از کلاغ خوش خبر تا فاخته ساقدوش

او آمد و زمزمه‌های مادر را تحقق، درد و دل‌های پدر را التیام و خواب‌های خواهرش را واقعیت بخشید؛ شهیدی که همزمان با سالگرد شهادتش به وطن بازگشت و همراه با پرندگان به آسمان پر کشید.

به گزارش ایمنا، به جز حیاط خانه، کوچه را هم آب و جارو کرده بود، از همان صبح زود؛ در خانه را هم باز گذاشته بود؛ خودش در حیاط نبود؛ کلاغ‌ها را این‌بار خوش خبر می‌پنداشت؛ دلش جوش می‌زد؛ نمی‌دانست چرا دلهره دارد، اما حدس می‌زد خبری در راه باشد.

چند روزی بود کلاغ‌ها دست از سرش بر نمی‌داشتند، این آخرین بار هم که آنقدر بالای سر خانه آنها قار قار کردند که اعصاب همسایه را به هم ریختند تا حدی که سنگ خلاصی کلاغ‌ها برداشت؛ سکینه خانم زنی مسن است و عمری را به شنیدن خبری خوب دل خوش کرده، به همسایه‌اش می‌گفت «سنگ نزن، شاید خبری خوش برایم آورده باشد»؛ زمزمه‌هایی سوزناک از سر دل می‌کرد؛ «کلاغ سر سیاه، سنجاق به سر؛ برو در کربلا عزیز منو خبر کن؛ اگه زیارت کرده‌ای خبر کن، اگه زیارت نکرده‌ای برو نجف ما را خبر کن...»

گویی زمزمه‌هایش مفهوم خاصی را دنبال می‌کرد؛ مفهومی که در کوچه آب و جارو شده هم پیدا می‌شد؛ نه اینکه خبری به او رسیده باشد، اما شاید چیزهایی به دلش افتاده بود؛ پس از یک عمر انتظار در حالی که کوهی از رنج و بیماری بر او غلبه می‌کرد، بوی پیرهن یوسفش را استشمام کرده بود، اما نمی‌دانست بوی یوسف از پیراهنی می‌آید که نام پسرش بر آن حک شده و قرار است روزی چشمانش به دیدار فرزند دور افتاده از وطن روشن شود. 

پس از ۳۶ سال چشم دوختن به در خانه مقدمات وصال فراهم می‌شود؛ دو روزی می‌شد که مرتب تلفن خانه دخترش به صدا در می‌آمد و درخواست دیدار با خانواده آنها می‌شد، از پشت تلفن سؤالاتی شاید نامفهوم صف می‌کشیدند؛ «خانواده شهید حسینی؟»؛ «بله، بفرمایید»؛ «پدرتون در قید حیات هستند؟»؛ «خیر 20 سال است به رحمت خدا رفتن»؛ «مادرتون چی؟»؛ «بله ایشون اینجا هستن»؛ «از بنیاد شهید تماس می‌گیرم، می‌خواستیم یه سر بیاییم خونه مزاحمتون بشیم، امکانش هست؟»؛ «بله خواهش می‌کنم، تشریف بیارید»؛ «پس لطفا خانواده را مطلع کنید و هماهنگ کنید چه موقع مزاحم بشیم»....

مدت زیادی نمی‌گذرد که دوباره تلفن به صدا در می‌آید و همین سؤالات و جواب‌ها شنیده می‌شود، اما این‌بار از سوی سپاه؛ تعجب خواهر بر انگیخته می‌شود «مگر چه خبر است که هر دو می‌خواهند با هم به دیدار ما بیایند؟ سابقه نداشت... اما خب شاید برای مصاحبه می‌آیند...»

سه روز می‌گذرد، میهمانان از همان ابتدای ورود به خانه دوربین به دست هستند و مشغول فیلم‌برداری از کوچه آب و جارو شده؛ به داخل خانه دعوت می‌شوند؛ برادران به استقبال می‌روند و مادر برای دیدار می‌آید؛ از خاطراتش می‌پرسند و از پیدا شدن چند پیکر شهید از خاک عراق خبر می‌دهند؛ اینجا خواهر رسول سؤال همیشگی ذهنش را مرور می‌کند «اگر روزی بخواهند از برادرم رسول خبری بیاورند چه می‌شود؟ مادرم چه می‌شود؟ حالا هم که مدتی است با بیماری قلبی و دیابت دست و پنجه نرم می‌کند...»    

می‌گویند پیکر چند شهید از عملیات رمضان پیدا شده است، نشانی چند پیکری که از محلات نزدیک بوده را می‌دهند و می‌گویند یکی از آنها هم مال همین دور و بر است؛ با اشاره دست نشان می‌دهند که او مال همین نزدیکی است؛ یک‌باره مادر به خود می‌آید «خب این بچه منه... آره این بچه منه»؛ جیغ می‌کشد و یاد روزگار یک سال و نیمه‌گی رسول می‌افتد،«یک سال و نیمش بود افتاد تو چاه خدا نگه‌ش داشت برای حالا؛ قدرت خدا بود که بیفته تو چاه اما برگرده...»

مادر به همراه فرزندش به مزرعه می‌رود، رسول یک سال و نیم بیشتر نداشت و چهار دست و پا در حیاط راه می‌رفت، حواسشان که پرت می‌شود بچه به داخل چاه آب وسط حیاط سقوط می‌کند، احمد برادرش فریاد می‌زند «رسول، رسول، افتاد تو چاه، نجاتش بدین...»؛ همسایه‌ها و مغازه‌دارها خبردار می‌شوند و به کمک می‌آیند، با دلو بچه را بالا می‌کشند اما دوباره سقوط می‌کند، آب‌ها شکم او را پر می‌کنند و بچه داخل چاه شالاپ شولوپ می‌کند، تا اینکه یک نفر از آنها دلو را به کمر بسته و داخل چاه می‌رود و بچه را نجات می‌دهد.

بچه‌ای که شکمش پر از آب بود همه را به تعجب وامی‌دارد، همه آب‌ها از شکم او خارج می‌شود و مادر از راه می‌رسد؛ ماجرا را برای او تعریف می‌کنند و جیغ مادر را می‌شنوند؛ پزشک محل می‌گوید اگر بچه شیر مادرش را بخورد خوب می‌شود؛ مادر که از شیره جان خود به او می‌خوراند حال بچه خوب می‌شود؛ شاید این نخستین باری بود که رسول شوکی به مادر وارد می‌کند.

مادر آنقدر دلش هوای گذشته را می‌کند که مرتب خاطرات او را به یاد می‌آورد، می‌گوید «بچه‌ام خیلی مصیبت کشید تا به اینجا رسید»؛ درست می‌گوید؛ بچه‌اش که تازه زبان باز کرد بود در یک میهمانی حالش بد می‌شود و او را ۱۰ روزی در بیمارستان بستری می‌کند؛ همان روزهایی که پزشک به دیدن او می‌آید و آینده‌ای را برای او ترسیم می‌کند «تو باید بزرگ بشی، درس بخونی و جای منو بگیری»؛ همان خاطره‌ای که خود بچه برای مادرش تعریف می‌کند.

فرزندش بزرگ می‌شود، درس می‌خواند، دیپلمش را می‌گیرد و دوستانش که پزشک شده بودند می‌شوند تشویقی برای ثبت نام او در دانشگاه برای رشته پزشکی؛ آن روزها ۱۸ سال بیشتر نداشت که عراق هوس خاک ایران کرده بود؛ درس و مشق را رها می‌کند و مدرسه جدیدش جبهه می‌شود؛ مادر که از او می‌پرسد پس درس و دانشگاهت چه می‌شود پاسخ چیزی نبود جز یاری امام امتش «آقا گفته جبهه‌ها را خالی نکنید».

بازهم مادر آن روزها را به یاد می‌آورد؛ مادر از سفر ۱۰ روز مشهد بازگشته بود، سراغ فرزندش را که می‌گیرد متوجه می‌شود پسرش پنج روزی را به این خاطر که از ماشینی در جبهه سقوط می‌کند و ضربه مغزی می‌شود، در بیمارستان بستری بوده است؛ شاید تصور کنید مادر از اینکه پسرش به جبهه رفته است پشیمان باشد، اما نه؛ «وقتی گفت می‌خوام برم جبهه گفتم ننه، رضایت دارم بری جبهه؛ بهم گفت اگه برم شهید میشم و شاید جنازه‌ام گم بشه؛ وقتی گفتم راضی نیستم گم بشی بهم گفت نه مادر اینو نگو، حضرت زینب (س) ناراحت میشه‌ها، یکی از دوستام تو تانک بود، تانک آتیش گرفت شهید شد، من تا حالا سعی کردم همه کاری برات بکنم راضی باش ازم، شما قراره یه خمس بدی اونم من؛ رضایت دادم».

اما رضایت گرفتن رسول از مادرش در حالی بود که به مادر قول داده بود او را به کربلا، مکه و سوریه ببرد اما عقیده داشت اول باید به جبهه برود بعد به کارهای دیگرش برسد «ما آقا را تنها نمی‌گذاریم»؛ حتی هنگامی که برادرش از سربازی رفتن سر باز می‌زد با او برخورد می‌کرد «زد تو صورت داداشش و رفت توی کوچه، می‌گفت این از سربازی رفتن می‌ترسه من به جاش میرم».

با این حال قرار بود به سفری برود و وقتی برمی‌گردد راهی دانشگاه شود؛ اما شب بیست و یکم ماه در عملیات رمضان بود که خبر شهادتش را برای مادر می‌آورند؛ سال ۶۱. شاید آن روزها مادر آمادگی چنین شوک‌هایی را داشت، به این خاطر که پیش از جبهه هم رسول در مبارزات انقلابی فروگذار نبود؛ «با دو تا دوستاش اسلحه به دست اومدن خونه و در روبستن تا از دست کوموله‌ها در امان باشن» شاید سیر زندگانی‌اش مبارزاتی بود، از درس خواندن و کار کردنش تا پخش اعلامیه‌های امام در دهات و روستاها و جبهه؛ «تو همه کارها از بقیه بچه‌هام سر بود».

البته نه اینکه تصور کنید به خاطر حضورش در جبهه یا هر چیز دیگر درس را کامل رها کرده بود نه، آنجا هم درس می‌خوانده و برای امتحاناتش به اصفهان بر می‌گشته است، در واقع بر درس خواندن تأکید بسیاری داشت «هرگاه بچه‌های دیگه اونو می‌دیدن می‌ترسیدن می‌رفتن کتاباشونو میاوردن درس بخونن»؛ به خواهرش می‌گفت اگر درس نخوانید حسابتان را میرسم و به برادرانش می‌گفت درس بخونید تا در آینده برای خودتان باشید.

حالا رسول که همیشه به شوخی به مادر می‌فهماند که دوست دارد شهید شود با مادرش خداحافظی می‌کند «میرم مسافرت و میام، نامه برام بنویسید، وقتی هم برگشتم درسم رو ادامه میدم و بعدش ازدواج می‌کنم، اگر هم خواستید ازم خبری بگیرید برید خیابون کمال اسماعیل چون از اونجا اعزام می‌شیم؛ نگران نباشید اما یه بار که تو ماشین بودیم خانمی که تو ماشین بود بچه‌شو گذاشت تو بغل من و رفت، هر چی گفتم خانم بچه‌ت رو جا گذاشتی می‌گفت مال خودته» و این همان خاطره‌ای است که مادر آن را نشانه جدایی فرزند از مادر می‌پنداشت.

هنگام خداحافظی در حالی که روز گذشته هنگامی که فرمان امام (ره) را از رادیو می‌شنود، ناهارش را رها کرده و به سوی مسجد محل برای اعزام می‌رود؛ مادر از او می‌خواهد که اجازه دهد بدرقه‌اش کند اما اجازه نمی‌دهد «برگرد خونه اجازه هم نده کسی بفهمه دارم میرم جبهه، ما دشمن زیاد داریم»؛ اما مادر نمی‌تواند دل تنگی‌هایش را بی‌جواب بگذارد؛ خود را به هر زحمتی بود به محل اعزام می‌رساند؛ سربازان دیگری را می‌بیند که منتظر اتوبوس هستند و با هم می‌گویند و می‌خندند، اتوبوس که می‌رسد یکی یکی سوار می‌شوند، رسول هم یکی از آنهاست؛ این آخرین دیدار مادر با فرزندش بود.

اما اکنون مادر باید ششمین فرزندش را قربانی کند، آنهم هنگامی که هر چهار پسرش در جبهه می‌جنگند و دفاع می‌کنند، ابتدا احمد از شهادت رسول باخبر می‌شود و سپس مادر از رادیو می‌شنود که پسرش شهید شده است اما نمی‌توانند پیکر او را بازگردانند؛ از آن روز به بعد مادر با خود فکر می‌کرد شاید پیکر فرزندش را به عراق برده‌اند اما با این حال انتظار بازگشتن او را هم داشت در حالی که فکرش را نمی‌کرد روزی او را ببیند «فکرشم نمی‌کردم اینطوری پسرم برگرده، آخه بعد از ۳۶ سال استخون زیر خاک می‌پوسه، اما وقتی شنیدم قراره پیکرش برگرده از اینکه قبل از مرگم پسر رو می‌بینم خوشحال شدم».

اما هنگامی که می‌گوییم مادر جان اذیتتان نمی‌کنیم در حالی مرواریدهای اشک در صورتش می‌درخشیدند دعایمان کرد و از روزگار و وضعیت جامعه گله می‌کند «خدا برایتان خوب بخواد، اینها که رفتن شهید شدن، اما حالا دنیا بدتر شده، این شهدا میگفتن ما می‌خوایم بریم تا وضعیت داشته باشیم؛ اما حالا بدتر شده...»

اما گله‌ها فروگذار نیست؛ برادر کوچکترش منصور همان که در دوران راهنمایی‌اش شناسنامه‌اش را دستکاری می‌کند تا به جبهه رود از تغییرات روزگار می‌گوید «اون موقع‌ها کسی به دنبال گرفتن کارت جانبازی نبود، همه با اخلاص رفته بودن و برخورداری از مزایای بنیاد شهید رو در شأن خودشون نمی‌دیدن، اما حالا کافیه یه گلوله از کنار گوش یه نفر رد بشه و پرده گوشش رو پاره کنه، خودشو به آب و آتیش می‌زنه تا از بیشتر یا حتی همه مزایا برخوردار باشه، تا حدی که طرف انتظار داشت هتل پنج ستاره‌ای رو برای مهمونای شخصیش در اختیارش بگذارن در حالی که رنگ و بوی جبهه به مشامش نخورده بود، اما یکی مثل برادر من مجبور میشه به خاطر سیستم اداری بره دنبال کارت جانبازیش و مادرمم هیچ‌گاه از امکاناتی که می‌تونست استفاده کنه نخواد که استفاده کنه».  

بگذریم؛ منصور که عقیده دارد بازگشت برادر شهیدش هدفی جز «ذخیره الهی» نبوده تا یک شهر را بار دیگر بیدار کند، نحوه شهادت برادرش را از یک رزمنده دیگر می‌شنود «به مادرتان نگویید، ما با هم بودیم؛ دیدم که او تیر خورد، به یکی از بچه‌ها گفتم بره برانکارد بیاره، یک دفعه عراقی‌ها ما را محاصره کردند و ما را اسیر شدیم، کسی که رفته بود برانکارد بیارد وقتی دیده بود جو متشنجه نیومده بود، رسول یه تیر به پهلوش و یه تیر هم به پاش خورده بود، اما بعثی‌های از خدا بی‌خبر همه مجروح‌ها رو با یه تیر خلاصی می‌زدند و بعضی‌ها رو با تانک میرفتند روی بدنشون».

آن روزها هنگامی که رسول شهید می‌شود وسایل او را پیدا می‌کنند و تحویل خانواده‌اش می‌دهند در حالی که پیش از این خانواده تصور می‌کردند از اسرا باشد، بعدها هم که شهادتش اعلام شد هر بار که شهدا را تفحص می‌کردند آشوبی در دلشان ایجاد می‌شد که نکند برادرشان یکی از آنها باشد؛ اما نه؛ تا اینکه مدتی پیش منصور خبری مبتنی برا تفحص شهای عملیات رمضان می‌خواند؛ تصویر نشان دهنده این بود که اجساد درون باتقلاق هستند و احتمال می‌رود اجساد کامل باشد.

حالا پیکر شهید سیدرسول حسینی همزمان با سالگرد شهادتش به وطن بازمی‌گردد؛ شهدای عملیاتی که به قدری آب و هوای گرم را لمس می‌کرد که آب مورد نیاز برای تطهیر، یخ‌ها را در یک چشم به هم زدنی ذوب می‌کرد؛ روزی که خبر شهادت رسول را برای مادر می‌آورند منصور و فرزندانش صبر او را خوب به یاد دارند «با اینکه جیغ کشید اما بسیار صبورانه برخورد کرد تا جایی که انگشت به دهان مانده بودیم و حس می‌کردیم خود شهید دستی را بر سر مادر می‌کشد و می‌گوید مادرم صبر داشته باش»؛ چیزی که همه برادران شهید و خواهر او تأکید می‌کنند.

حالا که مادر و فرزندان خانه اقرار می‌کنند که خداوند بر آنها منت گذاشته که استخوانش را به دیدار مادر رسانیده است در حالی که به قول خواهر شهید «مادرشان حتی به یک انگشت او هم راضی بود»، دیگر چشم به راه نیستند؛ یعنی مادر به قدری خیالش آسوده شده که نماز صبحش را بر خلاف همیشه دم طلوع آفتاب می‌خواند چراکه شب گذشته پیکر فرزندش را دیده بود و آرامشی گرفته بود بس عجیب تا جایی که خواب همیشه سبک او را سنگین کرده بود.  

حالا مرور خاطرات برای همه افراد خانواده شیرین شده است، احمد برادر دیگر شهید از شخصیت سرسخت و آرمانی او سخن به میان می‌آورد «اگه کسی علیه نظام و انقلاب حرف می‌زد آمپر می‌چسباند، برخورد می‌کرد و دفاع می‌کرد»؛ در حالی که پاسخ احمد به کسانی که به قول او «حرف‌هایی بیهوده مبنی بر اینکه استخون آوردن چه دلایلی دارد و این چه مسخره بازی است؟ خب بگذارید همانجا زیر خاک بمانند، می‌زنند» یک جمله است «اینها باید پیدا شوند تا با زنده شدن یادشان اسلام زنده شود».

با این حال شیرینی خاطرات را تنها روحیات و عقاید شهید شکل نمی‌دهد، مادر که نمی‌داند چگونه از فرزندش تعریف کند برادرش او را «اخلاق‌مداری نمونه» وصف می‌کند؛ البته هیچ کس شوخی‌ها و لبخندهای رسول را فراموش نکرده است؛ از برادرش که سر به سر گذاشتن‌های رسول را به یاد دارد تا خواهرش که به یاد می‌آورد رسول آنها را مجبور می‌کرده بر روی پنجه پاهایشان روی موزائیک‌ها راه بروند و پایشان با خط موزائیک‌ها برخورد نکند تا همسر برادرانشان که هر کدام لقبی از نظر او داشتند و روزی نزدیک بود بر سر همین بازی و شوخی‌ها آردنخودچی‌ها به گلویشان بپرد و خفه‌شان کند؛ در حالی که آن لحظه رسول از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و می‌گفت آخجون حالا یکیمون کم میشه».

اما خاطرات او تمامی ندارند، خواهرش دوران مدرسه خود را به یاد می‌آورد که به محض خوردن زنگ مدرسه، رسول دم در مدرسه منتظر او بوده تا مبادا خواهرش به تنهایی به خانه بازگردد؛ روزهایی که رسول دست خواهر را محکم می‌گرفت و می‌گفت برای اینکه مثل من مرد بشی باید قدم‌هاتو بلند بلند برداری، به طوری که وقتی به خونه می‌رسیدن خواهر ۱۰ ساله‌اش نفس نفس می‌زد؛ «مردی از تو بسازم که خودت کیف کنی».

حالا دیگر خواب خواهرش هم تعبیر شده است؛ خوابی که نشان دهنده آمدن رسول با لباسی نو بود، پیکرش آمده است؛ هنگامی که به دیدار برادرش در مسجد می‌رود با خودش زمزمه می‌کند «رسول جان، داداش گلم سال‌هاست ندیدمت، میتونم طاقت بیارم؟ راستش نمی‌خوام حالم بد بشه فقط می‌خوام باهات حرف بزنم»؛ این در حالی بود که هنگام وصال خواهر و برادر، آرامشی عجیب نصیب خواهر می‌شود، اما هنگامی که به خواندن سوره ملک می‌رسد گویی شهید سراغ مادر را از خواهرش می‌گیرد؛ خواهر که تلاش بسیاری برای آوردن مادر به میعادگاه می‌کند موفق می‌شود تا مادر را آماده دیدار کند «آرام باش و از خودش بخواه که آرومت کنه».

بهتر است بگویم مادر اکنون به قدری آرامش دارد که دعای خیرش به دیگر خانواده شهدا هم می‌رسد «کاش خدا بچه‌هایی رو که هنوز به خانواده‌هاشون نرسیدن به وطن بازگردونه»؛ مادری که تاکنون لبخندی بر لب نداشته اکنون از دیدار فرزندش خوشحال است، شاید پدرش هم همیشه درد دلش را بیان می‌کرد اکنون او هم خوشحال باشد «خدایا عصر جمعه شد نه امام زمانمون اومد نه پسرم، بچه‌ام مثل جدش غریبه...»

یکبار دیگر مادر برای اینکه خوشحالی خود را بیان کند خاطره طنزی از پسرش بیان می‌کند «شوخی می‌کرد و می‌گفت داداشم احمد شهید شده بود هرجا می‌خواستیم خاکش کنیم خاک قبولش نمی‌کرد، آخر سر بردیمش سر قبر عُمَر، خاک قبولش کرد، عمر فریاد زد اینجا یا جای منه یا جای تو».

به هر حال شهید سیدرسول حسینی که در وصیت‌نامه‌اش تأکید کرده «مواظب باشید پا روی خون شهدا نگذارید و حامی امامتان باشید»؛ هنگامی که از شهری به شهری دیگر برای تشییع منتقل می‌شود، پرنده‌ای او را همراهی می‌کند؛ «از پریشب تا حالا که پیکر شهید تو مسجد حضور داره یک فاخته روی سیم‌های برق نشسته و هنگامی که شهید را برای تشییع می‌برند او هم همزمان با آمبولانس به آسمان‌ها پر می‌کشد».

کد خبر 348512

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.