به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا؛ از سال ۱۳۸۰ برای خدمت رسانی به مناطق محروم غرب کشور میرفت؛ اما خدمت کردن را تنها به اینجا بسنده نمیکرد؛ انگاه که سرباز سپاه بود، خدمت در راه اسلام و ولایت را افتخار میدانست؛ و یا هنگامی که سوریه با تروریستها میجنگید به وضعیت محرومان سوریه فکر میکرد و گاهی در دل شب برایشان غذا میبرد؛ در ۳۷ سالگیاش بود که برای نخستین بار برای دفاع از حریم اهل بیت راهی سوریه شد؛ اسفندماه ۹۲ عازم شد و دوماه بعد بازگشت.
میگویند آرزویش شهادت بوده و از این که به آرزویش نرسد ناراحت میشده؛ آرزویی که همسرش هم از آن بیخبر نبود «هنگامی که از سفر آمد، از چهرهاش میشد فهمید که به آرزویش نرسیده؛ رو به من کرد و گفت رقیه خانم، چون شما دلت راضی نبود من برگشتم؛ به خاطر همین باید به زودی رضایت قلبی شما را به دست آورم تا شهید شوم».
پی بردن به آرزوی محمود سخت نبود؛ هنگامی که در تشییع شهدا غزلی را به یاد میآورد میشد پی به درون او برد «کم شد ز جمع خسته دلان یار دیگری».
راههای بسیاری برای دانستن آرزوی محمود وجود داشت؛ هنگامی که با همسرش به حرم عبدالعظیم(ع) رفته بود «هیئتهای بسیاری در حرم تجمع کرده بودند؛ او مثل ابر بهاری گریه میکرد و مدام از حضرت رقیه خواستهای را با تمام وجودش زمزمه میکرد، میدانستم حاجتش چیست اما به رو نمیآوردم».
اما چرا با اینکه میدانست محمود شفیعی در چنین حال و هوایی به سرمیبرد درخواست ازوداج او را قبول کرد؟ «او پسر عمهام بود؛ به خاطر سربه زیریاش پاسخ مثبت من و خانوادهام را دریافت و کم کم زندگی مشترک چهارده ساله ما آغاز شد».
حاصل این چهارده سال زندگی مشترک را دو دختری هستند که گویی نامهایشان از پیش تعیین شده بود «همسرم علاقه بسیار به حضرت زهرا داشت و در زمان تولد فاطمه تابلوی یا فاطمه الزهرا را به من هدیه داد؛ حتی برچسبهای یا فاطمه را بر در و دیوار خانه زده بود و آرزویش نداشتن قبر مانند حضرت زهرا(س) بود؛ فاطمه نام یکی و زهرا نام دختر دیگرم بود».
اما این نشانهها تنها علاقه او به حضرت زهرا(س) نبود؛ ویژگیهای اهل بیت را نیزدر خود پرورش داده بود «حتی زمانی که از سوریه با من تماس می گرفت، سعی می کرد کم تر از دو دقیقه صحبتش را تمام کند و می گفت همین احوال پرسی کافی است؛ ذرهای برای کار شخصی از وسیله سپاه استفاده نکرد و زمانی که ماشین کارش دستش بود، بعد از انجام کار اداری، ماشین را کنار درب منزل پارک میکرد و بقیه راه را با موتور میرفت؛ میگفت باید روی بیت المال حساس بود».
شاید اینکه میگویند شهدا هنگامی که میروند شناخته میشنود درست باشد «من همسرم را در این یک سال که از شهادتش میگذرد بیشتر شناختم؛ روی حجاب و برخورد با نامحرم بسیار حساس بود و تا حد ضرورت ترجیح میداد با نامحرم هم کلام نشود؛ بر عزت نفسش بسیار کار می کرد و هرگز کاری را به جز از رضای خدا انجام نمیداد؛ نماز جماعتش ترک نمیشد؛ هنگامی که میدید برای من و بچهها رفتن به مسجد مشقت بسیار دارد، نماز را در خانه و جماعت میخواند؛ این رسم خانوادگی ما شد، به طوری که در مهمانیهای خانوادگی صف نماز جماعت ما همیشه برقرار است.»
با این همه زمانی که به اردوی جهادی میرفت، سعی می کرد همه کارهایش را دو هفته زودتر انجام دهد؛ «شبانه روزی کار میکرد تا کاری که در سپاه به او سپرده شده است بر زمین نماند؛ فرماندهاش میگفت همه کارهایش را انجام داده و حتی اگر دو هفته دیگر از زمان بازگشتش بگذرد، کارش بر زمین نمانده است».
سال ۹۴ با شروع محرم دوست داشت به پیاده روی اربعین رود اما موفق نشد «آن روزها برخی همکارانش به این سفر رفته بودند به همین خاطر سپاه اجازه رفتن به پیاده روی را به او نداد؛ خیلی گرفته بود و به من میگفت دعا کن شهید بشوم و معبر شهادتم جور شود».
حالا همسرش روزهایی را به یاد میآورد که قرار است برای آخرین بارها محمود را ببیند «در سفر آخرش به مشهد سه دلنوشته در قالب نامه برای من و دو دخترش نوشت و از من قول گرفت تا شب اول بعد از اعزامش به سوریه بخوانیم؛ دلنوشتههای او بوی بهشت میداد؛ هر آنچه که لازم بود در نوشتههایش به دو دخترش سفارش کرد؛ موقع خواندن اشک امانم را بریده بود ؛ میدانست این سفرش با دیگر سفرهایش کمی متفاوت است».
همسرش شبی را که به حرم شاه عبدالعزیم رفته بودند از خاطر میگذراند «آن شب از حضرت رقیه خواستم که اگر لیاقت همسر شهید بودن و نگهداری دو فرزند را دارم همسرم به حاجت دیرینهاش برسد؛ در راه برگشت به خانه چهرهاش عوض شده بود و انگار حاجتش را از سه ساله کربلا گرفته بود؛ به سرعت به اتاق رفت و ساکش را بست؛ فکر کنم در سفر به مشهد به او گفته بودند که لحظه اعزامش به سوریه نزدیک است».
اما پیش از رفتن با اینکه اهل نوشتن نبود، از من درخواست کرد که وقایع هر روز را در دفترچهای یادداشت کنم؛ من هر روز دلنوشتههای خودم را با او در میان میگذاشتم؛ زمانی که بازگشت همان شب از من درخواست کرد دلنوشتهها را به او بدهم؛ دلنوشتهها را خواند و زار زار گریه کرد؛ میگفت من را شرمنده کردی خانم جان...»
حالا وداع و دیدار نزدیک است «روز شهادت حضرت رقیه(س) بود که به عازم سوریه شد؛ آن روز آش رشته که دوست داشت برایش پختم؛ به او گفتم عزیز جان کی برمیگردی؟ گفت یک ماه، دو ماه، سه ماه و شاید هیچ وقت؛ من هم با این شعر حالم را شرح میدادم؛ او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان...میگفت به بچهها بگو بابایتان مشهد است؛ با فاطمه خداحافظی کرد و به او گفت به همه بگو بابای من مرد بود، مرد؛ خداحافظی آخر با دختر کوچکش را به یک لحظه کوتاه در مدرسه خلاصه کرد و رفت».
گویی همسرش فهمیده بود که دیگر محمود بازنمیگردد «چمدانش را که روی زمین می کشید انگار قلب من را با خودش میبرد؛ حسی به من میگفت او دیگر برنمیگردد؛ به همین خاطر در سفر آخرش حس و حال نامه نوشتن برایش را نداشتم؛ شمارش روزها از دستم خارج بود».
روز شهادت حضرت رقیه رفت؛ شب شهادت امام حسن(ع) در حلب وصیت نامه اش را نوشت؛ در روز شهادت امام حسن عسگری(ع) به شهادت رسید و شب شهادت امام محمد باقر(ع) خبر شهادتش را به خانواده میدهند و روز شهادت امام جواد(ع) وسایلش را برای برای خانودهاش میآورند.
حالا محمود شفیعی به آرزویش رسیده؛ شهادت؛ ۲۹ آذرماه ۹۴ به شهادت رسید و پس از دو سال پیکرش شناسایی شد.
نظر شما