خبرگزاری ایمنا - گروه پایداری - محدثه احمدی: همانند عاشقان که تاب دوری از معشوق را ندارند و برای وصال، از هیچ تلاشی دریغ نمیکنند، او هم برای تحقق آرزوی نهاییاش بال بال میزد؛ با این حال از زمان خودت که جلوتر باشی تحمل زمان حال کمی سختتر خواهد بود؛ حاضری برای رسیدن به آینده از زمان حال خود بگذری؛ کسی که هدفدار زندگی کند تنها به هدف نگاه میکند؛ و دیگر مسائل به حاشیه میرود و هیچ چیز به اندازه پیش برایت اهمیت ندارد.
قسمت سوم
هیچ کس حتی پدرش هم نمیدانست دلیل مسیری که احمد قنبری برای رسیدن به اهدافش انتخاب کرده چه بود؛ نجف؛ جایی که او را پله پله به هدفش نزدیک میکرد؛ «میان خودش، خدایش و حضرت علی(ع) است که چرا به نجف رفت»؛ اما هر از گاهی به ایران میآمد و به دیدن همه اقوام و دوستانش میرفت؛ «دیدار دورهای داشت؛ حتی برای دیدن عموی من به نطنز سفر میکرد».
با این حال در نجف در کنار مطالعه دروس دینی به آموزش آنچه که یاد گرفته بود پرداخت؛ چراکه در عمل است که همه چیز آشکار میشود خواهرش میگوید همه هزینههای کلاسهایش را از جیب خودش میداد «با برگزاری کلاسهای قرآن، تفسیر نهجالبلاغه و آموزش تکواندو برای کودکان زکات علمش رو پرداخت میکرد».
نیمه جانی بر کف
تا اینکه احمد خبر حمله داعش به سامرا را میشنود؛ چند بار برای دفاع از حرم به عراق میرود اما به این خاطر که آن روزها عملیاتی انجام نمیشده به حجرهاش در نجف برمیگردد؛ با این حال هیچگاه خانواده و حتی مادرش از تصمیمها و تفکراتش خبر نداشتند؛ «با اینکه چند بار به عراق رفته بود از هیچ کدوم سفرهاش خبر نداشتیم».
با این حال آخرین باری که از نجف برای دیدن خانواده به ایران میآید با خواهر بزرگترش مطالبی را در میان میگذارد «ایران تا حالا نیرویی برای دفاع از حرم نفرستاده؛ میخواهم برم و بپرسم که میتونم برم یا نه؟» با اینکه خواهرش از سر ترسی که در دل داشت سعی خود را میکرد تا او را منصرف کند، اما باز هم احمد کار خود را میکند؛ معصومه به احمد یادآوری میکند که برای درس خواندن به نجف آمده نه چیز دیگر، اما بازهم با دلایل دیگری از سوی احمد روبرو میشود «به تازگی سامرا را تهدید کردهاند؛ باید برای دفاع بروم»؛ با این همه، زمانی که تکلیف خود را پرسیده بود و با جواب منفی مواجه شده بود، اما گویا هنوز ذهنش درگیر ماجرا بود «وقتی اومد خونه ازش پرسیدم چی شد؟ چی گفتن؟ پاسخ داد اجازه رفتن به میدون جنگ رو ندارم؛ البته من که خواهرش بودم خیلی خوشحال شدم؛ چراکه برادرم دیگر در خطر نیست».
اما درآخرین سفری که به ایران آمده بود؛ خواهرش از او خواسته بود که دیگر به عراق برنگردد؛ اما همانند همیشه با مخالفت احمد روبرو میشد «نه من طاقت دوری از حرم رو ندارم؛ تو نمیدونی که نماز خوندن تو حرم امام حسین(ع) چه حالی داره».
آخرین فرصت صلح
با این همه، همه ماجرا این نبود؛ همانگونه که مادرش به خاطر میآورد «زمانی دفاع از حرم در ذهنش جرقه زد که یکی از اساتید ایرانی ساکن عراق احمد به همراه خانوادهاش که داخل اتوبوس بودهاند مورد حمله ناجوانمردانه داعش قرار میگیره؛ از همون روز احمد بسیار تحت تأثیر این شهادت قرار میگیره و کم کم سبب میشه که احمد هم برای دفاع از این قشر به جنگ علیه داعش برود».
تا اینکه کم کم برای رفتن به عراق و حضور در میدان جنگ آماده شد؛ عمویش هم آمادگی او را حس میکرد «پس از آخرین سفرش به ایران به خانه من اومد و از من کیف مسافرتی محکمی خواست؛ میگفت میخوام همه کتابهامو ببرم»؛ آن روزها حتی با خانوادهاش هم خداحافظی نکرد و دلیل آن را خواهرش بهتر میداند «شاید با خود حدس میزد که با تصمیمش مخالفت کنیم؛ چراکه خیلی دوستش داشتیم و برامون عزیز بود؛ او میدونست که اگه ما بدونیم که میخواهد به میدان نبرد بره بسیار ناراحت، نگران و غصهدار میشیم به همین خاطر هم ملاحظه مادرم را بیش از همیشه میکرد».
کوله باری بر دوش؛ مقصدی بی پایان
بالاخره احمد آماده رفتن میشود؛ سفر به عراق که شاید این سفر کمک بسیاری در رسیدن به هدفش کند؛ اما پس از مدتی دیگر کسی از او خبر ندارد تا زمانی که اخبار و روایات بسیاری از افراد گوناگون به گوش خانواده احمد در ایران میرسد؛ دیگر خانواده از انبوه شایعات خسته شدهاند؛ عموی احمد بیش از همه از ماجرا خبر دارد «روز نهم ماه صفر سال ۱۳۹۴ نیروهای داعش دور تا دور احمد و همرزمانش را میگیرند و احمد را زخمی و سپس او را جدای از دیگر مدافعان میکشند؛ دلیل آنهم این بوده که نیروهای عراقی و ایرانی به دل داعش رفته بودند، اما دشمن آنها را محاصره کرده و دور میزند؛ یکی میگوید احمد تیر خورد و اسیر شد، دیگری ادعا دارد کسی که تیر خورده احمد نبوده، آن یکی میگوید احمد همان ابتدا که تیرخورد شهید شد، دیگری میگوید او را سوزاندهاند و این همه اختلاف به خاطر این است که در میدان نبرد تشخیص افراد سخت است».
قرنها پشت افق
با این حال عراق هم از شهادت یا زنده بودن او خبر موثقی نداشته و به همین دلیل بود که مادرش هیچگاه به شایعات اهمیت نمیداده و از هیچ خبری در این مورد اطلاع نداشته است؛ چراکه همیشه احتمال میداده که شاید احمد زنده باشد؛ شاید روزی از دست داعش فرار کند «تا زمانی که به طور قطع مشخص نشه که پسرم شهید شده من رو خبر نکنید».
اما همچنان با وجود خبرهای گوناگون از شهادت او باز هم خانواده احمد امیدوار به بازگشت او بودند، چراکه از ماجرای همرزم او خبر داشتند «همرزم او پس از یک سال بازمیگردد؛ انسانی با ۸۰ کلیوگرم وزن رفته و با ۳۵ کیلوگرم بازمیگردد به گونهای که خود را در لولههای نفت نزدیک به مقر داعش مخفی میکند و پس از مدتی فرار میکند؛ چه اندازه گرسنگی و تشنگی کشیده؟ چه اندازه سختی کشیده؟ چگونه تحمل کرده؟ به همین خاطر بود که ما هم امید به بازگشت احمد داشتیم».
با اینکه خانواده احمد همیشه چشم به انتظار بودند اما بسیار پی گیر بودند تا خبری از احمد به دست آورند؛ به همه ارگانهای مرتبط سر میزدند اما اطلاع دقیقی کسب نمیکردند؛ «میگفتند هیچ خبری از شهادت احمد نیست؛ مشخص نیست که شهید شده یا خیر؛ چراکه هر بار موقع دسترسی به رزمندگان حاضر در منطقه حراریات عراق، به دلیل نزدیکی بسیار با داعش خطر تیرخوردن و کشته شدن ازسوی داعش برای افراد کمک رسان وجود داشته است؛ ضمن اینکه نه نیروهای داعش میتوانستند اطلاعات دقیقی منتشر کنند و نه نیروهای عراقی؛ اما اکنون که منطقه آزاد شده، ابهامات روشن شده است، به همین خاطر خانواده احمد تا مدتها از او بی خبر بودند»
تا اینکه پس از گذشت چند هفته از شهادت احمد یکی از دوستان خانواده احمد خبرهایی میدهد، در حالی آنها میدانستند که هیچ یک از افراد گردانی که احمد با آنها همرزم بود برنگشته و به شهادت رسیده بودند؛ اما باز هم امیدشان را از دست نداده بودند؛ با این حال پدر احمد خاطراتی را از هنگامی که به همراه برادرش به نجف رفته بودند به یاد میآورد «عکسهای پسرم رو بر دیوارهای شهر عراق دیدم؛ در عراق برای پسر من مراسم وداع گرفته بودند؛ اما سفر به عراق در حالی اتفاق افتاد که از سوی سفارت ایران در عراق خبرهای غیر موثقی به ما میرسید؛ آنها از ما درخواست کردند تا برای احراز هویت و اطمینان از ماجرا به عراق برویم».
لذتی پر آشوب
بالاخره پس از مدتی نام احمد قنبری در میان شهدای مدافع حرم ثبت میشود؛ به گونهای که پیکر پاک او از راه بررسی آثار تصادفی که احمد در جوانی داشته و تست DNA شناسایی میشود؛ اما قبول شهادت احمد از سوی مادرش کمی سخت بود؛ چرا که سالها انتظار او را میکشید «من به خاطر اطلاعات غیر موثقی که به دستمون میرسید فکر میکردم که او زنده است و برمیگردد؛ اما با این حال همیشه از خدا میخواستم که اگه پسرم شهید شده حتما به من اطلاع داده بشه تا خودم را فریب نداده باشم و دچار موهومات نشوم؛ حتی زمانی که خواب پسرم رو میدیدم نشانی از شهادتش نمیداد و من میدونم که به خاطر ملاحظه حال من بوده که من رو با خبر از حال خودش نمیکرد».
مادر احمد میدانست با اینکه پسرش هدف والایی دارد اما فکر نمیکردند که ذهنش به سوی شهادت میل کرده باشد «هیچگاه سخن از شهادت نمیزد اما همیشه به یاد مرگ بود؛ مرتب به گلستان شهدا و تخت فولاد میرفت و به شهدا سر میزد»؛ به همین خاطر بود که زمانی که پیکر پاک احمد را در کربلای معلی تشییع کردند، مادرش همچنان بیخبر بود؛ چراکه نمیتوانست باور کند که پسرش را دیگر نمیتواند ببیند «در این دو سال هیچ فیلم و عکسی ندیدم؛ همیشه امید به بازگشتش داشتم و هیچ گاه از از انتظارش خسته نشدم».
پای محراب سجود
اما حالا که پیکرش به وطن آمده خواهرش از دوسال انتظار و دلتنگی سخن میگوید «این دو سال انتظار خیلی سخت بود؛ اصلا گفتنی نیست؛ انتظاری روز شمار؛ من همیشه به خداوند میگفتم خدایا تو هر چیزی که احمد میخواسته بهش دادی، اما پیکرش رو به ما برگردون؛ چون عاشق خدا بود از یک لحاظ دلگرم بودیم که به آرزویش رسیده اما از لحاظ منطقی به این خاطر که جوان بود و مجرد کمی دوریاش سخت است؛ عقل و عشق برایش یکجا نمیگنجید؛ عاشق اهل بیت بود؛ میگفت اکنون موسی بن جعفر تنهاست؛ باید مدافع اهل بیت بود»
نظر شما