علاقه به اهل بیت و دروس دینی جرقههایی در ذهنش برای ادامه زندگی به وجود آورده بود؛ جرقههایی که شاید خانوادهاش هم فکرش را نمیکردند که او را به سمتی بکشاند که حالا نشانههای عشق و بندگی در وجودش تلالو داشته باشد.
نظر شما