به گزارش خبرنگار ایمنا، به تازگی سه فیلم مهم سینمای آمریکا در دسترس مخاطبان قرار گرفته است که به ممعرفی آن ها می پردازیم:
۱) تصنیف باستر استراگز - برادران کوئن
آمریکایی ها گاها برای جبران تاریخ نداشته و عدم حضور اساطیر و قهرمان های ملی در تاریخ چند صد ساله ی خود، دست به ساخت آثاری میزنند که هم قهرمان بسازد، هم تاریخ. ابر قهرمان های افسانه ای (که قطعا برایشان رستم و سهراب نمیشوند) و شلنگ تخته های سینمایی (که معمولا جز ابتذال چیزی در چنته ندارند). اما تصنیف باستر اسکراگز اثر برادران کوئن، شاید درست ترین فیلمی بوده که تا امروز آمریکایی ها با این هدف تولید میکنند و به تماشا مینشینند. فیلمی که با فرمی حکایت گونه، قصه های جذابی از تاریخ نه چندان دور غرب وحشی را بازگو میکند و نه آلوده به ابتذال میشود، نه در قهرمان سازی اغراق میکند. چرا که حتی گاهی (در اپیزود اول) این کنش را به سخره میگیرد و به سبک خود کوئن ها، به هجو این مسئله میپردازد. هرچه بیشتر از فیلم میگذرد، بیشتر به جدی بودن فیلم پی برده و غرق فضاسازی های جذاب و دوربین بی نقص فیلم میشوید و علی رغم زمان نسبتا طولانی فیلم، به علت ساختار اپیزودیک اثر، حتی لحظه ای خسته نشده و جذب کاراکتر ها و قصه ها میشوید.
۲) ستاره ای متولد شد - بردلی کوپر
"ستارهای متولد شد" تحمیلیست توخالی، که در همان گامِ نُخست مغلوبِ بلاهتش شده و قافیه را میبازد. پیش از هرچیز، شالودهی ساختاری که داعیهدارِ ترسیمِ یک پروسهی انسانیست (در اینجا تولدِ یک استعداد)، خلقِ پرسوناژ است؛ "شخصیت" میبایست از دلِ پرداختی مبسوط و سینمایی هویت بگیرد، تا دغدغهی فیلمساز از طریقِ کُنشها و واکنشهایِ وی، به مسئلهی مخاطب ارتقا یابد؛ این همان سطحِ بِیسیکِ ارتباط است که فیلمِ کوپر از هر جهت، فاقدش است؛ به همین منظور فوکوس را بر منشاء مشکل میگذاریم. سرآغازِ اثر بُرشیست اِجمالی از وضعیتِ دو کاراکترِ محوری، که احیانا قرار است کارکردش ارائهی شِمایی مُعرف باشد؛ یک خوانندهی مست و سردرگم، و یک دخترِ کارگر که هر از گاهی میخواند و در آرزوی ستاره شدن است؛ البته صفاتِ مذکور صرفا در حدِّ ایدههایی ضایعشده باقی میمانند، زیرا پرداختهای سطحیِ فیلمساز حتی از پَسِ ارائهی تصویری تیپیکال نیز برنمیآید. نقطهی تلاقی دو خطِ روایی، بسترِ آشنایی میشود و کوپر در حالی که اختیار و حواس را از کف داده، در همان نگاهِ اول شیفتهی گاگا میشود؛ بدونِ ساختِ هیچ پیشزمینهای، در سایهی پرداختی کلیشهای، علاقه و نزدیکی شکل میگیرد. اوجِ فضاحت اما در فازِ بعدی است که به عنوانِ شالودهی اثر، مبسوط به آن خواهم پرداخت:
روزِ بعد از ملاقاتِ اول، کوپر از گاگا دعوت میکند که با او به روی صحنه برود، گاگا در ابتدا مُردد است؛ پدرش به او اصرار میکند که این دعوت را به عنوانِ یک شانس قبول کند؛ گاگا اما با بیانِ جملاتی علیه شهرت، ترجیح میدهد تا به عنوانِ کارگر به پیشخدمتیاش بپردازد! به محلِ کارش میرود و رئیسش به او میگوید "چقدر دیر کردی"؛ همین جمله میشود مبداء تحولِ گاگا و او نابهنگام محلِ کار را ترک کرده و به کنسرتِ کوپر میرود؛ با نگاهی شیفته اجرای او را تماشا میکند و در نهایت به سراغ میکروفون میرود؛ این قرار است تولدِ یک "ستاره" باشد! به همین میزان شوخی! به واسطهی این مقدمهی ضعیف، مابقیِ داستان صرفا سقوطیست همهجانبه؛ از عشق و ازدواج گرفته تا حسادت و موفقیت؛ دلیلش همانطور که ذکر شد، فقدانِ "شخصیت" است، و طبعا از آنجا که "ستاره"ای در کار نیست، تولدی نیز رخ نخواهد داد. مطابق با مختصاتِ مذکور، دوربینِ روی دستِ کوپر با آن تکانهای بیمورد و فلوفوکوسهای بیمعنایش؛ از اساس فاقدِ هرگونه حسِ سینماییست.
"ستارهای متولد شد" مجموعهایست آشفته از لحظاتِ تحمیلی؛ نگاههای عاشقانهای که همچون کارتپستالهایی زینتی عمل کرده و در بازیِ نور، سعی در تحمیلِ حس دارند؛ اما چطور میتوان از نگاههای عاشقانه، از این کشفِ استعداد، حسی گرفت؟ در حالی که عاشق و مُستعدی موجود نیست.
۳) نژادپرست سیاه پوست - اسپایک لی
ظاهرا از نظر اسپایک لی سالهاست که گند و کثافت و تعفن ماجرای تبعیض نژادی در امریکا درآمده است و به همین دلیل در رویکردی آشکار و صریح و مستقیم به قلب آن حمله می کند و موضع گیری انتقادی اش را بدون هر گونه ظرافت و حساسیت و خویشتن داری اعلام می دارد، همانطور که در تیتراژ ابتدایی فیلم می گوید که این فیلم بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده است، یک داستان واقعی آشغال. اسپایک لی با خودش فکر می کند بعد از آن همه فجایع تاریخی مگر کسی هم هنوز باقی مانده است که به تبعیض نژادی باور داشته باشد و نداند که چه تبعات ویرانگری را در پی دارد.
از این رو با لحنی پرطعنه و طنزآمیز به سراغ موضوع می رود و آن را دست می اندازد و داستانش را پیرامون پلیس سیاهپوستی شکل می دهد که برای نفوذ به گروهی از "کو کلاکس کلان"ها خودش را یک سفیدپوست نژادپرست افراطی جا می زند و از دل این وارونگی موقعیت، پوچی و تهی مایگی اندیشه ها و ایده های نژادپرستانه را به تمسخر می گیرد. انگار تنها واکنشی که می توان به جریان تبعیض نژادی نشان داد، جدی نگرفتن آن از شدت بلاهت و حماقت جاری در آن است.
اما وقتی در انتها ما را به تظاهرات نژادپرستانه سالهای اخیر امریکا و اظهار نظرات ترامپ ارجاع می دهد، انگار خودش و آن اطمینان خوش بینانه اش به آشکاربودگی سرشت آلوده تبعیض نژادی را نیز به سخره می گیرد و زیر سوال می برد و تازه آن رفتارهای اعضای کو کلاکس کلان که لوده و مضحک به نظر می رسید، جلوه هولناکی می یابد و یکدفعه به خودمان می آییم و می بینیم در تمام این سالها با وجود همه تلاش ها برای برابری و صلح و عدالت، جهان جای بدتری شده است.
نظر شما