کتاب«نازنین» اثر فیودور داستایفسکی

«نازنین» عین یک تک‌گویی صوتی است. خود داستایفسکی هم اولش همین را روشن می‌کند: « اگر یک تندنویس حرف‌های قهرمان داستان را استراق سمع می‌کرد و به سرعت می‌نوشت احتمال دارد نتیجه‌اش اندکی از آنچه پیش روی ماست خام‌تر در می‌آمد!»

به گزارش خبرنگار ایمنا، نازنینِ داستایفسکی، از آن دست قصه‌هایی است که باید خواننده‌‎ای پیدا می‌شود که آخرش با خود بپرسد: «این از داستایفسکی بود؟ خب که چی؟»

راستش سوال «خب که چی؟» یا «پیامش چی بود؟» را خیلی دوست دارم. این‌ها یعنی خواننده، نویسنده قصه را دوست دارد (حداقل اسمش را) و احساس می‌کند قرار بوده چیز مهمی بخواند، اما تهِ داستان آن‌طور که باید با موضوع حال نکرده و چیز دندان‌گیری هم برای استوری گذاشتن از متن، در اینستاگرام پیدا نکرده. و چون حدسش آسان است که این نازنینِ جدیدِ نشر چشمه، خوب دیده و خوب خوانده می‌شود، پس بهتر است یک بار هم به همان سوال ساده «پیامش چی بود؟» بپردازیم که به طور حتم طرفداران کمی هم ندارد!

یک موضوع جالب دیگر هم این است که «نازنین» با یک مقدمه عجیب و نامعمول آغاز می‌شود. داستایفسکی توضیح می‌دهد که: «عنوان یک داستان خیالی به آن داده‌ام، اما خودم فکر می‌کنم کاملاً واقعی است. از طرفی تخیل هم جداً در داستانم وجود دارد.»

و بعد توضیحاتی می‌دهد تا قصه را کمی از گنگی دربیاورد، احتمالاً به خاطر فرم خاص قصه که آن زمان عجیب می‌نموده و گیج‌کننده. همه‌ی این مقدمه برای آن است که مخاطبِ احتمالاً داستایفسکی‌خوانده‌ی صد و پنجاه، شصت سال قبل، قصه این شکلی را متوجه شود. ولی همین مقدمه اول یک داستانک، امروز که عموم خوانندگان این‌طور نوشته‌ها را بهتر می‌شناسند، خودش یک کار جالب محسوب می‌شود!

اول: مردِ زن مرده

«نازنین» عینِ یک تک‌گویی صوتی است. خود داستایفسکی هم اولش همین را روشن می‌کند: «اگر یک تندنویس حرف‌های قهرمان داستان را استراق سمع می‌کرد و به سرعت می‌نوشت احتمال دارد نتیجه‌اش اندکی از آنچه پیش روی ماست خام‌تر در می‌آمد!»

همه تک‌گویی، این است: شنیدنِ افکار مرد پریشان احوالی که بالای جنازه زن جوانِ تازه خودکشی کرده‌اش است، هِی «راه می‌رود و راه می‌رود» و به گذشته فکر می‌کند که چه شد و چرا و چطور. نه مرد و نه زن، اسم ندارند. زن، نازنین است (در یک کتاب دیگر، به فارسی «سربه زیر» هم ترجمه شده) و مرد خودش را بیشتر از یک امانت‌فروش و افسر سابق ارتش معرفی نمی‌کند.

اما برگردیم سر اصل موضوع مرد: چرا زن خودش را کشت؟ مسئله این است و بعد می‌رویم توی خاطرات مرد.

دوم: سُلطه

نازنین، قصه قدرت و سلطه است که روی دیگرش شده تحقیر و ذلت. مرد چهل ساله، از همان روز اول که دختر شانزده ساله را در مغازه‌اش می‌بیند که گرویی آورده تا پول قرض کند، دوستش می‌دارد و همزمان، در پی تحقیر اوست. مرد، عشق‌اش اینطوری است.

داستایفسکی داستانی نوشته که راوی‌اش قصد دارد زن جوانش را تحقیر کند و کوچک بشمارد و به او بفهماند که باعث خوشبختی‌اش اوست، وگرنه باید در همان بدبختی سابق – پیش عمه‌های عجوزه‌اش – می‌ماند و آخر هم زن آن بقال خپل می‌شد. ولی مرد از بقال جوان‌تر است، وضعش هم بد نیست و از همه آن‌ها مهمتر، خوب حرف می‌زند و با شخصیت است.

زنِ نازنین باید بفهمد که مرد چقدر بزرگ منش است. همه تلاش مرد همین است که بفهماند. مرد خودش را بزرگ می‌داند و دلایلش را هم دارد. اول، سنِ بیشترش از زن (مرد حدود چهل سال دارد و نازنین شانزده سال و داستایوسکی موقع نوشتن این قصه پنجاه و پنج سال!): «بزرگواریِ جوانی خیلی جذاب و دل فریب است، اما یک جو نمی‌ارزد. حالا چرا نمی‌ارزد؟ چون ارزان به دست آمده، برای به دست آوردنش تجربه‌ای کسب نشده.» و دوم ثروتش (اشاره به موارد متعددی که مرد به میزان خرج‌هایش برای زن اشاره می‌کند).

اما هر چقدر ماجرا جلو می‌رود، این آدم به ظاهر تحقیرکننده، خود به حقارت می‌افتد. اینجا دو نقطه عطف داریم: اول، آنجایی که زن متوجه می‌شود مردی که روبرویش ایستاده و به هر بهانه تحقیرش می‌کند، خود در ارتش به ترسو بودن، شهره بوده و اصلاً دلیل خروجش از ارتش همین بوده. ماجرای دوم اما، عجیب‌تر است. مرد ناگهان می‌بیند زن جوان، تویِ خانه می‌زند زیر آواز و چقدر این کار عصبانیش می‌کند: «وقتی در حضور من آواز می‌خواند یعنی فراموشم کرده، حقیقت واضح و وحشتناک همین بود.»

روی دیگر این خشم، حقارت است. زمانی که زن مریض می‌شود و یا حتی بعد از این آوازخوانی عجیب، مرد بارها به پای زن می‌افتد، آن‌ها را به اغراق آمیزترین شکل ممکن می‌بوسد و اشک می‌ریزد و ابراز عشق می‌کند. تا جایی که از این رفتار، زن دچار حملات عصبی می‌شود. اوج این عجز، زمانی است که پنج دقیقه بعد از رفتنش از خانه، زن، مجسمه مسیح در دست، خودش را از پنجره پرت می‌کند توی خیابان. جمله آخر کتاب که در تناقض است با شخصیت سلطه‌گری که مرد دوست داشت همیشه داشته باشد: «واقعاً فردا که ببرندش، چکار کنم؟»

سوم: حرف‌های قبل از مردن

داستایفسکی نازنین را سال ۱۸۸۶، بعد از نوشتن بیشتر آثار درخشانش و پنج سال قبل از مرگش نوشت. در حقیقت نازنین، زاده ذهن خلاق و قلم با تجربه نویسنده است. سیال ذهن بودن متنِ نازنین، که یکی از مهمترین ویژگی‌های کتاب محسوب می‌شود هم باید با توجه به همین موضوع تحلیل شود. نازنین نه از روی خام دستی، که اتفاقاً آگاهانه به شکلی نوشته شده که با دیگر آثار نویسنده فرق داشته باشد.

انگار اینچنین نوشتن – به زمان نوشته شدن نازنین دقت کنیم: حدود ۱۵۰ سال قبل – باری بر دوش داستایفسکی بزرگ بوده که باید بر زمین می‌گذاشته. نتیجه این شده که نازنین، هم از نظر تاریخی و هم در قیاس با دیگر آثار داستایوسکی اتفاقی کم نظیر باشد. باز هم به این فکر کنیم که داریم درباره زمانی صحبت می‌کنیم که شنیدن صدای فکر راوی با تغییر ناگهانی زمان، مکان و اتفاقات قصه بدون هیچ پیش زمینه‌ای، برای نویسنده عملی نوآورانه بود. داستایفسکی اما، پیش از مرگ این ریسک را کرد و نوشت و خب، نتیجه‌اش، شد آنچه شد!

چهارم: نازنینِ همیشگی

نازنین همان‌قدر که از لحاظ فرم شبیه دیگر قصه‌های داستایفسکی نیست، در محتوا پر از نشانه‌های پیدا و پنهانِ دنیای همیشگی نویسنده است. زنِ فقیر، پول، تپانچه، آدم‌های عجوزه و پول پرست، مسیحیت و البته مرگ.

همه این‌ها همان‌قدر که در «جنایت و مکافات» هست، در نازنین هم هست. فرم اما به کلی متفاوت شده است. شخصیت‌ها کمترند و اسم ندارند. گویی داریم خواب‌های پریشان مرد را می‌بینیم که سروته ندارند اما نخی همه‌شان را به هم وصل می‌کند تا می‌رسد به لکه‌ی خون رویِ سر دختر جوانِ افتاده روی پیاده‌رو.

نازنین تا امروز چند باری ترجمه و چاپ شده و فیلم‌های متعددی هم از رویش ساخته‌اند. هم کم حجم است و هم ترجمه خوبی دارد (ترجمه یلدا بیدختی نژاد نسبت به نسخه‌ای که قبلاً خوانده بودم با ترجمه یوسف حمزه لو، چاپ تاجیکستان سال ۱۹۸۸، بسیار روان‌تر است). با این حال، باز جای دیده شدن و حرف و تفسیر دارد. چرا؟

فکر می‌کنم اهمیت این کتاب، حالا دیگر نه در فرم روایت‌اش، که به خاطر صحبت از بیمارانی است که خودشان نمی‌دانند بیمارند، و فاجعه از همین جاست.

یادداشت از: حسین لطفی پارسا

کد خبر 615218

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.