روی دیگر سوغات دربار پادشاهی قاجار

«بارها سرش را همراه با حرکت دوربین به چپ و راست می‌چرخاند و زل زده به لنز دوربین آن را دنبال می‌کند. حتی دستور می‌دهد تا نخستین فیلم‌ها را با بازیگران درباری پر کنند. درباریان نیز که گویی توسط کسی هدایت‌ شده‌اند، تلاش می‌کنند تا همان خوشمزگی و شوخ‌وشنگی را در لحظات ثبت کنند.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، در یادداشتی که یوسف نیک‌فام، نویسنده و پژوهشگر فرهنگی در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داده، آمده است: «سینما هم مانند بسیاری دیگر از پدیده‌های نو، سوغات دربارِ پادشاهی قاجار بود. پادشاهی که روحیه‌ای شوخ‌وشنگ داشت و خوب فهمیده بود که این سینماتوگراف می‌تواند سرگرمی شب و روز او را تا مدت‌ها فراهم کند. در فیلم‌هایی که از لحظات حضور او در جلوی دوربین باقی‌مانده، او را به‌شدت عاشق دوربین می‌بینیم.

بارها سرش را همراه با حرکت دوربین به چپ و راست می‌چرخاند و زل زده به لنز دوربین آن را دنبال می‌کند. حتی دستور می‌دهد تا نخستین فیلم‌ها را با بازیگران درباری پر کنند. درباریان نیز که گویی توسط کسی هدایت شده‌اند، تلاش می‌کنند تا همان خوشمزگی و شوخ‌وشنگی را در لحظات ثبت کنند. در این فیلم‌ها که اغلب به دستور خود ناصرالدین‌شاه ثبت و ضبط شده‌اند تصاویری مستندگونه نیز دیده می‌شوند. تصاویری از انجام حرکات ورزشی در کاخ گلستان و بیرون آن و یا تصاویری از خرسواری در خیابانی مشجر.

اما به‌هرروی سینما نیز مانند دیگر پدیده‌ها چندان زمانی نمی‌گذرد تا مردم کوچه و خیابان را مجذوب خود کند و اگرچه چندان اشتیاقی در عوام دیده نمی‌شود و بیشتر اشراف و ثروتمندان هستند که پیش از هر گروه دیگری سینما رفتن را مانند دیگر عادت‌ها با خود همراه می‌کنند. با گسترش و ساخت سینماها و رونق نمایش فیلم‌های خارجی که اغلب در ابتدا به‌صورت صامت به نمایش درمی‌آمدند، اقشار کم‌درآمد نیز فرصت می‌یابند تا با پرداخت پول کم‌تری تجربه نشستن روی صندلی‌های سینما را از سر بگذرانند.

نور که بر پردۀ سفید می‌تابید، حالِ دیگری پیدا می‌کردند. سینما جادویشان می‌کرد. از خودشان بیرون می‌شدند. همه‌چیز را از یاد می‌بردند. گرسنگی را از یاد می‌بردند. فرصتی بود تا هرچه تلخی و سیاهی بود را پشت در سینما بگذارند و پا در سیاهی سینما بگذارند. از یاد می‌بردند که از کدام محله شهر پا به سینما گذاشته‌اند. سینما می‌شد پناهشان. می‌شد ساعت‌ها نشست و حتی با یک بلیت چند بار فیلم روی پرده را دید و چندساعتی دور شد از واقعیت تلخ زندگی روزمره. دور شد از رنجی که می‌بردند. عاشقِ فیلم‌های پلیسی می‌شدند.

خودشان را در لباسِ آرسن لوپن می‌دیدند و در لباسِ دزدها و گنگسترهای فیلم‌های پلیسی و جنایی تصور می‌کردند. وقتی قهرمان فیلم یک‌تنه با خلاف‌کارها مبارزه می‌کرد و یکی‌یکی آن‌ها را به درک می‌فرستاد، مثلِ بقیه تماشاچی‌ها پرشور و پرحرارت سوت و کف می‌زدند. هرچه بود، ساعاتی بود که نمی‌دانستند چگونه بر آن‌ها گذشته است. این لحظات بهترین زمان برای فراموشی بود. فراموشی روزها و شب‌هایی که به‌سختی می‌گذشت. فقر و فاقه از سر و روی شهر می‌بارید.

دلشان می‌خواست جلوی سینما «خورشید» بایستند و دست‌هایشان را دراز کنند و حروف نوشته شده روی تابلوی سینما را با صدای بلند بخوانند: تارزان در سینمای خورشید… سالون گرند هتل...

شاه نو که آمد، سه روز جشن و پای‌کوبی شد. مراسم تاج‌گذاری شاه در کاخ گلستان برگزار شد.

عکس رضاشاه را توی روزنامه ایران دیده بودند. نشسته روی تختی مرمرین و تاج به سر.

خودشان را نشسته روی همان تختِ شاهی می‌دیدند با تاجی بر سر و دورتادورش نوکران و خدمه. امرای کشوری و لشکری کنارش ایستاده‌اند، درحالی‌که دست‌هایشان را پشتِ کمر گرفته به دنبالش امرای لشکری درحرکت‌اند.

نوجوانی با سلام نظامی وارد ایوان تخت مرمر می‌شود. از پله‌ها بالا می‌رود و روی صندلی می‌نشیند. دو نفر از امرای لشکری دم حوض جلوی ایوان می‌ایستند. نوجوان با سلام نظامی از پله‌های تخت پایین می‌آید و ایوان تخت مرمر را ترک می‌کند.

- آخ… آخ، چی می‌شد که فقط یه روز… فقط یه روز اون تاجِ پادشاهی رو به سر می‌گذاشتم!

حالا نشسته بود رویِ یک خرک زهوار دررفته سینما و فیلم می‌دید.

فیلم که تمام شد، هوا تاریک شده بود و ترس سرتاپای وجودش را پر کرد. حالا باید به پدرش چه می‌گفت؟ کجا بوده و چرا بعد از تعطیل شدن مدرسه به خانه نیامده است؟

به خانه نرفت و زمان گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به دورانی که باید پاشنه‌ها را هماهنگ با زنگ زورخانه قیصروار ور می‌کشید و برادران آب منگل را یکی‌یکی سر به نیست می‌کرد و به درک می‌فرستاد. خون‌روی چاقو حالش را دگرگون می‌کرد و می‌خواست یک‌تنه هرچه فقر و بدبختی و ظلم هست را از سر عالم و آدم بردارد و درحالی‌که لبخند پیروزی بر لب دارد برگردد و نام عشقی را که نمی‌داند چگونه ابراز کند به طوطی داش‌آکل بگوید. و طوطی هم به سخن درآید و راز عاشقی‌اش را برملا کند.

- مرجان به کی بگم که عشق تو منو کشت!

و حالا دیگر می‌دانست که عشق آدمی را می‌کشد.»

کد خبر 604530

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.