می‌خوام بچه‌م سر به زیر نشه

مادری که پس از سی و چند سال از انتظارش کم نکرد، از پایداری و استقامتش هم کم نکرد؛ الگویش را مادر وهب، یار امام حسین (ع) قرار داده بود؛ «اصلش رو دادم در راه خدا، فرعش برام مسئله‌ای نیست»؛ انتظارش فرزندش را برگرداند و پایداری‌اش آرامشش را افزون کرد.

به گزارش ایمنا، در بخش‌های پیشین بخشی از زندگانی و شهادت شهید حسن حجاریان را از زبان مادرش شنیدیم و روحیه مادرش در طول این سال‌ها را مرور کردیم، اکنون روزهایی را می‌خوانیم که خبر آمدن پیکر شهید پس از سی و چند سال به گوش مادرش می‌رسد.   

سی و سه ساله بودم که یار خانواده بودم، هر کسی هم می‌اومد می‌گفت «نمی‌خوای بچه‌تو بیارن؟» می‌گفتم «نه، آخه من اصلش رو دادم در راه خدا، دیگه فرعش برام مسئله‌ای نیست»؛ یه روز یه خانمه گفت «آخه چه طور؟ چه دلی داری!» گفتم «مگه من با مادر وهب فرق می‌کنم؟ اون سر بچه‌ش رو پرت کرد گفت چیزی را که در راه خدا داده‌ام پس نمی‌گیرم؛ حالا من چیکار دارم که پیکرش رو بیارن؟ اگه صلاح بود که بیارن می‌آوردن، اگه هم صلاح نبود که هیچ...»

از طرف دیگه هم بچه‌های دانشگاه سالی سه چهار بار میان اینجا و دعا توسل و زیارت عاشورا می‌خونن تا اندازه‌ای که اتاق پر میشه و مثل چی گریه می‌کنن و از شهدا می‌خوان که کمکشون کنن، هر سال هم یکیشون می‌برنم راهیان نور، تو معراج شهدا یه سکو هست که روی اون تابوت کوچکی از شهدا به نشونه شهدایی که تنشون ناقصه گذاشتن؛ همیشه می‌رفتم بالا سر این تابوت‌ها و یه نگاهی می‌کردم می‌گفتم «خدا بکشدم که صنم رفته‌اید و بدن به این کوچیکی‌تون رو برای مادرانتون آوردن»؛ هر سال همین رو می‌گفتم؛ تا اینکه سال 94 که رفتم ناغافلکی دیدم یک عالمه از این شهدای کوچولو گذاشتن رو سکو؛ یهو گفتم «خدایا آیا می‌شه یه روزی یکی از اینا مال من باشه؟» هر کسی متوجه حرفم شد با تعجب می‌گفت «بعد چند سال تو چنین چیزی نمی‌گفتی...؟!»

این رو گفتم و اومدم اصفهان؛ هشتم عید نوروز تصادف کردم، بردنم بیمارستان، زانوم خورد شده بود و نمی‌تونستم راه برم؛ پزشک گفت «باید زانوش رو عمل کنم»؛ منم خیلی ترسیده بودم چند باری تو اتاق عمل رفته بودم؛ گفتم «ننه اگه من رو بردن تو اتاق عمل دیگه نمیارنم بیرون»؛ یکی از دکترها گفته بود «پیداست ترسیده؛ نکنه به هوش نیاد؟ گچ می‌گیرم؛ اگه جوش خورد که خورد اگرم نه که دیگه چاره‌ای نیست...»

در واقع 45 روز پام رو گچ گرفتن و آجیم از پله‌ها می‌بردنم پایین اما با چه وضعی...؟ هر روز پنج تا از بچه‌های دانشگاه می‌اومدن پرستاری؛ کل پام تو گچ بود و تحرکم کم شده بود؛ یکی از بچه‌ها گفت «هفت تا حمد بخونین به نیت سلامتی امام زمان (عج) که امشب گچ رو باز کنن»؛ رفتیم بیارستان گفتن «پاشون جوش خورده و می‌تونید گچش رو باز کنید»؛ اومدیم خونه به محمد گفتم «زنگ بزنه به دکتر بگه بیادش خونه»؛ زنگ زد گوشی رو گرفتم و گفتم «سلام»؛ جواب داد «سلام خانوم حجاریان»؛ «یه چیزی می‌خوام ازتون بپرسم»؛ یک نفر هست میشه براش برید فیزیوتراپی؟» گفت «تا کی باشه...» گفتم «خودمم»؛ با تعجب گفت «چی شده؟» جواب دادم و گفتم «تازه گچش رو باز کردم میشه بیاین خونه ما برای درمان؟» گفت «من اگه بخوام بیام باید پنج صبح بیام؛ سرم شلوغه»؛ گفتم «شما هر موقع دوست داشتید بیایید؛ من شب تا صبح از دست این پا خواب ندارم»؛ خلاصه پزشک اومد و درمان رو شروع کرد...

روز سوم بود تلفن زنگ خورد گوشی رو برداشتم؛ -«سلام»، -«سلام؛ -خوبین؟» -«الحمدلله»؛ -«خانم حجاریان پاتون بهتره؟» -«الحمدلله صد مرتبه شکر»؛ -«گچش رو باز کردن؟» -«بله سه روزه دارم فیزیوتراپی می‌کنم»؛ -«خب خدا رو شکر، ما هم یه خبر خوش داریم»؛ -«چه خبری؟» -«حسن آقاتون رو آوردن»؛ یکه خوردم گفتم «دروغ نمی‌گید؟» گفتن «نه»؛ -«سر به سرم نمی‌گذارید؟» -«حاج خانوم چرا باید سر به سرتون بگذاریم؟» -«اگه راست میگی شهید من حالا کجاست؟» -«تو سپاه صاحب الزمان؛ ساعت 10 میان می‌برنتون تا شهید رو ببیند...»

گوشی رو گذاشتم؛ اشک تو چشمام جمع شد؛ به عکس حسن آقا که اینجا بود، نگاه کردم و گفتم «مادر تو میدونی چند ساله؟ سی و سه سال و چهار ماهه... تو کجا بودی؟ چی‌تو برای من آوردن؟ می‌دونی اگه همون اول سال 60 می‌آوردندت چه جمعیتی می‌بردنت؟» عروسم اومد گفت «مادر جون کاری ندارین؟» گفتم «محمد اینجاست؟» -«آره»؛ -«بگو بیاد من کاریش دارم»؛ «کاری واجب دارید؟» -«کار واجب دارم که میگم...» –«چشم».

عروسم رفت و محمد اومد؛ -«مامان کاری داشتی؟ چی شده؟ چیه؟»؛ هیچی نمی‌گفتم... -«چرا نمی‌گی چی شده؟» از ته حنجره‌م گفتم «دادا تو آوردن»؛ تا شنید چی شده من رو ول کرد و رفت؛ زنش سریع اومد پیشم گفت «مادر جون چی به محمد گفتی؟ رفته تو زیرزمین بلند بلند گریه می‌کنه...» گفتم برو بهش بگو «بعد 33 سال 4 ماه شهید رو آوردن حالا برای اینکه تسلی پیدا کنی و دستات رو بالا کنی و شکر خدا کنی رفتی گریه می‌کنی؟ برو بیارش»؛ دخترمم با دوتا بچ‌هاش اومدن؛ تا اومدن گفت «مامان چی شده؟ پات دوباره درد می‌کنه؟» -«گفتن عکس حسن و باباش رو آماده کن؛ عکس از بابات و دادات داری؟» -«می‌خوای چه کار؟» -«فکر کنم می‌خوان بیان خون من رو بگیرن»؛ -«من ندیدم تا حالا عکس رو با خون بگیرن!» دخترش گفت «مادرجون نکنه دای جونمون رو آوردن؟» -«بله دای جون رو آوردن...»

حالا همشون اومدن و مثل چی گریه می‌کنن؛ اول اجازه دادم یه مقدار گریه کنن، بعد یه داد کشیدم سرشون گفتم «نفهمیدم من باید گریه کنم و شما باید من رو آروم کنید؛ حالا من شما را باید آروم کنم؟» آروم شدند و بعد هم از سپاه اومدن بردنمون؛ خود شهید گفته بود «امیدوارم مادرم زهرا وار و پدرم علی‌وار دنبال جنازه‌ام بیایند، تا می‌توانند گریه نکنند، افتخار کنند؛ آرزو داشتم امام را ببینم، اما امیدواریم با این کاری که می‌کنم به فرمانش گوش داده باشم، والسلام».

این وصیتش تو ذهنم بود تا وقتی سوار ماشین شدم؛ از اینجا تا سپاه فقط می‌گفتم «خدا و رسول خدا، حضرت زهرا (س)، حضرت زینب (س)؛ باید بهم کمک کنید کاری که این بچه گفته رو بتونم انجام بدهم؛ وقتی در تابوت رو باز می‌کنم جنازه رو می‌بینم عکس‌العمل نشون ندم بچه‌م سر به زیر نشه...» خدا می‌دونه؛ باور نمی‌کردم، همین که تابوت را باز کردن جنازه بی‌سر رو بغل کردم، دست کشیدم رو استخون‌های بدنش، همه استخونای دست و پاش؛ فقط مرتب می‌گفتم «ننه قربون مقامت برم؛ خوشا به سعادتت که گوشت و بدنت رو برای اسلام دادی و استخونش رو برای من آوردی»؛ همه ماتشون برده بود، همه مادرها گریه می‌کردن اما من باهاش حرف می‌زدم...

خدا رو شکر خیلی خوشحالم از این بابت؛ بیست و دو جا شهیدم رو دعوتش کردن، سه سال بود خانمی می‌اومد براش کتاب می‌نوشت، همه صحبتای من رو می‌نوشت؛ هی می‌گفت «هنوز آماده نیست»، ناغافلکی یه دوشنبه اومد کتاب رو رونمایی کرد و دوشنبه بعدیش شهید رو آوردن؛ تو هر ارگانی می‌رفتیم دوشنبه به دوشنبه، 200 تا 200 کتاب‌ها رو ازش خریدن و تو جمعیت پخش کردن؛ هفته‌ش که تموم شد دیگه کتاب نداشتیم؛ برگشتش رو هم نوشت و سه بار چاپ کرد؛ اسمشم گذاشتن حوله خیس...

اما هیچ وقت تنها نیستم همیشه یا بیرونم یا مددکاری‌ام؛ البته بدون عصا نمی‌تونم تو کوچه راه برم، اما خدا رو شکر این تیکه خونه کوچیکم رو خداییه که می‌تونم راه برم. همه به من می‌گفتن «تو چیکار کردی که بچه‌ت شهید شد و الان تحملت بالاست؟» میگم «من که کاری نکردم، شوهرم تو حروم و حلال بود، خدا می‌دونه یه چیز حرام تو این خونه نیاورد، یکی یکی مغازه‌ها رو که می‌خواست به صاحبانش پس بده می‌دونید چه جوری پس داد؟ مثلا 10 سال پیش مغازه رو اجاره داده بود سه تا تک تومانی و برج به برج اجاره‌ش رو می‌گرفت، وقتی طرف می‌خواست پس بده همون مقدار از پول رو ازش می‌گرفت؛ طرف می‌گفت به پول الان باید حساب کنی شوهرم می‌گفت نه من همون سه تا تک تومانی رو ازت می‌گیرم».

بعد هم که شوهرم فوت کرد خونه رو بین من و دخترام و پسرم تقسیم کردند، البته پسرم گفت «من میرم اجاره‌نشینی»، گفتم «با دو تا بچه کجا می‌خوای بری؟ خونه من رو بردار و بنشین داخلش»، گفت «من پولی ندارم که بخرم»، گفتم «هر طور داری بخر»، به همین خاطر از اونجایی که هیچ سفر زیارتی هم نرفته بودم و شوهرمم مرده بود و این مدت هر چه درآمد داشتم خرج مددکاری کرده بودم، خورد خورد دویست تومان از پسرم می‌گرفتم می‌رفتم سوریه، کربلا، مشهد و... اونجا هم چون خودم رو وقف اسلام می‌دونستم مادرهای شهدا رو با ویلچر می‌بردم زیارت، بر می‌گشتم خونه ناهار درست می‌کردم می‌گذاشتم لای پتو و براشون می‌بردم، اونها هم می‌گفتن «وای اینجا شده هتل؛ ما که هیچ کاری نکردیم»؛ می‌گفتم «حالا انگار شما کار کردید؛ شما اونجا به من دعا کرده‌اید من اینجا براتون کار کردم؛ بعد هم می‌گفتم خدایا من فقط می‌خوام تو من رو یاری کنی...»

الحمدلله همیشه خدا یارم بوده؛ جلو عید سکته کردم، بیشتر از یک ماه طول نکشید که خوب شدم؛ لطف خدا بود؛ مادرهای شهدا تا فهمیدن نمی‌دونید چه قدر دعام کردن؛ از میون مهربون‌ترین‌ها برای ما، خداست؛ حتی تو کارهای خونه هم خدا یاریم می‌کنه؛ وقتی بتونم خودم روکش مبل‌هام رو جمع می‌کنم و کارهام رو می‌کنم، وقتی هم نتونم دختر خانم کرمانی میاد میگه «کاری داری بگو» و بعد هم کارهای خونه رو برام انجام میدن و میرن؛ این‌ها را کی یاری می‌کنه؟ لطف خداست که من درنمانم، مثلا یه روز که تنهام یه یار برام می‌فرسته می‌شینی برای همدیگه تعریف می‌کنیم.

دیگه از کجا براتون بگم؟ گفتن «حق این شهید است که یک مدرسه را به نامش بزنیم»؛ تو دلم گفتم «آره از این شعارها خیلی می‌دید»، اما اول مهر مدیرشون بهم زنگ زد گفت «خانم حجاریان روز اول مهر تو مدرسه شهید حجاریان زنگ اول رو شما باید بزنید»؛ گفتم «من باید می‌رفتم مدرسه‌ای که بچه‌م درس می‌خونده»؛ با این حال قرار شد اول بر اونجا بعد برم مدرسه بچه‌م؛ اما باز هم اطمینان نکردم؛ آدرسش رو گرفتم خیابون باهنر بود، به خترم گفتم «من رو ببر ببینم اینها راست میگن که یه مدرسه به نام حسن کردن یا نه»؛ اما خب رفتم دیدم آره هست. البته محمدمون هم تو اتوبوسرانی کار می‌کرد؛ پیکر شهید رو بردن اونجا جمعیت زیادی دعوت کرده بودن و تشریفات چیده بودن، اون روز ترمینال رو به نام شهید حسن حجاریان ثبت کردند.

ادامه دارد...

کد خبر 353761

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.