به گزارش ایمنا، آنها راه را گم کرده بودند؛ حالا شدیم سه نفر، مطمئن نبودیم از کدام طرف برویم، منطقه عملیاتی به قدری وسیع بود که هر کس فقط گوشهای از آن را میشناخت، از همه طرف هم گلوله میبارید، یکی از آن دو نفر بسیجی که تازه به هم رسیده بودیم به دیگری گفت «جمال، از روی گلولهها جهت رو میشه فهمید؟»؛ پاسخ داد «آره، کافیه یکی از اونا رو بگیری و ازش بپرسی»، و بعد هم زدیم زیر خنده، یک طرف را به طور حدسی انتخاب کردیم و راه افتادیم.
تشنگی هر سه نفرمان را کلافه کرده بود، پاهایمان در شن فرو میرفت و خستگی زودتر از راه میرسید، من سبکتر از بقیه بودم، اسلحهام را که ترکش خورده بود در زیر خاک پنهان کردم ولی آنها با اینکه فشنگ نداشتند اسلحهشان را نگه داشته بودند؛ ناگهان یکی از آن دو بسیجی فریاد کشید «بچهها یه تانک» و سمت راستمان را نشان داد.
تانک خیلی نزدیک بود، لابد از پشت یکی از همین تپههای شنی بیرون آمده بود که آن را ندیده بودیم، به راحتی میشد فهمید که تانک دشمن است؛ به سرعت تقسیم شدیم، دو سه بوته خار بیشتر در اطرافمان نبود، آن دو نفر پشت یکی از آنها و من هم پشت یکی دیگر پنهان شدیم؛ من خیلی سریع دراز کشیدم و شنهای اطراف را روی خودم ریختم؛ فقط بخشی از صورتم بیرون ماند.
آهسته سرم را چرخاندم؛ تانک یک راست به طرف آن دو بسیجی رفت، یک عراقی درشت اندام با یک کلاش از میان تانک بیرون آمد و دو نفر دیگر هم به دنبالش، هر دو بسیجی را با خشونت از پشت بوته بیرون کشیدند؛ چند کلمه عربی صحبت کردند و بعد با قهقهه خندیدند؛ دلم هری ریخت،حرکات چندش آوری داشتند، ناگهان همان مرد درشت اندام، هیکل ریز دو نفر بسیجی را روی بوته هل داد و عقب رفت؛ گلنگدن را کشید و به عربی چیزی گفت.
آن دو نفر دیگر ساکت بودند، یکی از آنها بازوی او را کشید، او با عصبانیت برگشت و با حالتی تحقیرآمیز چیزی به همراهش گفت؛ بعد به سوی دو بسیجی برگشت خم شد و پنجه دست چپش را در موهای یکی از آنها فرو کرد و سرش را به طرف پاهای خود پایین کشید؛ میخواست او را وادار به ذلت و خواهش کند، بسیجی به شدت مقاومت میکرد، با دیگری هم همین کار را کرد؛ امتناع آن دو عصبانیاش کرد، از کوره در رفت و با لگد چند ضربه به سر و رویشان نواخت.
سعی دو عراقی و همراهش در بازداشتن او فایدهای نکرد، با فریاد حرف میزد، گویا ناسزا میگفت، عقب رفت و اسلحهاش را رو به بسیجیها گرفت، باورم نمیشد یا نمیخواستم باور کنم که چه اتفاقی ممکن است بیفتد، هر دو بسیجی با صدایی که به گوشم میرسید الله اکبر میگفتند، شهادتین را با لحنی پرشور بر زبان جاری میکردند؛ از خود بیخود بودم و لحظاتی کوتاه به همراه تهلیل و تکبیرشان اوج گرفتم؛ ناگهان صدای دو رگبار مانند پتکی بر مغزم فرود آمد؛ برگشتم و دیدم آن دو بسیجی در خون خود میغلطیدند و خنده زشت مرد درشت اندام در فضا پیچید و در دلم آشوبی به پا کرد.
هر سه عراقی به طرف من آمدند، معلوم شد که مرا هم دیدهاند، دلم تپش کمتری داشت، شهادت آن دو بسیجی، مرگ را در نظرم حقیر و ناچیز کرده بود؛ خیلی دلم میخواست آرپیجی داشتم و وسط هر سه نفرشان شلیک میکردم؛ آن وقت هیکل نحسشان مثل تکههای سنگ و کلوخ به اطراف پراکنده میشد؛ همان عراقی که دو نفر همراهم را به شهادت رسانده بود، کتفم را گرفت و مرا از زیر شنها بیرون کشید، بعد هم روی بوته خار پرتم کرد، گلنگدن کشید ولی فریادی از سمت تانک کار او را متوقف کرد.
چهارمین عراقی که حتما فرمانده آنها بود، سرش را از برجک تانک بیرون آورده بود و با دست اشاره میکرد که مرا به نزد او ببرند؛ با مشت و لگد آن عراقی درشت هیکل چندمتر فاصله تا تانک را طی کردم، نفر چهارم چیزی گفت و آن عراقی در یک چشم به هم زدن، مرا از زمین کند و بر روی تانک انداخت، سرم به شدت کنار برجک خورد؛ چند لحظه را در گیجی این ضربه گذراندم؛ همه سوار شدند، تانک به راه افتاد، یکی از عراقیها با اسلحهاش در حالی که تا کمر از برجک تانک بیرون بود از من مراقبت میکرد، برگشتم و نگاهی به عنوان وداع با آن به خونخفتهها انداختم که مظلومانه به شهادت رسیدند، با خود اندیشیدم که چرا مرا نکشتند، جوابی نداشتم و در حیرت این مجهول به مشیت الهی و یا بیلیاقتی خودم فکر میکردم، تانک چند دقیقهای با سرعت به یک سمت پیش میرفت و شنها را از اطراف به هوا میپاشید.
عملیات فتحالمبین با همه گستردگیاش آغاز شده بود و چند ساعت پس از شروع، آنقدر منطقه عملیاتی وسیع شد که غیرقابل پیشبینی بود؛ فکر میکنم که از دست فرماندهان هم خارج شده بود، بسیجیها به هر سو که هجوم میآورند، کیلومترها پیشروی میکردند.
سرعت تانک کم شد و این سو و آن سو میرفت، معلوم شد عراقیها هم راه را گم کردهاند؛ تانک ایستاد؛ دو نفر از آنها بیرون آمدند؛ نگاهی به اطراف کردند؛ یکی از آنها که همان فرمانده بود، یک سمت را نشان داد و بلافاصله سوار شدند و به راه افتادند؛ تپه بزرگی روبرویمان بود، تانک از تپه بالا رفت، ناگهان یک خاکریز طولانی جلوی چشمم سبز شد، سربازی که مراقب من بود پس از دیدن خاکریز با خوشحالی از برجک پایین رفت و خیلی زود بالا آمدف تانک به طرف خاکریز رفت، صد متری خاکریز بودیم که یکباره تکبیر فریاد افرادی دشت را به لرزه انداخت و بلافاصله سه نفر از لبه خاکریز بالا آمدند که روی شانه هر کدام یک آرپیجی بود و به طرف تانک نشانه گرفتند.
لباسهایشان آشنا بود، باورم نمیشد، اما اشتباه نمیکردم، بسیجی بودند، عراقیها با دستپاچگی سعی کردند تا تانک را برگردانند و بگریزند؛ من از فرصت استفاده کردم و پایین پریدم؛ در حالی که سعی میکردم در پناه تانک بمانم مرتب فریاد میزدم «نزنید ایرانی هستم» اما فهمیدم که صدایم به جایی نمیرسد؛ ناچار از تانک فاصله گرفتم و داد زدم «بچهها من بسیجیام شلیک نکنید».
گویا سرنشینان هم آرپیجیزنها را دیده بودند، چون تانک را متوقف کردند و هر چهار خادمه آن بیرون آمده و دستها را بالا بردند، بلافاصله دهدوازده بسیجی از خاکریز پایین آمدند و ما را محاصره کردند.
حادثه غمانگیز شهید شدن دو بسیجی مظلوم را به دست آن عراقی سبیلدررفته برای فرمانده گردان تعریف کردم، بسیار ناراحت شد و رو به من گفت «من نمیخوام مثل اونا عمل کنم، ولی جنایت این یکی غیرقابل چشمپوشی است، این مزدور رو ببر همون جا و جسد اون دو شهید رو هم به عقب برگردون».
منظورش رو فهمیدم، بعد از آنکه دست و پای آن نرهغول را بستم او را روی همان تانک عراقی سوار کردیم، خودم هم با یک کلاش روی برجک آن نشستم، تانک را یکی از بسیجیها راه انداخت و به طرف محل شهادت آن دو کبوتر خونین بال راه افتادیم...
نظر شما